🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_پنجاه_و_چهارم: این حرف ها را که زد,دیگر ندانستم چه جوابی ب
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_پنجاه_و_پنجم:
آقای پرویزپور از پشت میزش بلندشد.به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی که خواسته بودم,برایم اورد.از آن ساعت به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند مرا می فرستادند تا از دفتر امور اداری بگیرم.آقای پرویزپور هم که پدرم را می شناخت تا فهمید دختر سید هستم,خیلی تحویلم گرفت.با اینکه مرد جدی و خشکی بود,با احترام کارم را راه می انداخت.بار دوم,سومی که اتاقش رفتم از من خواهش کرد,در ثبت آمار و مشخصات شهدای گمنام زن به او کمک کنم.شهدایی که کس و کاری داشتند,اسامی شان در دفتر نوشته می شد ولی مشخصات شهدای گمنام را باید جلوی در به کسی که بیرون ایستاده بود می گفتند و او می نوشت.آقای پرویزپور از کشوی میزش دفتری بیرون آورد و گفت:مشخصات شهدای گمانم را توی این بنویسید و بعد به من بدهید تا آمار را در دفتر اصلی وارد کنم.توی غسالخانه دفتر را جدول بندی کردم و مشخصات چند زن شهید را که گوشه دیوار گذاشته بودند تا آن ها را آخر سر بشویند,نوشتم.رنگ پوست و مو,حدود سن و سال,عرب یا عجم بودنشان,قد و اندازه هیکل و احیانا مشخصات دیگری که داشتند,نوشتم.به کسی هم که لباس هایشان را می برید می گفتم:تکه ای از لباسشان را قیچی بزند و به صفحه مربوط به هر کدام با سنجاق وصل کند.به نظرم این طوری صاحب شهید راحت تر می توانست او را شناسایی کند.اگر احیانا همراه شهید پول یا طلا یا هر چیز قیمتی پیدا می شد,توی نایلون میریختیم و رویش می نوشتیم,مربوط به شهید صفحه فلان.کیسه نانیلون را توی کمد می گذاشتیم.نماینده دادگستری که می آمد صورت جلسه می کردیم.اشیا را تحویل او می دادیم.
بعضی اوقات که از غسالخانه بیرون می آمدم,می دیدم از طرف شهرداری با وانت سنگ لحد و تابلوی سیاهی آمرده اند و گوشه و کنار غسالخانه می ریزند.به محض دفن جنازه ای ,یکی,دو نفر از کارکنان شهرداری اسم و فامیل شهید را با قلم و و رنگ روی تابلوی فلزی می نوشتند و بالای قبر فرو می بردند.خیلی وقت ها که این ؟آدم ها را پیدا نمی کردم,خودم تابلو ها را می نوشتم و بالای قبر می گذاشتم.معمولا تا غروب سنگ ها تمام می شد و قلم مو ها هم خراب شده بود.ناچار به جای قلم مو با کمک تکه چوبی که پیدا می کردم روی مقوا اسامی شهدا را می نوشتم و بالای قبر ,زیر خاک می گذاشتم.
هر وقت به حرف های بابا فکر می کردم,انرژی می گرفتم.احساس می کردم شجاع شدم و آن احساس تلخ کمتر به سراغم می آید.به خاطر همین بود که بعد از اذان ظهر با نیرو و اعتماد به نفس جلو رفتم و به مریم خانم و دو زن دیگر که می خواستند جسد زنی را از روی زمین بر دارند,گفتم:بذارید منم کمکتون کنم.بعد رفتم جلو.جنازه زنی تقریبا چهل ساله بود.با اینکه شله پنبه ای سرش بود و گیسو هایش از زیر مقنعه بیرون زده بود,ولی ظاهرش به عرب ها نمی خورد.پیژامه ای تیره با نقش های کرم رنگ و پیراهنی تیره تنش بود.دست هایم را از زیر کتفش رد کردم و روی قفسه سینه اش گره زدم.وقتی تنه اش را تا حدی بالا آوردم و حالت نشسته به خودش گرفت,احساس کردم چه قدر جنازه نر م و منعطف است.چون خیلی از جنازه ها به خاطر اینکه ساعت ها از شهادتشان می گذشت,خشک و خشن شده بودند و مثل یک تکه چوب بلندشان می کردیم.زن ها و مریم خانم هم کمر و پاهای زن را گرفتند.همین که خواستیم جنازه را بلند کرده,روی سکو بگذاریم,صدای وحشتناک شکستن دیوارصوتی همه ما را تکان داد.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798