eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
418 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💚سلام بر تو ای ابا عبدالله سلام بر تو ای فرزند رسول خدا سلام بر تو ای فرزند امیرالمونین سلام بر تو ای فرزند فاطمه الزهرا سرور زنان عالم سلام بر تو ای بهترین خلق خدا @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
💚سلام بر تو ای ابا عبدالله سلام بر تو ای فرزند رسول خدا سلام بر تو ای فرزند امیرالمونین سلام بر تو
🔆امروز آخر سال اسلامى قمرى است. لذا مرحوم «سيّدبن طاووس» این اعمال را توصیه کرده است: 1️⃣دو ركعت نماز خواندن و در هر ركعت، يك مرتبه سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قل هو اللّه» و ده مرتبه «آية الكرسى» 2️⃣ تلاوت دعای زیر پس از نماز: اَللّهُمَّ ما عَمِلْتُ فى هذِهِ السَّنَةِ مِنْ عَمَل نَهَيْتَنى عَنْهُ وَلَمْ تَرْضَهُ، وَنَسيتُهُ وَلَمْ تَنْسَهُ، وَدَعَوْتَنى اِلَى التَّوْبَةِ بَعْدَ اجْتِرائى عَلَيْكَ، اَللّهُمَّ فَاِنّى اَسْتَغْفِرُكَ مِنْهُ فَاغْفِرْ لى، وَما عَمِلْتُ مِنْ عَمَل يُقَرِّبُنى اِلَيْكَ فَاقْبَلْهُ مِنّى، وَلا تَقْطَعْ رَجآئى مِنْكَ ياكَريمُ. خدايا آنچه انجام دادم در اين سال از اعمالى كه مرا از آن نهى فرمودى و راضى بدان نبودى و من آن را فراموش كردم ولى تو فراموشش نكردى و مرا به بازگشت بسويت خواندى پس از دليرى كردنم بر تو خدايا من از آن اعمال آمرزش مى طلبم پس بيامرز آنها را و هر عملى كه انجام دادم از اعمالى كه مرا به تو نزديك گرداند پس آن را از من قبول كن و قطع مكن اميدم را از خودت اى بزرگوار. 🙏 وقتى چنين كردى شيطان مى گويد: واى بر من! هرچه در مدّت اين سال زحمت كشيدم (و او را وسوسه كردم) با اين عمل، همه را از بين برد و سالش را به خير پايان داد! @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
4_5812340900503749768.mp3
2.56M
⭕️ خلاصه کتاب "پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام حسین ع" 🖍نویسنده: سید جعفر شهیدی 🎙راوی: فریبا موسویزاده 1️⃣ فصل یک (ادامه دارد ...) @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer
و صبح می‌آید که امید را در دلت زنده کند برای ساختن‌ِ روزی بهتر؛ پس بیخیال دیروز و دیروزها، امروزت را بساز... صبح بخیر @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
برای یک زن آسمان باش... تمامِ مردانگی‌ات را سایه‌اش کن تا آزادانه بر بالینت پرواز کند..👌 @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
#همسرانه ♀ با جملاتی مثل "اعصابت از جای دیگه خرده چرا سر من خالی می کنی" یا "تو با خانواده من مشکل داری به خاطرهمین این طوری رفتار می کنی" همدیگر رو روانکاوی نکنید. 👈چنین جملاتی ناشی از ضعف در مهارت‌های گفتگو است. @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
حضور یکدیگر را چندین بار در روز جشن بگیرید احوال پرسی های پرهیجان مکالمات تلفنی پرشور دوستت دارم های مکرر آواز خواندن برای یکدیگر قدر دانی و مهربانی @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
همسرت را ببخش بعد از ی دعوای سخت، این طوری همسرت رو ببخش👇 💟 اگ اون قدر عصبانی هستید که نمی تونید بنشینید و با هاش چهره به چهره بشید براش ی بنویسید یا پیامک بفرستید و بدید چرا و چقدر ازش ناراحتید ❤️ ی زمان بذارید و با هم کنید ببینید چکار باید بکنید که بعدن این اتفاق دوباره نیفته 💟 به همسرتون بیشتر توجه کنین. همانطور که توجه به اشتباه آدما باعث احساسات بد و منفی می شه ، توجه به خوبی هاشون باعث محبت بیشتر به اونا میشه. ❤️ وقتی همسرتون به خاطر اشتباهش از شما کرد، برای بخشیدنش خیلی سرسختی به خرج ندید با بخشش به موقع فرصت رفتار را بهش بدهید. ✍ "فراموش نکنید همون اندازه که بخشش سریع و بی قید شرط همسرتون مهمه ، نحوه برخورد بعد از اون هم خیلی مهمه . اگه همسرتون را بخشیدید نباید طوری باهاش رفتار کنید که حس کنه اشتباهش رو به رخش می کشید یا میزنید http://eitaa.com/joinchat/1574109184Ce84bbdc135 @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
هدایت شده از  گروه زیارت عاشورا✨خانواده منتظران
ارباب ... صدای قدمت می آید هنگامه اوج ماتمت می آید . 📣📣 تاریخ شروع. 6/20 #فـــــــــــــــــراخـــــــــــــوان چله_مجرب زیارت عاشورا http://eitaa.com/joinchat/68157452Ca8d3516bf3
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهاردهم : چه روز ها و شب هایی بود.تازه داشتیم رنگ خوش
بسم الله الرحمن الرحیم : یکدفعه یاد یک حرفش افتادم.موقعی که کسی فوت می کرد یا شهید می شد می گفت:دوست ندارم به مرگ طبیعی بمیرم.من نمی خواهم در رختخواب جان بدهم. یکبار پرسیدم:مگه مرگ غیر طبیعی هم داریم؟همه به مرگ طبیعی می میرند. گفت:مرگ طبیعی,مرگیه که توی رختخواب بمیری یا در اثر بیماری و تصادف از دنیا بری. پرسیدم:پس اگه آدم اینجوری نمیره,چه جوری باید بمیره؟ گفت:طوری بمیره که در راه رضای خدا باشه.در حال انجام کاری برای رضای خدا باشه. گفتم:یعنی بره بجنگه؟ گفت:تنها جنگیدن که نیست.گاه کارهایی هست که جنگیدن نیست اما رضای خدا در آن کار هست.تو اگه بتونی حق یه مظلوم را از ظالم بگیری و در این حالت بمیری مرگت قشنگه.اگه مردی برای روزی خانواده اش تلاش بکنه و در این راه جونش رو از دست بده,خوبه.ولی اینها باز هم کمه.آدم باید جوری باشه که تمام و کمال برای خدا و رضایت او کارش رو به انجام برسونه. سرم را بلند کردم.دیگر باید از او جدا می شدم و بیرون می رفتم.لحظه بیرون آمدن خیلی سخت تر از داخل شدن بود.من به امیدی داخل آمده بودم.آن موقع امید داشتم شهادتش دروغ باشد و بابا در حال اغما باشد.ولی وقتی گوشم را روی سینه اش گذاشتم و ضربانی نشنیدم,مطمئن شدم امیدم ناامید شده.حالا با اطمینان از رفتن بابا بیرون می رفتم و این خیلی برایم سخت و سنگین بود.یک لحظه به حضرت زینب فکر کردم.از بابا خداحافظی کردم و نشسته عقب عقب رفتم و خودم را به در رساندم.دیگر توانی در پاهایم نبود.نمی توانستم سر پا بایستم.تمام جانم رفته بود.انگار یک تکه سنگ یا چوب شده بودم.حال خیلی بدی داشتم.به در که رسیدم,ذکر یا حسین گفتم.احساس کردم نیرویی در من جاری شد.بلند شدم و برای آخرین بار به بابا نگاه کردم.قبل از بیرون آمدن روسری و چادرم را مرتب کردم.دستی به صورت و چشم هایم کشیدم.می دانستم حالت چشم ها و صورتم نشان می دهد پیش بابا بر من چه گذشته است.دلم می خواست پایم را که از مسجد بیرون می گذارم,بدوم و از همه چیز و همه کس دور شوم.دلم می خواست دیگر کسی را نبینم.کسی هم چیزی از من نپرسد.چون دیگر نمی توانستم حرفی بزنم.انگار چیزی بزرگ و سنگین در گلویم گیر کرده بود.زیذ بنا گوش و گلویم درد می کرد.در چوبی مسجد را گرفتم و به عقب برگشتم. تا در را باز کردم,سنگینی نگاه های زیادی را روی خودم احساس کردم.همان لحظه زینب,سعید و حسن به طرفم دویدند.انگار می خواستند از من بشنوند و مطمئن شوند بابایشان شهید شده.چشم هایشان به صورت من دوخته شده بود.من که گفته بودم؛گریه نکنید,حالا چهره ام نشان می داد چقدر اشک ریخته ام.از بین آنها زینب جلوتر آمد و با لحن کودکانه اش پرسید:بابا شهید شده نه؟ حس کردم همه وجودشان چشم شده و منتظر جوابی هستند که از دهان من بیرون می آید.با بغض سر تکان دادم و گفتم:آره.بابا شهید شده. یک لحظه خیره ماندند.حسن را دیدم که دست توی موهایش فرو برده.در واقع آنها را چنگ می زد و به این شکل می خواست جلوی گریه اش را بگیرد.سعید و زینب هم بغ کرده بودند.احساس,کردم الان یکی باید باشد که این ها را در آغوش بگیرد.یک دفعه سه تایی دورم را گرفتند و بغض شان ترکید.خم شدم دستم را دور سه تایشان گرفتم و گفتم:بابا رفته پیش خدا.الان از همه غصه ها راحت شده.شما باید خوشحال باشید که بابا خوشحاله.اون ما رو از بالا می بینه.هر کاری که بکنیم اون ما رو می بینه. چند قدم جلوتر دا هم که نزدیک مسجد نشسته بود تا چشمش به سر و صورت من افتاد و فهمید چه قدر گریه کرده ام,با صدای بلندی زیر گریه زد.لحظات سختی بود.نمی دانم چرا همه شان منتظر یک اتفاق بودند.انگار می خواستند شهادت بابا درست نباشد و من برایشان خبر امیدوار کننده ای بیاورم.دا همان طور که گریه می کرد به کردی مرا خطاب می کرد که:مادرت بمیره برای این حال زارت. رفتم بغلش کردم و دوباره از حضرت زینب (س)گفتم.گریه می مرد و جواب می داد:بمیرم برای دل زینب.بعد باز به عربی حرف خودش را می زد که:راح الولی.من وین أجیبه.نمی دانستم دا را مراقبت کنم یا به فکر بچه ها باشم.داغ دل خودم را تسکین بدهم یا نگران روحیه کسانی که آنجا بودند,باشم.کسانی که هر لحظه امکان کشته شدنشان با حمله هوایی و آتش,توپخانه بود. دوستان پدرم که درست آنها را نمی شناختم,جلو می آمدند و سر سلامتی می دادند و می گفتند:خوشا به حال سید.بعد می پرسیدند:دختر سید چه کار کنیم؟ ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک,از نظر شرعی حرام است و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_پانزدهم: یکدفعه یاد یک حرفش افتادم.موقعی که کسی فوت م
بسم الله الرحمن الرحیم : دیدم دست دست کردن فایده ای ندارد و بیشتر باعث معطلی بقیه می شود.گفتم:بهتره قبرش رو آماده کنیم. گفتند:یه قبر کندیم از توش آب زده بالا.داریم یه قبر دیگه می کنیم. گفتم:چه فرقی می کنه بالاخره یه بنده حدای دیگه باید اونجا دفن بشه دیگه. گفتند:تا اون موقع آب فرو کش می کنه و خشک می شه. گفتم:از قبرهایی که خودش آماده کرده بود چندتایی مونده. گفتند:از اونا هم آب بالا زده. بعد برانکاردی آوردند و پیکر بابا را توی آن خواباندند.آقای سالاروند,آقای پرویزپو ر,غسال ها,دو,سه نفر از کارگران شهرداری,چندتا سرباز و ارتشی و چند نفر از نیروهای مردمی,تمام تشییع کنندگام بابا بودند.وقتی او را به طرف قبر می بردند خیلی غریب بود. همیشه یکی از اقوام که فوت می کرد,همه فامیل از دور و نزدیک خودشان را برای مراسم کفن و دفن می رساندند اما امروز از آن فامیل بزرگ هیچ کس برای دفن بابا نبود.هیچ مس حتی پاپا.خیلی دلم گرفت.یاد غریبی سیدالشهدا افتادم و پیکرهایی که روی زمین مانده بودند.حضرت را نه تنها تشییع نکردند,روی بدن های مطهرشان هم تاختند و خانواده اش را هم به اسیری بردند.پس غریبی بابا در برابر آن غربت و مظلومیت چیزی نبود. یاد غریبی حضرت زینب افتادم و از او کمک خواستم.خواستم به فریادم برسد.کمکم کند,خوددار باشم و بتوانم ادامه بدهم.همه این فکر ها و راز و نیازها باعث شد محکم بایستم و بی تاب نشوم.گریه های داخل مسجد هم سبکم کرده بود.البته رفته بودم بابا را ببینم و حرف بزنم ولی اشک هایم خودشان آمده,سبکم کرده بودند. صدای لا اله الا الله تشییع کنندگان با گریه ها و ضجه های دا که نمی توانست دنبال پیکر بابا راه بیاید و مدام توی مسیر زمین می خورد و دوباره بلند می شد,درهم می پیچید.حال دا خیلی بد بود.قدش خمیده بود.دستانش را محکم توی شکم و دور کمرش گرفته بود تا بتواند راه بیاید.من هم گاه با پیکر بابا همراه می شدم؛گاه جلو می رفتم یا عقب می ماندم.مصیبت سنگین و غیر قابل تحملی بود.ولی احساس می کردم خدا صبر زیادی در وجودم جاری کرده. از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم،نگاهشان کردم.این چندروز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم.از روی شان شرمنده بودم.به خودم گفتم:حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دور و برش هستیم ولی این ها چی؟ما حتی اسمشان را هم نمی دانستیم که روی قبرشان بنویسیم. وقتی سر مزار رسیدیم،پیکر بابا را زمین گذاشتند.دا که چشمش به قبر افتاد,انگار تمام امیدش ناامید شده باشد یا به قول خودش خانه خراب شده باشد,کنار مزار افتاد.خاک ها را برمی داشت و روی سرش می ریخت و می گفت:حَرِگَتْ گَلبی ابوعلی.قلبم را سوزوندی ابوعلی.با این یتیم ها چه کنم؟ بعد خودش را پایین پای بابا کشید.تپی ضجه هایش می شنیدم که می گفت:خونه بابات خراب بشه با این قد و بالات.بلند شو زینب رو ببین.این همون زینب نازکردته.پاشو جوابش رو بده.نوازشش کن.نذار گریه کنه. بعد خودش را روی پیکر بابا انداخت.لیلا هم مثل دا پیکر را بغل کرده بود.محسن،منصور،حسن و سعید دور پیکر نشسته بودند.گاه محسن و منصور دا را بغل می گرفتند تا آرامش کنند.زینب خانم دا را می بوسید و قربان صدقه اش می رفت.مریم خانم می گفت:این قدر بی تابی نکن.یه فکر بچه ها باش. ادامه دارد..... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798