🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_پنجاه_و_سوم: وقتی کار زن تمام شد,پارچه آوردم.او را توی کفن
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_پنجاه_و_چهارم:
این حرف ها را که زد,دیگر ندانستم چه جوابی بدهم.او کاربرد سلاح سنگین و سبک را خوب می دانستو با انواع اسلحه آشنایی داشت.خودش با ژ_سه و کلتی که علی از سپاه آورده بود,باز و بسته کردن اسلحه و طرز استفاده شان را به ما یاد داد.سرعت عملش حرف نداشت.حتی چشم بسته هم در عرض چند دقیقه اسلحه را باز و دوباره سر هم می کرد.انگار خودش همیشه آماده چنین شرایطی بود.به ما هم می گفت:توی کارهایتان باید سرعت عمل داشته باشید.باید پارتیزانی عمل کنید.
بعضی وقت ها صبح ها که کسی خانه نبودبعد از ورزش صبحگاهی اش ,طناب بلندی بر می داشت و از هفت ,هشت نقطه با فاصله های مساوی گره هایی می زد.مثی رفت پشت بام ,سر طناب را جایی چفت می کرد و محکم می کشید.بعد سر دیگر طناب را توی حیاط پایین می انداخت.خودش هم پایین می آمد.از توی حیاط طناب را می گرفت ,انگشتان پایش را به آن گره ها قفل می کرد و با چالاکی بالا می رفت.بعد گره ها را باز می کرد.با یک دست طناب را می گرفت و قسمت پایین تر طناب را بین دو کف پاهایش می گذاشت.به این شکل لیز می خورد و پایین می امد.بعضی وقت ها هم از ستون آهنی که وسط طارمه بود,خودش را بالا می کشید.به سقف که می رسید,خودش را رها می کرد.سر می خورد و با سرعت خودش را توی ایوان پرت می کرد.این کارهایش خیلی برایم عجیب بود.به خودم می گفتم:چقدر باهوش است.توی همه کارها وارد است.وقتی می دید با تعجب و تحسین وسط حیاط ایستاده و نگاهش می کنم,می گفت:بیا بابا,بیا تو هم تمرین کن.
می گقتم:نه من می ترسم.
می گفت:من اینجا وایسادم.
می گفتم:نه هر چه اصرار می کردم و می پرسیدم:این چیز ها را کجا یاد گرفتی ؟سکوت می کرد و چیزی نمی گفت.
با این حساب کار قبر کندن توی این شرایط مسلما او را راضی نمی کرد.با چنین روحیه ای توی این بحران چطور می توانست آرام بگیرد.
نا امید از دلداری دادنش دست هایش را رها کردم و گفتم:بابا اگه اجازه بدید من برم.کار زیاده.
گفت:برو بابا,به امان خدا.
گفتم:بابا اینجا کار زیاده.من باید هر روز بیام.یه وقت هایی هم ممکنه کار طول بکشه,لازم باشهمن با بقیه بمونم تا کارها تموم بشه.از نظر شما ایرادی نداره؟
گفت:نه الان وقت کار کردنه.همه باید کار کنیم.فقط سعی کن خیلی دیر نشه.خیابونا خیلی خلوت نشده باشن.
گفتم:دا این روزها دست تنها ست.لیلا هم با من می یاد.ممکنه دا شاکی بشه.
گفت:یه جوری برید بیاید که دا هم اذیت نشه.دست تنها نمونه.
خیالم راحت شد.دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم,دیدم پنبه و کافور تمام شده.زینب خانم گفت:برو از دفتر بگیر.یه آقایی به اسم پرویز پور اونجاست.
رفتم بیرون.یکی از سه اتاق به هم چسبیده ایی که کمی ان طرف تر از غسالخانه قرار داشت,دفتر جنت آباد بود و کارهای اداری قبرستان انجا انجام می شد.وقتی در زدم و داخل شد.مرد قد بلند و لاغر اندامی در حدود سی و چند سال را پشت میز دیدم.پوست روشنی داشت و عینک پهنی زده بود.دفتر بزرگی جلویش باز بود.چند بار او را دیده بودم.با این فرق که توی روشنایی بیرون اتاق شیشه عینکش تیره بود.کمی ایستادم تا سرش خلوت شد.او به همرا ه مرد دیگری که تقریبا هم سن و سالش بود,مشغول نوشتن مشخصات شهیدی بودند که دو مرد عزادار برایشان می گفتند.از رفت و آمدهای اتاق و حرف هایش فهمیدم اسم مردی که عینک دارد,پرویز پور و آن یکی همکارش سالارونداست.به نظرم آمد,آقای پرویزپور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژیله ای که پوشیده باید یک ادم فرهنگی باشد تا مسئول قبرستان.
اتاق که خالی شد سلام کردم و گفتم:مرا از توی غسالخانه فرستاده اند.خانم رودباری پنبه و کافور خواسته.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798