🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_سی_و_نهم: گوشه سمت راست اتاق سکوی سیمانی بود و روبه روی آن
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_چهلم:
در دو طرف این اتاق دو سکوی سیمانی قرار داشت که جنازه ها را روی آن می شستند.پشت شیشه های مشجر پنجره های اتاق چلوار سفید نصب بود تا حتی سایه ای هم از بیرون دیده نشود.نور لامپی هم که بالای حوض روشن بود توی آب منعکس می شد و فضای این اتاق ار روشن تر می کرد.چند زن مسن به غساله ها کمک می کردند.دو ,سه نفری هم شیر آب را باز و بسته می کردند,لباس جنازه ها را توی تنشان قیچی می زدند و در می آوردند یا با سطل از داخل حوض آب کافور بر می داشتند و با کاسه پلاستیکی قرمز رنگی در مرحله آخر روی جنازه ها می ریختند.کار یک جنازه که تمام شد,بالافاصله از کنار اتاق جنازه شهید دیگری بر می داشتند و روی سکو می گذاشتند. از شدت جراحت بعضی از پیکر ها چنان خون روی زمین می ریخت که انگار گوسفندی را ذبح کرده اند.وقتی آب روی جراحت می ریختند,دوباره خون با شدت بیرون می زد.دیدن این چیز ها روحم را آزار می داد و دلم را ریش می کرد.از آنئ طرف صدای جیر جیر دسته زنگ زده سطل که با هر تکانی صدایش در می آمد,اعصابم ر ا به هم می ریخت.اصلا از آن سطل طوسی رنگ حالم به هم می خورد.
همان طور سر جایم ایستاده بودم وئ اطراف را نگاه می کردم.زنی که در سکوی رو به رو در حال کار بود و مسلط تر از بقیه به نظر می رسید و کار زن های دیگر را هم کنترل می کرد,رویش را برگرداند.فوری شناختمش .زینب رودباری کارگر شهرداری در جنت آباد بود.مانتو و شلوار سورمه ایی و روسری مشکی به تن داشت.چکمه و دستکش سیاهی هم پوشیده بود و یک شال مشکی هم دور کمرش بسته بود.می دانستم خانهد اش یک لین _لاین:کوچه .به خاطر حضور انگلیسی ها در مناطق نفت خیز خوزستان ,کلمات انگلیسی زیادی وارد زبان محاوره ای مردم شده بود._قبل ما است.گه گداری که او را توی کوچه و بازار می دیدم با هم سلام علیک می کردیم.روزهای عاشورا هم که نذری می دادیم ,در خانه اش نذری می بردم.اما حالا آنقدر غرق در کار بود که اصلا متوجه سلام کردن من نشد.
مانده بودم چه کار کنم .جنازه های کف غسالخانه بیشتر مرا به تردید می انداخت,دو دل بودم.از یک طرف می گفتم.کاش اینجا نمی آمدم.از طرف دیگر گفتم,خوب شد آمدم.با خودم در جدال بودم که دیدم یکی از زن ها سطلش را روی زمین گذاشت و دست هایش را به کمر زد.سرش را به عقب برد,باد خم و راست کردن کمرش می خواست خستگی اش را کم کند.زینب رودباری که متوجه توقف او نشده بود ,همان طور که سرش به کار گرم بود,گفت:آب بریز.به خودم جنبیدم و جلو رفتم.سطل رغا برداشتم و توی حوض که دیگر آبش نصفه شده بود فرو بردم.بعد از اینکه آب ریختم,سطل را روی سکو گذاشتم,زینب نگاهم کرد و گفت:دستت درد نکنه.
گفتم:من برای کمک آمدم هر کاری دارین بگین.
یکی از زن هایی که کنار زینب رودباری ایستاده بود,پرسید:نمی ترسی؟
گفتم:نه اولش می ترسیدم اما حالا داره برام عادی میشه.
سرش را تکان داد و گفت:خدا خیرت بده ننه.
کارم را کم کم شروع کرد.سر شیر آب ایستادم و بنا به خواست غساله ها ,شیر آب را باز و بسته می کردم.گوش به فرمان شان بودم.به محض اینکه می گفتند,برو از کمد کافور یا پنبه بیاریا با کاسه اب بریز یا شلنگ آب را نگه دار ,می دویدم و کاری که خواسته بودند را انجام می دادم.
زن ها همه مسن و جاافتاده بودند و از اینکه کسی برای کمک آمده ,راضی به نظر می آمدند.خصوصا که دیگر خسته هم شده بودند.همین طور که مشغول کار بودم,؛دل شوره داد را هم داشتم.می ترسیدم بیاید ,دعوایم بکند و بگوید:چشم در اومده ,چرا اومدی اینجا؟بیا خودت جواب بابات رو بده.از همه بدتر این بود که خود بابا دنبالم بیاید.از ترس این مساله گوشم را تیز کرده بودم تا اگر از بیرون غسالخانه صدای آشنایی آمد,خودم را جمع و جور کنم.اما به جز همهمه مردم و صدای گریه زاریشان چیز دیگری نمی شنیدم.وقتی شهیدی را بیرون می دادند یا تحویل می گرفتند,صدا ها بیشتر می شد.به هر زبان و لهجه ای مرثیه و شیون به گوشم می خورد ,عربی,ترکی ,لری,بختیاری ,فارسی ب لهجه شیرازی,اصفهانی و ...
صدای اذان ظهر که بلند شد ,زن ها دست از کار کشیدند و گفتند:بریم نماز و استراحت.تا غساله ها کار شهیدی که زیر دستشان بود را تمام کنند,شلنگ آب را ربداشتم و دست هایم را از بالی آرنج و پاهایم را از بالای زانو آب کشیدم.به پاچه شلوار و آستین هم که خونی شده بود دست کشیدم.با اینکه سعی کرده بودم در طول کار چادر و لباسم آلوده نشود ولی موقع برداشتن و گذاشتن جنازه ها خون جراحتشان به لباسم ترشح کرده بود.لبه روسریم را هم آب کشیدم و سر و صورتم را شستم.دست آخر هم کفش هایم را آب کشیدم .
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798