eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
یه نگاه به عکس👆 بیاندازید متوجه میشید که ایران بعد انقلاب اصلا‼️پیشرفتی نداشته ❗️در آمد نفتی مون که بعد از انقلاب (به ازای هر نفر) یک دهم قبل از انقلاب شده؛ تازه بعد انقلاب همش تحریم بودیم. 💢 اخبار نا امید کننده در صدر !! #ایجاد_نارضایتی #منفعت_طلبی #شکنجه_خاموش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه محسن یگانه برای كلید دولت!! موسیقی انتقادی با موضوع فقر اقتصادی و وعده های پوشالی دولت 🌿🌾ساکتین مجلس شما برای سال 98 هم رای میخواهید؟!!! @KhanevadehMontazeran #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری_سلام_الله_علیها #اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
🔸 نماز یکشنبه های ماه ذی القعده 💠 @samtekhoda3
💗✨💜✨🍃🌟🍃✨💜✨💗 🌹✨کاروانی از فرشتگان به امر پروردگار در جهان حرکت می کنند و هنگامی که به جلسه ذکر و صلوات می رسند ، به یکدیگر می گویند: فرود آییم ... زمانی که فرود می آیند ، اهل جلسه را هنگام دعا با ذکر آمین ، یاری کرده و نیز اهل جلسه را هنگام صلوات کمک و همراهی می کنند ... و در پایان به یکدیگر می گویند : ✨«خوشا به حال افراد این جلسه که خدا آنان را آمرزید.»✨ 🌸✨«اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم»✨🌸 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_شصت_و_پنجم: توی راهد باز هم سربازانی را دیدم که سر گردان م
بسم الله الرحمن الرحیم : بیرون مسجد همه جور آدمی بود,از نیروهای انتظامی ,ارتشی و تکاور گرفته تا نیروهای مردمی و بسیجی ها که سوار یکی,دو تا کامیون بودند.نمی دانستم در مسجد سراغ چه کسی بروم و حرفم را به که بگویم.جلوی در مسجد,دری که به خیابان فخر رازی باز می شد,یک عده دور میزی جمع شده بودند و با هیاهو حرف می زدند.جوانی با موهای فرفری و رنگ پوستی تیره پشت میز نشسته بود و با یکی از تلفن هایی که روی میز بود صحبت می کرد.و هر از چند گاهی به آدم هایی که دور و برش بودند ,می گفت:آروم تر ,دارم حرف می زنم. آن ها هم حرف خودشان را میزدند.یک عده اسلحه می خواستند تا به خط بروند.چندتایی هم روی دوششان اسلحه بود و منتظر بودند آن ها را به نقاط درگیری ببرند.چند نفری هم می گفتند:ما ماشین می خوایم ,بچه هایی رو که توی خط مجروح می شوند به عقب منتقل کنیم..بچه ها به خاطر خونریزی های ساده دارند تو خط تلف می شوند.یکی دیگر می گفت:آقا به مسئولین بگو جاهایی رو که می زنند,سریع رسیدگی کنند,آب شهر قطع نشه و ... از کنار آن ها گذشتم و داخل حیاط مسجد شدم.به دنبال کسی بودم که بتوانم حرفم را به او بگویم.طرف چپم یک عده مشغول درست کردن کوکتل مولوتف بودند.دور و برشان پر بود از صابون های جور وا جور.از یاس و جانسون و عروس گرفته تا صابون های گیاهی و بروجردی که معلوم بود از خانه هغای مردم جمع کرده اند.چند تا گالن و پیت پر از بنزین,شیشه های مختلف کوچک و بزرگ هم یک گوشه ریخته بودند.یکی ,دو نفر صابون ها را در لگنی رنده می زدند.چند نفر هم اول نفت و بنزین را توی پارچ می ریختند و با کمک قیف شیشه ها را پر می کردند.کمی این طرف تر جلوی شبستان مسجد,تعدادی گونی و جعبه و کارتون پر از جنس ریخته بود و کنارشان دختر قدبلند و سبزه رویی ایستاده بود.از قیافه دختر خوشم آمد.خیلی آارم و ساکت بود.روسری آبی اش را که کمی هم بنفش می زد,کیپ صورتش گره زده بود و مانتویی سرمه ایی به تن داشت.غیر از این دختر ,زن ها و بچه های زیادی توی شبستان و حیاط مسجد پخش بودند.یک عده شان کنار دیوار کز کرده بودند.در چهره همهئ شان وحشت و اضطراب و نگرانی موج می زد.انگار همه منتظر یک اتفاق بودند.این ترس را به وضوح در نگاهشان می دیدم.اما بچه ها بی خیال دنیا بازیگوشیمی کردند.روحانی میان سالی با قد و قواره متوسط که عبا روی دوشش نبود,کنار چند پیر کرد که به نظر از بازاری های بازار صفا می آمدند,ایستاده بود و به حرف های آنان گوش می کرد.در عین حال بدجوری توی فکر فرو رفته بود.مش ممد_متولی مسجد جامع_دائم از پله های مشرف به اتاقش بالا و پایین می رفت و چیزهایی که می خواستند می آورد و کار انجام می داد.از چهره خسته اش می شد فهمید چقدر کار زیاد به او فشار اورده است. به طرف میزی که کنار در مسجد بود,برگشتم.من هم بین کسانی که به اعتراض خواسته هاشان را می گفتند,قرار گرفتم.جوان پشت میز سعی می کرد با رویی خوش جواب مردم را بدهد.کمی که گذشت و سرش خلوت تر شد,جلو رفتم و پرسیدم:ببخشید.اینجا با کی می تونم صحبت کنم؟ گفت:راجع به چی؟ گفتم:راجع به شهدا. گفت:نمی دونم برو تو مسجد.اونجا سراغ بگیر.بالاخره یکی جوابت رو می ده. عصبانی شدم و گفتم:این چه وضعیه؟من برم سراغ کی رو بگیرم؟بگم با کی کار دارم.برم وسط حیاط وایسم داد بزنم آهای یکی به داد منئ برسه؟از پرخاش و عصبانیت من خنده اش گرفت و گفت:حالا کارت چیه؟ گفتم:شهدا تو جنت آباد موندن رو زمین.ما دست تنهاییم.آب نیست .کفن کم می آریم.سگ ها هار شدن به جنازه ها حمله می کنند. گفت:حالا شما اروم باشید.یه کمی به خودتون مسلط باشید.من زنگ میزنم به بچه ها ,هماهنگ می کنم یه تعداد نیرو بفرستن جنت آباد.خوبه؟ دیگر چیزی نگفتم.سر کج کردم و برگشتم جنت آباد.زینب تا لب و لوچه آویزان مرا دید,پرسید:ها چی شد؟ گفتم:رفتم گفتم.قول دادن هم نیرو بفرستن برای کمک ,هم نگهبانی بیان. گفت:خدا کنه این طور باشه. بعد به من که می خواستم داخل غسالخانه بروم ,گفت:بیا مادر بریم این مادر مرده ها رو دفن کنیم.آب تانکر ها تموم شده.دستمون مونده تو حنا. کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ادامه دارد....... 📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🔘 داستان_کوتاه توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته. لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت : - بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. 👤 دکترمرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─ ❁﷽❁ 📝دعوتنامه تقدیم به مولامون صاحب الزمان .عج. 🌤 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
سلام عصرتون بخیر. 🔷 قیمت دلار و سکه داره میاد پایین. از امشب این سقوط بیشتر هم خواهد شد. ⭕️ سقوط 250هزار تومانی قیمت سکه در 2 ساعت/ریزش همچنان ادامه دارد yon.ir/BFUjI
✨ به چشم آینه‌های حرم که می‌نگرم هزار مرتبه تکثیر می‌شود دل من ✨ به شوق آن که به پابوس، زائرت برسد به جای اشک سرازیر می‌شود دل من 🌹 ۲۳ ذی القعده (دوشنبه پانزدهم مرداد) روز زیارتی مخصوص امام رضا