🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهل_و_هشتم: خداحافظی کردم و ذاه افتادم.حس کردم زینب خانم ب
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_چهل_و_نهم:
بعد در حین غسل مس میت,یاد کشته هایی که غسل داده بودیم,افتادم.به نظرم تنها فرقم با آن ها این بود که ان ها قدرت انجام کار خودشان را نداشتند و من قدرت این را داشتم.وقتی بیرون آمدم خیلی دلم می خواست بروم,بیفتم روی تخت.ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم.
لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم می کرد.می خواست درباره وضعیت جنت آباد بداند.من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم.شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم.بچه ها دور سفره نشسته بودند.شیطنت می کردند و غذا می خوردند.به آن ها نگاه می کردم.دستم به غذا نمی رفت.شکمم قار و قور می کرد.ولی اصلا اشتها نداشتم.حتی دیدن گوشت های غذا ,حالم را بد می کرد.دا هی می گفت:چرا هیچی نمی خوری ؟از صبح سرپا بودی.
می خواستم بگویم:نمی دونی تو دلم چه غوغایی بر پاست.ولی به گفتن اینکه اشتها ندارم اکتفا کردم.یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط .به زور نان را سق زدم تا ضعف معده ام از بین برود.چند لیوان چای هم سر کشیدم,عطشم بر طرف شود و خستگی از تنم برود.بعد رفتم و سفره را جمع کردم و رختخواب ها را اوردم.در همان حال به خودم گفتم:وقتی آدم قرار است بمیرد,دیگر این چیز ها چه ارزشی دارد.خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد.خیلی ساده تر از این ها می شود زرندگی کرد.وقتی با لیال ظرف ها را می شستیم,گفت:منم فردا باهات میام.
گفتم:نمی شه.اگر تو بیای دا دست تنها می مونه.اون وقتد بع بابا چغولی می کنه.اونم نمی ذاره هیچ کدوممون بریم.بعد برایش جسته و گریخته از چیز هایی که دیده بودم ,تعریف کردم.دا می رفت و می آمد و یکی در میان حرف های مرا میشنید و صدام را نفرین می کرد.می گفت:این دست از سر ما بر نمی داره.نمی ذاره ما آسایش داشته باشیم.هر چی بدبختیه زیر سر اینه.اون از عراق,اینم از ایران.
کارمان که تمام شد,نماز خواندم و رفتم ,افتادم روی تخت.خیلی خسته بودم و دلم می خواستبخوابم ولی زینب نمی گذاشت.از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم,می خواست خودش را به من بچسباند.هی می گفتم:برو بگیر بخواب من خسته ام,به خرجش نمی رفت.وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:می خوام پیشت بخوابم,دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم.گفتم:بیا.
او راکنارم گرفتم و دست به سرش کشیدم.حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافتش را حس می کردم,دیگر نمی خواستم به هیچ هیچ چیز جنت آباد فکر کنم.ولی زینب پرسید:کجا بودی؟
گفتم:جنت آباد.
گفت:چی کار می کردی ؟
ماندم چه بگویم.مکث کردم و گفتم:کار داشتیم.الان هم خیلی خسته ام.بعد برای اینکهئ ذهنش را منحرف کنم,پرسیدم:شما امروز چی کارها کردین؟
گفت:هیچی خسته شدم.همه اش توی خونه ایم.دا نمی ذاره بریم بیرون.می گه خطرناکه9 .بابا هم که نیومده.
گفتم:دا راست می گه .نبایذد برید بیرون.بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش می شه.
بعد به خودم گفتم:چه تو خونه,؛چه بیرون,دیگه هیچ فرقی نداره.همه جا خطرناکه.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798