هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_چهل_و_هشتم:
خداحافظی کردم و ذاه افتادم.حس کردم زینب خانم به د لم نشسته.با اینکه تفاوت سنی مان زیاد بود و او تقریبا بیش از دو برابر من سن داشت.خیلی با او راحت بودم.با هم صمیمی شده بودیم.زینب هر وقت می خواست کسی را خطاب کندمی گفت:مادر .مرا هم مادرجون یا دختر جون صدا می کرد.همین نکته به نظرم او را دلسوز تر و مهربان تر نشان می داد.مریم خانم هم زت خوش یبرخوردی بود و ولی به پای زینب نمی رسید.
تا به خانه برسم تمام جزییات آن روز را مرور کردم.بیژن و خواهرانش,عفت,زن خدا رحم و آن زن سیاه پوست که فقط می دانستم اسم شوهرش علیرضاست,همه وهمه ذهنم را مشغول کرده بود.
نمی دانم چرا بعد از ظهر حالم گرفته تر از صبح بود.حالا هم که می آمدم,غروب شده بود و انگار تمام غم های عالم را روی دلم انباشته کرده بودند.صبح بیشتر می ترسیدم و بهت زده بودم.اما عصر آن حالت ترس جایش را به سیاهی و دلمردگی داده بود.توی کوچه چندنفر از زن های همسایه را دیدم.خانم آقای گروهی ,زن اسکندر,مغازه دار محل و چند نفر دیگر.سلام کردم و خواستم رد شوم که خانم گروهی پرسید:چه حال ؟چه خبر؟
نمی دانم از کجا فهمیده بود ,جنت آباد بوده ام .گفتم:خیلی شلوغ,خیلی ناراحت کنندهبود.بعد اضافه کردم:راستی عفت زن خدا رحم هم شهید شد.بچه اش را هم آورده بودن.
یکدفعه زن خانمئ گروهی زد روی دستش و لب هایش را گزید.خیلی ناراحت شد.زن ها ازش پرسیدند:عفت کی بود؟
خانم گروهی با حالت گریه خواست توضیح بدهد که من عذر خواهی کردم.حوصله نداشتم بایستم .راه افتادم طرف خانه.
در را منصور برایم باز کرد.رفتم توی حیاط.دا جلوی طارمه بود.به نظر خیلی خسته و درب و داغان می آمد.سلام که کردم,جواب داد:ها,چه عجب آمدی؟!
معلوم بود از دستم عصبانی است.به شوخی گفتم:می خوای برگردم.
چپ چپ نگاه کرد و توی اشپزخانه رفت.
نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم.از همانجا پرسیدم:دا چه خبر؟
گفت:چه خبر,گذاشتی,رفتی؟
پرسیدم:بابا کجاست؟
گفت:هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه.دوباره رفت.گفت:منتظرم نمونین.آماده باش دادن.
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام,صدایش در آمد:پاشو,پاشو برو حموم.
گفتم:باشه الان می رم.
خیلی خسته و داغان بودم.ولی لاگر حرف دا را گوش نمی کردم,دست از سرم بر نمی داشت.از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندم.با لباس زیر دوش ایستادم.به دست هایم با تعجب نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم:چطور با این دست ها کشته ها را جا به جا کرده ام.با اینکه اب ,سرد بود و لرزم گرفته بود,ولی آب بهم احساس آرامش می داد و روحم را سبک می کرد.اصلا نا نداشتم خودم را بشورم.لباس هایم را زیر دوش لگد مال کردم و چلاندم.بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند.لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود,لباس ها را گرفت.شنیدم دا به او می گوید:اینا رو روی بند رخت پهن نکن.بیندازشون روی فنس.
به خودم گفتم:دا وضعیت غسالخانه را ببیند,چه می خواهدبگوید.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798