eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
987 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_چهلم: در دو طرف این اتاق دو سکوی سیمانی قرار داشت که جنازه
بسم الله الرحمن الرحیم : مواظب بودم دوباره کفشم دوباره خونی نشود .موقع بیرون آمدن از غسالخانه در حالی که از بین آن همه جمعیت برای خودمان راه باز می کردیم به زینب خانم گفتم:من یک سر می رم خونه.از صبح تا حالا مادرم اینا از من بی خبرند.حتما نگرانم شدند.اگر بابام اجازه داد,دوباره برمی گردم.زینب تشکر کرد و راه افتادم.توی این دو سه ساعت خیلی خسته شده بودم.,ولی بیشتر از خستگی هنوز صحنه هایی را که از صببح شاهدشان بودم را باور نداشتم.در عرض این چند ساعت شوک های زیادی به من وارد شده بود.هیچ وقت فکر نمی کردم به ملحفه های سفیدی که آنقدر در خانه مورد استفاده بودند,به عنوان کفن دست بزنم.تا آن موقع فکر می کردم ,کفن لباس مقدسی است,چون آدم آن را می پوشد و راهی سفر آخرت می شود.ولی الان حتی از فکر کردن درباره اش هم احساس بد و سردی بهم دست می داد.هر چه به خانه نزدیک تر می شدم,فکر غسالخانه از ذهنم دورتر می شد و جایش را به نگرانی می داد.نمی دانستم الان باید به بابا چه جوابی بدهم.چه بگویل تاذ قانع شود.با اینکه خیلی دوستش داشتم ولی به جایش هم از او می ترسیدم.بابا که عصبانی می شد,ابهت نگاهش دلم را می لرزاند.البته هیچ وقت عصبانیتش بدون دلیل نبود.اصلا از اینکه بچه هایش وقتشان را در کوچه بگذرانند,خوشش نمی آمد.من هم که از صبح بی اطلاع از خانه بیرون بودم,حالا هر چه به سرم می آمد حقم بود.از طرفی هم می دانستم دا پیش بابا چغلی کرده.پشت در که رسیدم با سلام و صلوات ئر زدم.صدای حسن و سعید را از توی حیاط می شنیدم که شیطنت می کنند. تا صدای در را شنیدند ,دویدند و در را باز کردند.در که باز شد دا سرش را از آشپزخانه که درش به حیاط باز می شد بیرون آورد.نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد سرش را به طرف پنجره پذیرایی چرخاند.نگاهم با او حرکت کرد.بابا را پشت پنجره دیدم.دستش را زیر چانه اش گذاشته و توی فکر بود.به نظر رسید خیلی ناراحت است. رفتم تو,گلویم از ترس خشک شده بود.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام. می دانستم بابا هر وقت از دستمان ناراحت یا عصبانی باشد,جواب سلام مان را نمی دهدیا می گوید:علیک نا سلام .ولی دستش را از زیر چانه اش برداشت و گفت:سلام بابا. لحنش بد نبود.با خودم گفتم:الحمدالله به خیر گذشت.حتما نمی دونه از کی خونه نبودم.قدم های بعدی ام را برداشتم تا داخل بروم.از کنار دا که گذشتم,گفت:بی صون منه,ده کو بین تا امکه,همکه بوکت شهیدت کری._بی صاحب مونده تا حالا کجا بودی,الان بابات شهیدت می کنه. قبل از آنکه جوابی به دا بدهم,بابا که انگار تازه متوجه من شده بود,پرسید:کجا بودی؟ برای موجه جلوه دادن غیبتم تند تند دلیل آوردم و گفتم:جنت آباد بودم,اونجا پر شهید بود داشتم کمک می کردم. گفت:جنت آباد !اونجا چی کار می کردی؟ گفتم:تو غسالخانه داشتم به بقیه کمک می کردم,آخه شهیدا خیلی زیاد بودن. با تعجب گفت:مثلا چه کار می کردی؟ گفتم:تو غسل و کفن کردن شهدا کمک می کردم. گره ابروانش باز شد.نگاه دقیق تری بهم کرد و گفت:نترسیدی؟ گفتم:چرا اولش خیلی می ترسیدم .یه کم هم حالم بد شد.آمدم بگویم غش و ضعف کردم,ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم:سعی کرد به خودم مسلط باشم و کار کنم. گفت :آره بابا ,خدا خیرت بده .امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم. خوشحال شدم و گفتم:یعنی شما راضی اید من برم کمک کنم؟ گفت:آره ,اگه می دونی واقعا حضورت لازمه و کاری از دستت بر می آد,من راضی ام. گفتم :اگه دیر بشه چی,چون کار زیاده ممکنه من دیر بیام خونه.از نظر شما اشکالی نداره؟ گفت:سعی کن قبل از غروب خونه باشی.ولی اگر دیرتر هم شد اشکالی نداره. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798