🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_پنجاهم: زینب مجبورم کرد برایش قصه بگویم.هر چه می گفتم؛خسته
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_پنجاه_و_یکم:
خیلی زود رسیدیم جنت آباد.چون اول صبح بود,چندان شلوغ نبود.غسال ها در حال لباس عوض کردن بودند.بیرون ایستادیم. وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمد,سلام کردیم.زینب با خنده جواب داد و گفت:نیروی کمکی آوردی؟
گفتم:آره.لیلا خواهر مه.
زینب گفت:الهی سفید بخت بشین.خدا خیرتون بده.با سن و سال کم تون اومدین کمک کنید.رو به لیلا کرد و ادامه داد:دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد.خیلی خسته شد.بعد به اتفاق هم رفتیم,طرف غسالخانه.پشت در غسالخانه نرسیده ,دیدیم ,تعدادی شهید آنجا خوابانده اند.زینب گفت:اینا رو تز بیمارستان اوردن.
من بله حواسم به لیلا بود.از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد,چشم هایش گرد شده بودند.با بهت و نگرانی آن ها را نگاه می کرد.انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.با اینکه این همه سوال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید,باورش نشد من چه می گویم.تازه عمق فاجعه را می فهمید.بدون اینکه لب باز کند و عکس العملی نشان بدهد به آن ها خیره مانده بود.گاه به من نگاه می کرد.انگار با نگاهش می گفت:این چیزی که من می بینم,چیزی نیست که تو می گفتی.
برای اینکه او را از این فضا بیرون بیاورم و مساله را عادی جلوه بدهم,گفتم:بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری.دیشب بریاش از بیژن و خواهر هانش گفته بودم.خانم نوری در مدرسه سالور معلم لیلا هم بود و لیلا خیلی دوستش داشت.
سر خاک بیژن ]لیلا فاتحه خواند و گریه کرد.این گریه همان بغضی بود که جلوی در غسالخانه داشت خفه اش می کرد.باز هم از خواهر بیژن برایش گفتم.بعد بلند شدیم و به طرف غسالخانه راه افتادیم.لیلا با تعجب به قبر ها که از دیروز تا حال پر شده بودند,نگاه می کرد و می گفت:وای زهرا نگاه کن ,اینجا تا دو روز پیش یه تکه بیابون بود.چطور یک شبه پر شد؟!
لیلا راست می گفت.شهرداری از اول سال 1359 اعلام کرده بود؛اجازه دفن میت در جنت آباد را نمی دهد و مردم باید مرده هایشان را به قبرستاهن جدید در حول و حوش مزار علی بن الحسین در جاده شلمچه ببرند.بعد از این اعلام ,رفت و آمد مردم به جنت آباد خیلی کم شده بود.موسی بختور و عباس فرحان اسدی و سید جعفر موسوی را هم که در درگیری های مرزی به شهادت رسیده بودند,به خاطر آنکه شهید بودند,در جنت آباد دفن کردند.مثل اینکه قرار بود فقط اگر مورد شهادت پیش بیاید ,مجوز دفن بدهند.حالا در عرض یکی,دو روز تعدا زیادی شهید شده بودند و آن محدوده پر از قبر شده بود.با یانکه رفت و آمدمان نیم ساعت نشده بود ولی جلوی در غسالخانه که رسیدیم,خیلی شلوغ شده بود.بر لاف دیروز چفت در را نینداخته بودند و راحت رفتیم تو.باز لیلا با بهت و کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه ها ی در حال شستشونگاه می کرد.خشکش زده بود.توی چهره اش وارفتگی می دیدم.مستاصل به من نگاه می کرد.از نگاهش می فهمیدم,می خواهد بگوید؛با این وضعیت چه کار کنیم.انگار حرفم توی گوشش بود که نباید معطل کند.ولی او هم مثل دیروز من زیاد طرف جنازه ها نمی رفت.آب می آورد.کفن می برید و دست غساله هخا می دادیا برانکارد ها را جا به جا می کرد.به نظرم او خیلی بهتر و سریع تر از من توانسته بود با محیط غسالخانه کنار بیاید.شاید تعریف ها ی من از اینجا زمینه را برایش ایجاد کرده بود.شاید هم به ایندلیل که من در کنارش بودم.چون خودم هم احساس می کرذد وجود لیلا در اینجا به من آرامش می دهد.حالا تنها نیستم و با اعتماد به نفس بهتری می توانم کار کنم.با یان حس فکر کردم باید بتوانم کاری جدی تر انجام بدهم.ضرورت هم دارد دست به کار شوم.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798