🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_پنجاه_و_ششم: دوباره هواپیما ها آمدند.شیشه پنجره ها می لیرز
بسم اله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم:
سه,چهار جنازه ایی که از صبح بیرون فرستاده بودیم,کنار غسالخانه بودند.مردی که بالای سرشان بود.برزنت و کفن روی صورتشان را کنار می زد و به کسانی که دنبال گمشده هایشان می گشتند,نشان می داد.این چندتا از یک خانواده بودند.چون همه را از یک نقطه آورده بودند و قیافشان خیلی شبیه هم بود.چندتا برانکارد آوردند و ان ها را بلند کردیم.مردمی هم که آنجا بودند,کمک می کردند.هر چند نفر سر یک برانکارد را گرفتیم و کمی آن طرف تر جلوی مسجد کوچک جنت آباد گذاشتیم.حاج آقا نوری و روحانی دیگری که او را حاج آقا صداقت صدا می زدند,نماز میت شهدا را می خواندند.چون تعداد شهدا زیاد بود.هر هفت,هشت نفرشان را کنار هم می خواباندند و یکجا برای آن ها نماز می خواندند.بعد نماز به طرف قبر ها راه افتادیم.یکی از مردها بلند لا اله الا الله می گفت و بقیه جواب می دادند.به قبر ها که رسیدیم,پیکر ها را زمین گذاشتند و زینب خانم رفت توی قبر.زن ها سر کفن را که از بعضی هایشان خون می رفت,گرفتند تا به زینب بدهند.من که دیدم زینب به تنهایی قادر به گرفتن جنازه ها نیست,از طرفی چون شهدا زن بودند و من نمی خواستم مردها آن ها را توی قبر بگذارند,پریدم توی قبر.یک محظه به تنگی و تاریکی قبر که همیشه وصفش را شنیده بودم فکر کردم.بعد به خودم گفتم:چندان ترسی هم نداره ,همه چیزش عادیه.اعمال آدم مهمه که باید درست باشه.بعد دو تا مرد گره های سر و ته جنازه شکلات پیچ را گرفتند.زنی هم از وسط ,جنازه را بلند کرد و سه نفری جنازه را به من و زینب دادند.سنگینی جنازه به کمرم فشار می آورد.نفسم بریده بود.خیلی سریع او را توی گودال گذاشتیم.با اینکه به گفته زینب جنازه را روی پهلوی راست خوابانده بودیم,ولی توی گودال جا نمی شد.از گودال بیرون پریدم تاشهید در جایگاهش جا بگیرد.زینب روی او را باز کرد و بعد پیر مردی که تلقین می داد,رفت تا کلمات شهادتین را بگوید.بیچاره پیرمرد از نفس افتاده بود.چون دائم از این قبر در می آمد و توی آن یکی می رفت.تا این کار انجام شود,رفتم سنگ های لحد را بکش بکش به طرف قبر آوردم.مرد ها هم کمک کردند.سنگ ها را که خیلی سنگین بودند,دست زینب دادیم و بعد روی قبر را پوشاندیم.
با این همه کار ,غروب که شد هنوز ده ,دوازده شهید زن پشت در باقی مانده بود ولی چون همه خسته بودیم به محض اینکه یکی از غساله ها گفت:کار تعطیل.هر چی شهید مونده باشه برای فردا .همه قبول کردند.اصلا انگار منتظر چنین حرفی بودند.لیلا هم که تا آن موقع بی سر و صدا کار کرده بود,با نگاهی به من فهماند از خدایش بوده کار تعطیل شود.زینب خانم موقعی که داشتند اخرین شهید گمنام را بیرون می فرستادند,بهم گفت:این لباس ها رو ببر بده آتیش بزنن.با اینکه ظهر یک سری لباس هایی که از تن شهدا بیرون اورده بودند,تخلیه کرده بودیم .باز گوشه اتاق غسالخانه یک کپه لباس های پاره جمع شده بود.رفتم فرغون را از کنار باغچه اوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.دلم نمی آمد لباس ها را آتش بزنم.فرغون را بردم روبه رو ی غسالخانه .نرسیده به قبر های قدیمی تکه زمینی خالی وجود داشت.یک گوشه زمین را بیل زدم.چون رمل بود ,راحت کنده می شد.نیم متری که زمین گود شد,لباس ها را توی آن خالی کردم.البته دیگر اسمشان را نمی شد گذاشت لباس.یک بار که در تن صاحبانشان با ترکش و انفجار پاره شده بودند.یک بار هم ما توی غسالخانه قیچی شان زده بودیم و الان فقط تکه پاره هایی بودند که علاوه بر پارگی به خاطر خیس شدن ,حجمشان کم شده بود.وقتی آنها را توی گودال ریختم,با بیل رویشان کوبیدم و بعد از کیسه آهک کنار غسالخانه آهک آوردم و رویشان پاشیدم.خاک که رویشان ریختم,با بیل آن قسمت را کوبیدم تا محکم شود و سگ ها سراغشان نیایند.
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798