🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهل_و_دوم: داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.باورم نمی شد برخ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_چهل_و_سوم:
جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم.با اینکه آن ها را شسته بودم ,هنوز بوی کافور و غساخانه را می داد.همان موقع زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم.چون از صبح تا حالا مرا ندیده بود می دانستم که می خواهد بغلش کنم.به او گفتم:عزیزم نیا طرفم.لباسام کثیفه.سرش را بالا گرفت.اخمی به ابرو های پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی مشکی اش که مثل دو تا ستاره می درخشیدند نگاه پرسشگری بهم کرد.انتظار چنین حرفی را از من نداشت.
گفتم:من دارم میرم .غروب که اومدم لباس هایم را که عوض کردم بغلت می کنم.حالا بگو از صبح تا حالا چه کارهایی کردی؟
دا که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:علی خیر.اقر به خیر.
گفتم:می رم جنت آباد.
گفت:هم ور چه به چی جنت آباد؟_باز برای چی می خوای بری جنت آباد؟
گفتم:دیدی که بابا اجازه داد برم.
گفت:پس من چی کار کنم؟از صبح تا حالا گذاشتی رفتی .من دست تنها موندم .می دانستم فقط کار خسته اش نکرده بچه ها از من بیشتر از دا حساب می بردند.حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود.خودش هم این را گفت:بچه ها خیلی اذیت می کنند.
گفتم:لیلا که هست.
با حرص زیر لب تکرار کرد :لیلا که هست.
چاردم را که سر کردم,با اینکه از دستم ناراحت بود گفت:پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم.
گفتم:نمی خوام.اشتها ندارم.هیچی از گلویم پایین نمیره.
آمدم بیرون و راه افتادم.فکرم حسابی مشغول بود.رفتار بابا خیلی عجیب بود.با اینکه از اجازه اش خوشحال بودم,به حرف هایش فکر می کردم و حالت هایش را از نظرم می گذراندم.او دیگر ادمی نبود یکجا آرام بگیرد.به نظرم همه دلبستگی هایش را رها کرده بود.
با این فکر و خیال ها رسیدم جنت آباد.بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکرم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم.محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک می ریختم و سعی داشتم چشمم به جنازه ها نیفتد.ولی یکدفعه از بین جنازه ها که داخل فرستاده بودند چهره آشنایی را دیدم.تنم لرزید.یکی از زن های همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی می کرد.جسد دو بچه اش هم کنارش بود.بغض گلویم را گرفت و جلوی چشمانم تار شد.موقعی که کار غسل و کفنش را انجام می دادند,صدای ضجه های شوهرش را از پشت در می شنیدم.گریه ها و ناله های دلخراشش دل سنگ را آب می کرد.حدس می زدم به چه چیزی فکر می کند و چه چیزی در ذهنش زنده می شود.او مرد جوان و ,زیبا و سفید رویی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود.دختری که در چهره و قامت زیبایی نداشت و از جهت ظاهری نقطه مقابل همسرش به حساب می آمد.این دو عجیب همدیگر را دوست داشتند و علی رغم مخالفت های خانواده هایشان با هم ازدواج کرده بودند.خانواده پسر با وجود دو نوه ,باز از داشت چنین عروسی ناراحت بودند.دست آخر آنقدر تحریکش کردند تا زنش را طلاق داد.اما مرد نتوانست این دوری را تحمل کند و بعد از جند هفته رجوع کرد و زنش را به خانه برگرداند.از این ماجرا مدت زیادی نمی گذشت . لابد از بی مهری که در حق زنش کرده بود ,دیوانه شده بود.زمانی که جنازه زن و بچه هایش را تحویل دادند من هم همراه جسد ها از غسالخانه بیرون آمدم.شوهر زن خودش را روی جنازه انداخت و با تمام وجود ضجه می زد.خاک قبرستان را روی سرش می ریخت فریاد می کشید:خداااااااااااا.
دیدن این صحنه ها خیلی برایم تکان دهندهئ بود.خیلی دلم می خواست این قدرت را داشتم که با حرف هایم آارمش کنم و به او بگویم که دردش را می فهمم.ولی حجب و یا مانع ام می شد.دیگر نتوانستم نگاهش کنم.سریع به داخل غسالخانه برگشتم.دوباره احساس ضعف و سر گیجه بهم دست داد.مدام این سوال در ذهنم دور می زد که :چرا؟چرا باید این وضع پیش بیاید.این مردم چه گناهی دارند.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798