🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهل_و_یکم: مواظب بودم دوباره کفشم دوباره خونی نشود .موقع بی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_چهل_و_دوم:
داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.باورم نمی شد برخورد بابا با این مساله آن قدر خوب باشد.به سمت پنجره رفتم و از پشت نرده های حفاظ دستش را گرفتم و بوسیدم.با خنده آرامی گفت:نکن بابا این چه کاریه می کنی؟
ولی من چندبار دیگر هم دستش را بویسدم.با محبت بیشتری گفت:نکن بابا.نکن.
می خواستم از ذوق توی اتاق بدوم و صورتش را ببوسم.جلوی در حال که رسیدم ,داد با صدای بلندی گفت:کجا؟کجا؟
فهمیدم منظورش چیه.گفتم:من خودم رو آب کشی کردم.
گفت:اول اون چادرت رو در بیار.
روسری و چادرم را در آوردم و گوشه ایوان گذاشتم.دوباره دا با اعتراض گفت:اون جوراب هات رو هم در بیار.
صدای بابا در آمد و گفت:ولش کن,خسته اس.این قدر اذیتش نکن.
من هم گفتم:صبر کن دا می رم حموم.گفت:با اون پاها و جوراب ها نمی شه بری تو.
کنار شیر آب رفتم.جوراب هایم را در آوردم.پاهایم را شستم و پا برهنه رفتم توی پذیرایی.بابا هنوز پشت پنجره ایستاده بود و توی فکر بود.گفتم:بابا خیلی ممنون.من همه اش می ترسیدم,بیام خونه دعوایم کنید.
به طرفم برگشت و گفت:چرا دعوایت کنم؟تو که کار بدی نکردی.
گفتم :نه ,ولی چون بی اجازه رفتم و این قدر طول کشید,نگران بودم.
گفت:نه تو کار خوبی کردی.کاری که لازم بود.انجام دادی.خدا اجرت بده.من از تو راضی ام.خدا هم راضی باشه.
این را که گفت,به طرفش پریدم تا خودم را توی بغلش بیندازم.دستانش را مانع کرد و گفت:یواش,یواش صبر کن.
متوجه نبودم هنوز غسل میت نکرده ام .آویزان گردنش شدم و صورتش را بوسیدم.همین طور که چشم های پر ابهتش نمی گذاشت,مستقیم توی آن نگاه کنم, بوسیدم و از ذوق دوباره پرسیدم:می تون برم دیگه,نه؟
صورتم را بوسید.دست هایم را از دور گردنش باز کرد ,توی صورتم نگاه کرد و گفت:آره امروز همه باید کمک کنند.دیگه مرد و زن معنا نداره.همه باید دست به دست هم بدیم و دفاع کنیم.نباید اجازه بدیم اجنبی وارد مملکتمون بشه و به خاک,ناموس و شرفمون دست درازی کنه.زن و مرد باید جلوشون وایسیم.بعد گفت:من خودم جنت آباد بودم.اوضاع اونجا رو دیدم.ما رو فرستاده بودند قبر بکنیم.آخه قبر کن ها به این همه شهید نمی رسیدن.
گفتم:پس شما هم اونجا بودین.
گفت:آره .ولی نمی تونم طاقت بیارم.نمی تونم توی جنت آباد بمونم و فقط برای شهدا قبر بکنم.باید با بقیه برم جلوی دشمن رو بگیرم.توانایی من بیشتر از این کار هاست .بعد گفت:حالا تو بگو ببینم,توی غسالخانه چه خبر؟
برایش از اوضاع و احوال غسالخانه گفتم,از شهدایی که مظلومانه به شهادت رسیده بودند.از تعداد زیاد شهدا و خستگی غساله ها.لیلا هم در این فاصله می رفت و می آمد و به حرف های من گوش می داد.بابا خیلی از حرف های من متاثر شد.حس کردم بیشتر از موقعی که وارد خانه شدم در فکر فرو رفت.از چهره اش به خوبی می فهمیدم که خیلی ناراحت شده است.یک دفعه بدون هیچ حرفی بلند شد و از خانه بیرون رفت.
با حرف هایی که بابا زده بود و اجازه ای که داشتم,دیگر خیالم راحت شده بود.احساس می کردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است.تصمیم گرفتم همان موقع به جنت آباد برگردم.
لیلا موقعی که می خواستم از هال بیرون بیایم,گفت:زهرا من هم می خوام بیام.
گفتم:کجا بیای؟برای چی بیای؟
گفت:هموند جایی که تو رفتی.تو برای چی رفتی؟
گفتم:من دارم کمک می کنم.
گفت:خب منم میام کمک می کنم.
گفتم:لازم نیست تو بیای.اونجا به درد تو نمی خوره.اذیت می شی.
گفت:تو از کجا می دونی من اذیت می شم؟
گفتم:چیزایی که من دیدم داغونم کرده,چه برسه به تو.
دیگر چیزی نگفت.رفتم توی حیاط دم شیر آب و وضوی بدل از غسل گرفتم _بعدها فهمیدم باید اول تیمم بدل از غسل میت می کردم و بعد برای نمازم وضو می گرفتم._و توی طارمه نمازم را خواندم .به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهترشده بود و آن فشاری را که روی قلبم احساس می کردم برطرف شده بود.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798