🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_بیست_و_هفتم: همان روز ها که دیگر خبر آمدن امام به ایران در
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_بیست_و_هشتم:
توی نقشه هایی که طراحی کرده بودند,اسم خرمشهر را #محمره اهواز را #ناصریه و آبادان را #عبادان نوشته بودند.نیرو های اتقلابی هم سر سختانه مقاومت می کردند تا جلوی این جریانرا بگیرند.در حالی که مهمات و تجهیزات کافی نداشتند.علی به ما گفته بود,تا می توانید ملافه و بنزین جمع کنید.من ولیلا ,بابا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم.بالاخره بین نیرو های دو طرف درگیری رو در رو پیش آمدکه اوج آن سه روز طول کشید.سه روزی که به همه سخت گذشت.نیروهای خلق عرب خواستار تجزیه ,ساختمان کانون فرهنگی_نظامی را که مرکز نیرو های انقلابی و جوانان شهر بود ,محاصره کردند و بعد از یک درگیری مسلحانه عده ای را به گرو گان گرفتند. کار به جاییی رسید که از تهران و خرم آباد ,نیرو ینظامی وارد شهر شد و با تسخیر مدرسه عراقی ها که ساختمانی در لب شط ,نزدیک بهداری شهرداری بود,اولین و مهم تری ن مرکز فتنه بسته شد.اسناد و مدارکی که از این مخل به دست آمد ,ماهیت و وابستگی این گروه را برای همگان روشن کرد.از کسانی که در این توطئه دست داشتند,عده ای دستگیر شدند و عده ای به عراق فرار کردند.
ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد ولی از بین نرفتو عواملشان از پا ننشستند. شبانه به مردم حمله می کردند و توی خانه های بچه های فعال اعلامیه های تهدید آمیز می ریختند.مسولین شهر مثل جهان آرا برای اینکه بتوانند این مساله را مهار کنند,به بچه ها گفتند کمتر در شهر آفتابی شوند و اگر می توانند مدتی از خرمشهر بروند.علی هم یکی از کسانی بود که باید می رفت. تنها جایی که قوم و خویش داشتیم,ایلام بود.جایی که وقتی نه سالش بود ,سه ,چهار ماهی در زندانش زندگی کرده بود. به آنجا رفت و به فعالیت هایش ادامه داد.مرتب برایمان نامه می داد و می نوشت کهه مردم این جا در محرو میت شدیدی به سر می برند.حتی آب شربشان را از رودخانه تهیه می کنند.یک دارو خانه یا درمانگه ندارند تا به کسی که دچار سانحه می شود,رسیدگی کنند.می خواست برای کمک به مردم آنجا دارو یفرستیم.ما هم از داروخانه چیزهایی که خواسته بود ,می خریدیم و برایش می فرستادیم.به این ترتیب ,علی در روسناهای ایلام یک پا جهاد گر شده بود.در کارهای کشاورزی و دامداری به روستاییان کمک می کرد.
زمستان 1358 بود که توی خرمشهر و مناطق اطراف سیل بدی آمد.خیلی از روستا ها زیر آبد رفت و خسارات زیادی به مردم وارد شد.علی هم برای کمک به سیل زده ا به خرمشهر برگشت.بچه های سپاه و جهاد سازندگی سیل زدها را اسکان می دادند و به آن ها غذا می رساندند.باقی مانده وسایل مردم را از زیر آوار ها بیرون می کشیدند و در نهایت در بازسازی روستا کمک می کردند.علی بعد از مدتی که به خانه آمد ,چند کیسه بزرگ لباس آورد .می گفت:بچه های آغاجاری اینجا غریب اند.توی کارها هم خیلی به ما کمک کردند.این ها راربای شستن آوردم تا ما هم کاری برای آن ها کرده باشیم.
می دانستیم یک سری از جوان های آغاجاری به خرمشهر آمده اند تا دوره آموزشی ببینند.آن ها می خواستند بعد از یان دوره در شهرشان سپاه تشکیل بدهند.من که از کار های علی روحیه می گرفتم و همیشه لحظه شماری می کردم به خانه بیید,با دل و جان قبول کردم کاری را که می خواهد ,برایش انجام بدهم.سری اول آنقدر لباشس ها زیاد بود که دیگر پشت بام جا نداشت آن ها را پهن کنیم.هر بار که لباس می شستیم ,اگر به تعمیر هم نیاز داشتند با چرخ خیاطی همسایه درستش می کردیم و بعد اتو می زدیم.یکبار به علی گفتم :من دیگر خجالت می کشم بروم در خانه همسایه ,چرخ خیاطی بگیرم.اگر می خواهی کارت رذا انجام بدهم باید چرخ خیاطی بخری .فردا نزدیکی های ظهر بود که علی با یک چرخ خیاطی به خانه آمد.😍رفته بود آن را از آبادان خریده بود.
مدتی بود علی با وجودی که در جهاد کار می کرد,اصرار داشت وارد سپاه شود.آبان سال 1358 اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است . روزی که با لباس فرم سپاه به خانه آمد ,همه مان خیلی خوشحال شدیم.😍❤️لباس سپاه با آن رنگ سبز زیتونی خیلی به علی می آمد.نگاه های بابا را که به او می دیدم ,می فهمیدم که به وجودش افتخار می کند .خود من هم از اینکه چنین برادری دارم ,احساس غرور می کردم.خصوصا این که این لباس برایم لباس مقدسی بود.وقتی او را در این فرم می دیدم ,حس می کردم لباس خاصی است که هر کسی نمی تواند آن را به تن داشته باشد.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک /ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798