هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_چهل_و_پنجم:
لب های خوش رنگش حالا به کبودی می زد و چشم هایش که هر بار به رنگی دیده می شد ,برای همیشه بسته بودند.وقتی داشتند تاب موهای بافته بلندش را باز می کردند ,باز هم نتوانستم طاقت بیارم .به اتاق بغلی دویدم و از شدت ناراحتی توی خودم مچاله شدم.نفسم به سختی بالا می آمد.درد شدیدی توی گلویم حس می کردم.فکر می کردم گلویم متورم شده .سنگینی بدی روی گلو و سینه ام افتاده بود.دلم نمی خواست کسی حرفی از من بپرسد.منتظر ماندم تا کار عفت تمام شود.از سر کنجکاوی موقع تحویل جنازه اش بیرون آمدم.از بدشانسی مادر و خواهرش را دیدم.بهت زده بودند.می دانستم آن ها برای زایمان عفت از ازنا آمدند.حالا می خواستند جنازه او را به شهرشان ببرند.با اینکه آن ها مرا چندان نمی شناختند سعی کردم مرا نبینند.پشت زینب خانم پنهان شدم.مادرش با زبان محلی با عفت حرف می زد.انگار نه انگار که عفت مرده.بنده خدا هیچ اشک نداشت.اولش تعجب کردم,چرا گریه نمی کند ولی دیدم اصلا به حال خودش نیست.فقط گاهی چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر می کرد الان خودش را می کشد.فقط گاهی چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر می کرد الان خودش را می کشد.خواهر عفت گریه می کرد و دست های مادرش را می گرفت.فکر کردم به او بگویم گریه کند تا کمی سبک شود.وقتی همین را ازش خواستم نهیبم زد:چرا گریه کنم!ما اومدیم حمام زایمان عفت.بعد به دخترش گفت:برو برای خواهرت اسفند دود کن.چرا گریه می کنی و ...وقتی سرش را روی بدن عفت گذاشت,حس کردم می خواهد بفهمد نوزاد در شکم دخترش زنده مانده یا نه.این کار مادر عفت آتشم زد.فکر کردم الان به یاد زمانی افتاده که عفت را در شکم داشته.
این ها که رفتند هوا دیگر در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده,آماده دفن بودندنیامده بود.تمام روز روی این ها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده شان بودند آن را کنار می زدند ,بلکه عزیزشان را بین آن ها پیدا کنند.هر بار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم.چون دیر وقت شده بود,کسی که مشخصات شهدا را می نوشت به زینب خانم گفت:بیایید تا روحانی ها و مسولین هستند این ها را هم به خاک بسپاریم.زینب خانم هم سری تکان داد و با آن ها رفت.با بردن این جنازه ها باز ناراحتشان بودم.از اینکه بی صاحب مانده اند ,از اینکه همین طور بی نام و نشان دفن می شدند و بعد ها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزشان کجا به خاک سپرده شده اند.غیر این ها تعدادی شهید بودند که داخل غسالخانه کنار دیوار مانده بودند.این ها اسم داشتند.ولی نمی دانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از این ها نگرفته بود.زینب که برگشت ,پیرزن چاق غساله در حال قلیان کشیدن بود و مریم خانم هم سیگار می کشید.بقیه هم دستشان به کاری بند بود.زینب مرا صدا زد و گفت:بیا سر این رو بگیر.منظورش جنازه دختر جوانی بود.از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابه جا کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم.ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.نگاهش کردم.تقریبا هم سن و سال خودم بود.با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و تو پر .بلوز شکلاتی و شلوار کبریتی کرم رنگی که به تن داشت,خیلی بهش می امد.معلوم بود دختر شیک پوشی بوده,رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت.زینب که خسته کار شده بود انگار از دست ,دست کردن من هم حوصله اش سر رفته بود,گفت:دختر چرا ماتت برده؟
می خواستم بگویم:نمی تونم .اما نمی شد.به موهای پر پشت و حالت دار دخترد که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود,یا لباس قشنگ و لی خون آلود و سوراخ سوراخ,سر و بدن خونی و پر ترکشش که نگاه کردم,نتوانستم خودم را متقاعد کنم بلندش کنم.ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:زود باش دیر شد.
مجبور بودم برای آنجا ماندن حرفش را گوش کنم.چادرم را دور کمرم بستم .چون احساس می کردم دختر مرا نگاه می کند,گفتم:من سرش را نمی گیرم.زینب گفت:چه فرقی می کنه؟
گفتم:فرقی نمی کنه.من این طور راحت ترم و رفتم پایین پای دختر ایستادم.
زینب گفت:از دست تو دختر.
ادامه دارد.....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد⛔️
📩http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798