🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
تسلیت عرض می کنم خدمت ملت ایران ،خصوصا خوزستانی های مظلوم😭 سالهاست خوزستان با خون شهدا عجین است...
هم اکنون
روشن کردن شمع به یاد شهدای امروز حادثه تروريستي اهواز توسط مردم
#ترور_کور
#شهدای_اهواز
📍تصویر طاها اقدامی کوچکترین شهید امروز
اما
اما
اما
🔻عاملان ترور تو 2 گروهند
⬅️ گروه اول: رژیم ها و گروهک های کودک کش و اشغالگر امثال عرعرستان و اسرائیل و الاحوازیه و..
⬅️ گروه دوم: آن عده از کسانی که بخاطر منافع شخصی و جیب مبارکشان شبکه های تروریستی امثال تلگرام را آزاد گذاشته اند تا به تروریست ها و برعنداز ها آموزش ساخت سلاح بدهند و آنها را تحریک کنند تا خون مردم را بریزند
هشدار:تروریستها را اعدام نکنید !
تروریست ها رو که گرفتید اعدام نکنید؛ سلبریتی ها ناراحت می شن:-
#اهواز
#حمله_تروریستی
Join👉 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
.
+ لابد حالا هر چه حرف بوده را گفتهاند. از مظلومیت اهواز. از تیرهای سرد نشسته بر داغی رگ مردها، زنها و کودکها. از رژه منظم و دستهای هماهنگ گردان، که با هم بالا میرفت و پایین میآمد، سر رو به جایگاه بود و شعارهای یکصدای الله اکبر و رگبار ناگهانی.
لابد از کودکی با شلوار زرد هم گفتهاند که خیره شده بر روی ژ-3 ی سربازی تنها یا از ترس درجهدارهای پنهان شده در جویی خشک. و از خون، خون پاک رفیقهای ما، که ریخته بر آسفالت تازه جارو خوردهی اهواز و راه افتاده به جنوب، همانطور که همیشه، و سایه سنگین نبودنشان، بغض شده، بغضی تلخ و گس، بر گلوی ما که دیگر توان فریاد ندارد.
و شاید گفته باشند از مادری که توی تاریک و روشن صبح، سربازش را به آغوش کشیده، قربان قد و بالاش رفته، دختر زیبای همسایه را برایش زیر سر گرفته و حالا غرق تصاویری است مهیب و تکان دهنده و به دلش افتاده که دیگر، پسرش به خانه نمیآید.
من، اما امروز میخواهم از دلبری بگویم. از دلبریِ دو پیشاهنگ ترسیده، که بدن تیرخورده دخترکی چادری را به دوش میکشیدند.
از شهامت سرباز گروه موسیقی، که ساکسیفونش را نینداخته، اما با دست دیگرش، هوای زنی ترسیده را دارد. یا شجاعت آن سرگرد ارتشی که دست زنی میانسال را گرفته، بادستکشهای سفید و از روی مچ. که مبادا حلال خدا حرام شود و میدواندش به سمتی امن.
و یک سرباز سپاهی، پسربچهای در آغوش میگریزد از مهلکه و دیگری، جان دختر بچهای با مانتوی #قرمز را به خون خودش و به انتظار خانوادهاش ترجیح میدهد. اینجا دیگر درجهها ارزشی ندارند. جنسیتها. قبیلهها. نجات، در وحدت است. در کنار هم بودن.
این روزها، ما بیشتر از همیشه به یکدیگر نیاز داریم. به ماندن پای هم. به مهربانتر شدن. به گذشتن از خود برای دیگری. به لبخند. امید. آرامش.
من، امروز بیشتر از همیشه به زینب(ع) فکر میکنم که ایستاده بود بالای قتلگاه و شمر، تیغ میکشید بر گلوی تشنهی حسین(ع) و بعد، سرهای عزیزانش را دید بر نیزه، اما فرمود «و لا رایت الا جمیلا.»
#اهواز
#حمله_تروریستی
Join👉 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
👱 قابل توجه #آقایون گرامی📢
💞 درصورت تأخیر تلفن بزن
آخه اون دوستت داره و غذا نخورده و منتظره تا در کنارت باشه!
💞 واقعا گوش کنید
این کار یعنی گوش دادن به حرفهایی که میگه و فهمیدن آنها. نمی خواد زیاد راه حل بهش نشون بدی یا انتقاد کنی ، احساساتش را فقط از کلامش متوجه باش.
💞 تاریخ های کلیدی
تاریخ های کلیدی رو به خاطر بسپاریا در تقویمت یادداشت کن و نشون بده که به یاد داری
💞 کارها
خریدها یا بعضی کارهای منزل را هفتگی یا ماهیانه ، با هم و تفریحی انجام دهید.
💞 عذر مردانه
عذر مردانه نیارنگو«من یه مرد هستم، پس نمی تونم...فلان کار رو بکنم» مثلا بچه بیارم، حمام زایمان بگیرم، بچه شیر بدم. خیلی خوب، کسی هم ازت نخواست. ولی می تونی که هدیه ای برای حمام زایمان انتخاب کنی، یا شب شیر کمکی رو با شیشه به بچه بدی.
💞 تقسیم کردن
تقسیم کردن کارهای خونه این نیست که آشغالها رو ببری بیرون و منتظر شنیدن «ممنون» باشی.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
💞 #انواع_بوسیدن💞
💝پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم:
بوسیدن کودک رحمت ومحبت است،بوسیدن زن محبت وشهوت است،بوسیدن پدر ومادرمحبت وعبادت است وبوسیدن برادرمسلمان،دین است.
💚پیامبررحمت صلی الله علیه وآله وسلم دخترخودحضرت فاطمه علیهاالسلام رادرحالی که متأهل وجوان بود،می بوسیدند و با این عمل،ابرازمحبت شدیدخودرانشان می دادند.
@KhanevadehMontazeran
@BanovaneMontazer
#انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_بیست_شش: اشک هایم می ریخت و حرف های دلک را به بابا می
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_بیست_هفت:
با دختر ها او را به کناری آوردیم.بدنش بدجوری می لرزید.دهانش خشک شده بود.بعد آن همه جیغ و فریاد و تقلا از ضعف بی رمق شده بود.بچه ها آب قند آوردند و توی گلویش ریختیم.اینکه آرام گرفت نوبت بقیه بود.دویدم توی حیاط از توی جعبه ها کنسرو در آوردم.درش را باز کردم و با مقداری نان رفتم کنارشان.تا مرا با غذا دیدند,جلو آمدند و شروع کردند به گله گذاری.از شانس چون بین دختر ها فقط من عربی می دانستم و این چند نفر عرب بودند,آنقدر حرف زدم و قربان صدقه شان رفتم تا توانستم غائله را بخوابانم.بچه ها کمک کردند.لقمه گرفتیم و دستشان دادیم.
خیالمان راحت شد مردم می توانند حداقل از دست این ها آسایش داشته باشند و توی این آوارگی چند ساعتی سرشان را روی زمین بگذارند.
یک ساعت نگذشته بود,دوباره همان وضع شروع شد.بلند شدند.راه افتادند.می خواستند بروندبیرون و ما نمی گذاشتیم.مسجد را روی سرشان گذاشتند.حسابی لجم گرفته بود.بعد از این همه فک زدن,دوباره همان آش بود و همان کاسه.بدبختی این بودکه در این شرایط خیلی هم پر زور می شدند و چند نفری نمی توانستیم حریف یکی از آنها بشویم.ناچار بهیاری که مسوولیت درمانگاه مسجد را به عهده داشت و دختر ها زیر نظر او کار امداد را انجام می دادند,راه دیگری پیش پای ما گذاشت.
به تجویز او که آقای خلیل نجار نام داشت به هر کدام از موجی ها یک خواب آور تزریق کردیم و یک گوشه همه شان را خواباندیم.بعد چند ساعت یک آرامش نسبی حاکم شده بود.رعنا نجار که با سر و صدای اینها هول شده بود و در طول این مدت بت قربان صدقه رفتن من سعی می مرد یه من روحیه بدهد تا در مقابل رفتارهای غیر طبیعی آنها کم نیاورم,باز می گفت:خدا خیرت بده.اگه تو نبودی ما می خواستیم چه کار کنیم؟
مریم امجدی حسابی جوش آورده و عصبی شده بود.زهره فرهادی را هم در آن هیاهو دیدم که از ناراحتی گونه هایش را چنگ می زد.گفت:اینا آبروی ما را هم می برند.چرا فکری به حال اینا نمی کنن؟
خسته بودم.به گوشه ای از دیوار تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.صدای آه و ناله زنی که از لحظه ورود به مسجد او را دیده بودم,هنوز می آمد.زن بچه ای در راه داشت.بچه ها چند بار خواسته بودند او را به بیمارستان برسانند.اما با وجود این همه درد و ناراحتی می گفت:هنوز وقت دنیا اومدن بچه نشده.هی می رفت و می آمد و در پناه دیوار به خود می پیچید.در طول شب تک و توک مجروح می آوردند و من سعی می کردم اگر کاری از دستم بر می آید انجام بدهم.اگر فرصتی هم پیش می آمد به دیوار تکیه می دادم و ناخودآگاه چشم هایم روی هم می رفت و چند دقیقه ای خوابم می برد.اما گوشم همه صداهای اطراف را می شنید.به محض اینکه احساس می کردم کاری پیش آمده از جا می پریدم.در این بین لحظه ای از یاد بابا بیرون نمی آمدم.دائما او را همراه خودم می دیدم و با او حرف می زدم.کار مسوول درمانگاه_آقای نجار_و دختر ها را برای مجروحین دیده بودم.به همین خاطر که می دیدم,به خودم می گفتم:اگر کسی که به مسائل پزشکی وارد بود نزدیک بابا بود,شاید شهید نمی شد.یعنی چطور بابا شهید شده؟اینقدر می گویند خط,خط,آنجا چه خبر است؟چطور مورد اصابت قرار می گیرند؟حتما توی خط همه رو در روی هم قرار می گیرند و شلیک می کنند.دلم می خواست من هم به خط بروم.حالا که قرار شده بود شهدا را به شهر های دیگر ببرند,حتما کار جنت آباد کم می شود.رسیدگی به مجروحین مهم تر است.اگر به موقع رسیدگی بشوند کمتر از دست می روند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798