eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
417 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهل_و_سوم: جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم.با اینکه آن ها را
بسم الله الرحمن الرحیم : صدای زینب خانم نگذاشت توی این حس و حال بمانم .با لحنی عصبانی گفت:برو از کمد اون اتاق کافور بیار .از این حالتش خیلی تعجب کردم.از صبح تا حالا با وجود این همه کار سنگین از این زن جز خوش زبانی چیز دیگری نشنیده بودم .نمی دانم حالا چرا این طوری تندی کرد.به خودم گفتم:حتما خسته شده,داره از پا در میاد.به همین خاطر ,به دل نگرفتم و بدو رفتم توی آن یکی اتاق.از بغل شهدا رد شدم و به سمت کمد رفتم.یکدفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند ,به عقب برگشتم.باز هم یک چهره آشنای دیگر.عفت بود.چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم.حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده بود و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است.می دانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا می آید.عفت هفت,هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد.او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بود.با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد.هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد.بالای سرش نشستم .ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود.اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند.این دو را هم ان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند.با بغض به زن هایی که توی اتاق بودند ,رو کردم و گفتم:اینا چرا باید به این روز بیفتند؟من اینا رو می شناسم.هفت سال انتظار این بچه رو کشیدند .بی طاقت شده بودم .کمی از زندگی عفت برایشان گفتم.آن ها هم مرتب اظهار تاسف می کردند و به صدام لعن و نفرین فرستادند.دیگر نمی توانستم تحمل کنم.وقتی به جنازه عفت و بچه اش اشاره کردند و گفتند :بیا کمک کن اینا رو بذاریم رو سکو ,گفتم :نمی تونم. گفتند:به همین زودی خسته شدی؟ با بغض گفتم:نه خسته نشدم,اینو می شناسم .برام سخته برش دارم. ازدر غسالخانه بیرون زدم .به نظر ازدحام جمعیت کمتر شده بود.خیلی از آن هایی که مانده بودند از شدت گریه و زاری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان یا سر خاک عزیزشان افتاده بودند.می ترسیدم شوهر عفت را بین این ها ببینم.اگر با او روبه رو می شدم باید چه می گفتم؟بعد از این همه سال انتظار که خوشبختی به آن ها رو کرده بود ,یک شبه همه چیز را از دست رفته بود.از خودم,از زندگی,از همه چیز بیزار شده بودم.از اینکه زنده ام و این چیز ها را می دیدم از خودم بدم می آمد.کمی توی جنت آباد بالا و پایین رفتم و دیدم هنوز روز به پایان نرسیده ,کلی آباد شده است.به طرف در جنت آباد رفتم تا شاید در خیابان صحنه ای غیر از این چیز ها ببینم.نرسیده به در ,عزاداری پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد.از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنش بالاست.ولی با این حال سر حال مانده بود.توی ابرو ,شقیقه ها و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود.پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت.روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی اش بسته بود.بنا به آداب و رسوم کرد ها هم دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود که تا سر شانه هایش می رسید.عجیب تر از همه اینکه دسته مویی را که حین عزاداری از سرش کنده بود,دور دستش پیچیده بود.مویه می کرد و به کردی مرثیه می خواند.همان طور که راه می رفت,دست هایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت توی سینه اش می کوبید که صدای آن بلند می شدو وقتی از کنارش رد شدم شنیدم که می خواند:وه روله ودسه کافر کشیایم وه_وای جگر گوشه ی به دست کافر کشته شده ام وای._ بعد نفرین کرد:ایشالا صدام داغ جوون هاش رو ببینه.همان طور که داغ به دل من نشاند.چی بگم از کار خدا که من را گذاشت و جوانم را برد. سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم:خدایا خودت به داد این مردم برس.آن از بمب گذاری ها,آن از غائله خلق عرب و ترور ها.تا کی باید این بد بختی ها سرمون بیاد؟بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرف های مردم را مرور کردم.:ظرف امروز و فردا ارتش این ها رو عقب می راند.هواپیما ها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند.پای ارتش که اینجا برسد عراقی ها جرات نمی کنند یک قدم جلوتر بگذارند.این جریان زیاد طول نمی کشد.جنگ خلق عرب هم خیلی زود تمام شد و .... با این توجیه ها خیلی آرام تر شدم و به غسالخانه برگشتم.زینب خانم مشغول غسل دادن عفت بود و مریم خانم همکارش_همان که سیگاری بود_بچه عفت را می شست.هر چه می خواستم نسبت به عفت بی تفاوت باشم و نگاهش نکنم,نمی شد. 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798