eitaa logo
کودکانه
46.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁 شیر نگهبان به نام خدای مهربان یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز یک شیر قوی هیکل وجود داشت که از جنگل و حیواناتش محافظت می کرد . حیوانات جنگل دلشون به شیر گرم بود و از هیچی نمی ترسیدند تا اینکه یکروز شیر در حال گشت زنی دور جنگل بود هوا تاریک شد شیر خوب دیگه نمی دید ، صدای خش خش برگ هارو شنید و چون می دونست اون موقع حیوانات جنگل خواب هستند گفت حتما دشمن کمین کرده یه گوشه نشست 🦁 همینکه صدا نزدیک شد ، پرید و به اون حمله کرد در همین زمان بود که صدای ناله ی گاو وحشی بلند شد و گفت آقا شیره منم گاو 🐄 شیر گاو زخمی رو رها کرد و هرچی خواست توضیح بده من فکرکردم دشمنی گاو باور نکرد و زخمی رفت تو جنگل 🐮 فردا حیوانات دیگه با دیدن گاو و شنیدن حرف هاش باورشون شد که شیر می خواد اونها رو بخوره و همه جمع شدند تا شیر رو از جنگل بیرون کنند 😳 داشتند تصمیمشون رو می گرفتند که لاکپشت دانا رسید 🐢🐢🐢 و بهشون گفت چرا از شیر دلیل کارش رو نمی پرسید اون اینهمه سال ازمون مواظبت کرد و به کسی صدمه نزد حالا اگه اونو بیرون کنیم کی از جنگل محافظت کنه اونموقع جون هممون به خطر میوفته 🤔 و شیر اومد و توضیح داد و حیوانات فهمیدند چون شب بوده و خوب نتونسته ببینه فکر کرده گاو دشمنه برای اینکه دیگه این اتفاق نیفته قرار شد شب ها جغد که خوب میبینه به شیر کمک کنه تا دیگه این اتفاق تکرار نشه قصه ی ما تموم شد 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸کوچ پرستو ها صبح زود بود خانم پرستو بال بالی را از خواب بیدارکرد و به او گفت:بلند شو پسرم باید برای سفر آماده بشویم.بال بالی با خوشحالی از جا پرید و گفت:من آماده ام بعد یادش افتاد که از دوستانش خداحافظی نکرده به سرعت از لانه بیرون پرید و گفت:الان بر می گردم بال بالی پرید و پرید تا به لانه ی چیک چیکی رسید بعد دوتایی پیش قارقاری رفتند. بال بالی به دوستانش گفت:ما داریم از اینجا کوچ می کنیم چیک چیکی و قارقاری از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند.چیک چیکی گفت:حالا نمیشه کوچ نکنید؟قارقاری گفت:نمی شه همین جا بمونید؟بال بالی گفت:نه اگر اینجا بمونیم از سرما یخ می زنیم باید به جاهای گرم برویم.چیک چیکی و قارقاری غصه خوردند. بال بالی گفت:ناراحت نباشید وقتی هوا گرم شد دوباره بر میگردیم و گریه اش گرفت.قارقاری و چیک چیکی هم گریه کردند.چیک چیکی گفت:دلمان برایت تنگ می شود.بال بالی گفت:دل من هم برای شما تنگ می شود.بعد از آن ها خداحافظی کرد و تندی به لانه برگشت.آسمان پر از پرستو شده بود. بال بالی بال بالی هم در میان پرستو ها بود همه داشتند به جاهای گرم کوچ می کردند.پرستوها روزها و هفته ها پرواز کردند.بال بالی هم در کنار مادرش پرواز کرد. بال بالی روزهای اول خیلی زود خسته می شد.حتی یک روز از خستگی مریض شد پرستوهای دیگر آن قدر صبرکردند تا حال او دوباره خوب شد اما بعد کم کم عادت کرد.بال بالی توانست پا به پای پرستوهای دیگر پرواز کنداصلا هم خسته نمی شد. یک روز عقاب بزرگی به آن ها حمله کردپرستوها همگی باهم روی سرعقاب ریختند.بال بالی هم کمکشان کرد. عقاب از ترس فرار کرد رفت و دیگر برنگشت پرستو ها دوباره پرواز کردند.از روی دشت ها و جنگل های زیادی گذشتند. آن قدر رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که گرم بود. به جایی که پر از سبزه و گل بود پر از غذا بود پرستوها همه خوشحال بودند از همه بیشتر بال بالی خوشحال بود.وقتی هوا سرد می شود پرستوها سفر خود را شروع می کنند آن ها به جاهای گرم کوچ می کنند. پرستوها خیلی قوی هستند.آن ها می توانند روزها و هفته ها پرواز کنند پرستو ها خیلی باهوش هستند اگر هوا بارانی شود آن ها فورا می فهمند و راهشان را عوض می کنند. اگر دربین راه پرستویی مریض بشود پرستوهای دیگر او را تنها نمی گذارند.آن قدر صبر میکنند تا حال او خوب شود بعد دوباره همگی باهم پرواز می کنند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🔶️توپِ مهربان🌱⚽️ توپ قلقلی از گوشه ی باغچه به این طرف و آن طرف حیاط نگاه کرد. زیر لب گفت:« چرا هیچ کس با من بازی نمی‌کند؟خیلی دلم برای بازی با بچه ها تنگ شده است» بعد هم قل خورد و قل خورد تا به دیوار حیاط رسید محکم خودش را روی زمین کوبید و به آسمان رفت، از روی دیوار پرید آن طرف دیوار سعید روی پله ی جلوی خانه شان نشسته بود و با یک تکه چوب روی زمین خط می کشید، کمی آن طرف‌تر رضا را دید که به دیوار تکیه داده و زانویش را بغل گرفته بود. توپ قلقلی خودش را جلوی پای سعید انداخت. سعید با دیدن توپ بلند شد و گفت :«آخ جان توپ » رضا با دیدن توپ جلو آمد و گفت:« می آیی توپ بازی؟» سعید خندید و توپ را روی زمین گذاشت و گفت:« برو توی دروازه » رضا در حالی که عرق می ریخت گفت:« بیا یک بازی دیگر کنیم» سعید دست رضا را گرفت و گفت :« بیا قایم باشک» بعد هم روی همان دیوار چشم گذاشت. توپ قلقلی از اینکه رضا و سعید را با هم دوست کرده بود بالا پایین پرید. تصمیم گرفت باز هم راه بیفتد. باز قل خورد و قل خورد تا به یک کوچه بن بست رسید. ته کوچه بابایی را دید که لباس‌های کهنه پوشیده صورت بابا توی آفتاب سوخته بود، بابا جلوی در کوچک خانه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. توپ قلقلی باز هم قل خورد و زیر پای بابا ایستاد. چشمان بابا با دیدن توپ قلقلی برقی زد. خم شد و توپ را برداشت. دستهای بابا به خاطر کار زیاد سفت و پوسته‌پوسته بود توپ قلقلی قلقلکش آمد و ریز خندید. بابا توپ را با خودش به خانه برد؛ علی جلو دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:« سلام بابایی» علی تا چشمش به توپ قلقلی افتاد بالا پایین پرید و گفت :«می دانستم یادت نمی رود بابای خوش قولم» اشک خوشحالی از چشم بابا ریخت، علی توپ را از بابا گرفت و گفت:« بابا من می روم با بچه ها توپ بازی کنم» و از خانه بیرون دوید. دوستانش را صدا زد و با هم گل کوچیک بازی کردند. یک دفعه یکی از بچه‌ها شوت محکمی زد و توپ توی خیابان افتاد. تا خواست پیش بچه ها برگردد، ماشینی آمد و از روی او رد شد، توپ قلقلی فیس محکمی کرد و پنچر شد. علی توپ را برداشت و پیش دوستانش برگشت با آستینش اشکش را پاک کرد، توپ قلقلی هم دلش می خواست گریه کند. مجید گفت:« بیایید جنگ بازی!» توپ را گرفت و از وسط نصف کرد، نصفش را روی سر علی گذاشت و نصفش را روی سر خودش! چند تا چوب برداشت و گفت:«اینها هم اسب های چوبیمان، این توپ پاره هم کلاه جنگی، بیایید یاران من باید به جنگ دشمن برویم» بچه ها خندیدند و سوار بر اسب های چوبی دنبال هم دویدند، توپ که حالا دو کلاه شده بود خندید. بچه ها از بازی خسته شدند کلاه های جنگی را گوشه‌ای انداختند و به خانه‌هایشان رفتند، کلاه های جنگی حوصله شان سر رفته بود کلاغی آمد روی دیوار نشست این طرف را دید آن طرف را دید یک دفعه چشمش به کلاه‌های جنگی افتاد، زود پرید و کنار آنها نشست. کلاه های رنگی رنگشان پرید خواستند عقب بروند اما نتوانستند، کلاغ یکی از کلاه ها را با پاهایش برداشت و بالای درخت برد، بعد هم مقداری برگ و چو ب تویش گذاشت و جوجه هایش را روی آن نشاند. کلاه جنگی حالا خانه کلاغ شده بود و می‌خندید. باد آمد و کلاه جنگی دیگر را با خودش برد کمی بعد به یک برکه رسیدند قورباغه با دیدن کلاه جنگی خوشحال شد آن را برداشت و توی برکه انداخت و پرید رویش و گفت:« چه قایق خوبی پیدا کردم.» 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاهی به گردنبند کردند و گفتند:«هرکس این گردنبند را بخرد حتمابه بهشت می رود.» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸قصه کاپشن خرگوشی کاپشن خرگوشی خیلی خوشحال بود که هوا سرد شد و می‌تونه دوباره همراه ریحانه دور بزنه،ریحانه هم از اینکه می‌تونه کاپشن خرگوشی رو تن کنه و باهاش بیرون بره خیلی خوشحال بود. یه روز بابای ریحانه اون رو به خانه بازی برد تا کلی بازی کنه. هوای داخل خانه بازی مثل بیرون سرد نبود،ریحانه کاپشنش رو درآورد تا راحت تر بازی کنه،ولی کاپشن دلش گرفت،آخه دوست داشت اون هم با ریحانه بازی کنه. ریحانه بالا پایین می پرید،سرسره بازی می کرد و بازی های دیگه،کاپشن خرگوشی هم با ناراحتی فقط نگاه می کرد. بعد از مدتی،وقت بازی ریحانه تموم شد و باباش بهش گفت برویم سوار ماشین بشویم. ریحانه که خیلی بهش خوش گذشت،سوار ماشین شد،ولی فراموش کرد کاپشن خرگوشی رو برداره. وقتی رسیدن خونه تازه یادش اومد کاپشنش رو نیاورد و قرار شد فردا همراه بابا بره و کاپشنش رو بیاره. کاپشن خرگوشی که دید ریحانه تنهاش گذاشت اول ناراحت شد. بعد از چند دقیقه دید خانه بازی هم تعطیل شد و درش بسته شد. کاپشن خرگوشی با خودش فکر کرد و گفت:باید کاری کنم،یه نگاه به وسایل بازی کرد،یه دفعه از روی چوب لباسی پرید و اومد توی توپ ها،آخ جون چه قدر خوش میگذره.حالا نوبت سرسره بازی بود،خلاصه تا صبح کلی بازی کرد. ریحانه که دلش برای کاپشن خرگوشی تنگ شده بود،صبح اول وقت همراه بابا رفت تا اونو به خونه بیاره. وقتی رسید،با عجله رفت داخل خانه بازی تا کاپشنش رو برداره،کاپشن خرگوشی هم منتظر بود،تا دید ریحانه از در وارد شد،حسابی خوشحال شد.ریحانه اونو بغل گرفت و بعد اونو پوشید. حالا کاپشن خرگوشی می‌تونه دوباره همراه ریحانه بازی کنه و با هم دور بزنند. 🌸نویسنده: عابدین عادل زاده 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
اول من! موشی توی مهدکودک خانوم زرافه نشسته بود. موشا کنارش نشست و گفت:«تو هم مثل من حوصله‌ت سر رفته؟» موشی آهی کشید. جواب داد:«بله خیلی! تازه دلم برای مامان هم خیلی تنگ شده» خانوم زرافه که صدای بچه‌ها را می‌شنید آمد. کنارشان ایستاد. به بقیه‌ی بچه‌ها که آن طرف‌تر داشتند بازی می‌کردند اشاره کرد:«چرا شما با بچه‌ها بازی نمی‌کنید» موشی دماغش را بالا کشید، گفت:«خسته شدیم از بازی‌های تکراری!» خانوم زرافه شاخک‌هایش را تکان داد، کمی فکر کرد و گفت:«سرسره بازی دوست دارید؟» موشی از جا پرید:«بله خیلی» موشا با چشمان گرد پرسید:«سرسره کجاست؟» خانوم زرافه به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:«گردن من!» چشمان موشا از خوشحالی برق زد. موشی گفت:«یعنی از روی گردن شما سُر بخوریم؟» خانوم زرافه سر تکان داد و گفت:«برید و دوستانتون رو صدا کنید تا همه باهم سرسره بازی کنید» موشی رفت و با دوستانش برگشت. موشا جلو ایستاد:«اول من» موشی اخم کرد:«اول خودم» کپل جلو دوید:«نخیر اول خودم می‌خوام سر بخورم» بین بچه موش ها همهمه افتاد. خانوم زرافه باصدای بلند رو به بچه موش‌ها گفت:«همه جا به نوبت، از کوچیک به بزرگ توی یه صف بایستید» کپل جلو دوید و گفت:«من از همه کوچکترم» خانوم زرافه خندید و گفت:«نه کپل جان منظورم قد نبود! منظورم سن بود، بچه‌هایی که کوچک‌تر هستند بیایند جلو» کپل به موشی و موشا نگاه کرد و یک قدم عقب‌تر ایستاد. موشی هم پشت سر کپل رفت. موشا بعد از موشی ایستاد. بچه‌های کوچک‌تر یکی یکی جلوی کپل صف کشیدند. خانم زرافه سرش را پایین آورد. بچه موش‌ها یکی یکی روی سر خانم زرافه می‌پریدند، خانوم زرافه سرش را بالا می‌برد و بچه ها از آن بالا روی گردنش سر می‌خوردند. همه که سر خوردند. موشی جلو دوید:«اول من» کپل ابروهایش را توی هم کرد:«همه‌جا به نوبت» موشی با لب و لوچه‌ی آویزان گفت:«بازم صف؟» موشا دستی به دمش کشید و گفت:«بله دیگه از کوچک به بزرگ توی صف» هوا داشت تاریک می‌شد که خانوم زرافه به بچه موش‌ها گفت:«بچه‌ها موافقید بریم کمی کیک پنیر بخوریم؟» کپل زبانش را دور دهانش کشید و گفت:«بله موافقیم» خانم زرافه لبخند زد و گفت:«پس پیش یه سوی کیک پنیر» بچه‌ها از کوچک به بزرگ برای خوردن کیک پنیر صف کشیده بودند. کپل جلوتر از همه کنار میز عصرانه رفت. بچه موش‌ها به کپل نگاه کردند و یک صدا گفتند:«آهای کپل همه‌جا به نوبت!» کپل خندید و توی صف ایستاد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
داستان بچه قورباغه آوازه‌خوان «بچه قورباغه آوازه خوان» روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه قورباغه گوش می‌دادند. چند روزی باران سختی آمد و بچه قورباغه نتوانست از خانه خارج شود، آن روز صبح هوا آفتابی بود و بچه قورباغه بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. مادر بچه قورباغه داشت حیاط خانه را که بعد از طوفان حسابی کثیف شده بود را جارو می کرد. به بچه قورباغه گفت: پسرم حواست باشه، عمو لاک پشت گفت که آب برکه بالا آمده و یک ماهی گوشتخوار وارد برکه شده، امروز لطفاً سمت برکه نرو. آفتاب صبحگاهی بدن بچه قورباغه را گرم کرد و نگاهی به مادرش کرد و گفت: مادرجان من با آواز خواندنم حتی لک لک ها را وادار به گوش دادن می کنم این که یک ماهی بیشتر نیست. مادر گفت: عزیزم اینقدر مغرور نباش درسته تو خیلی قشنگ آواز می خوانی اما دلیل بر این نیست که همه جا این توانمندی تو کار بکنه. بچه قورباغه زیر لب قور قوری کرد و از حیاط خانه خارج شد. هوا بسیار عالی بود، خورشید در آسمان می درخشید، آواز چکاوکها از لابلای درختها به گوش می رسید. بوی عطر گلهای جنگی نشاط خاصی را به جنگل بخشیده بود. بچه قورباغه همینطور که توی راه می رفت، خرگوش کوچولو را دید، خرگوش کوچولو در حالی که گاز بزرگی به هویجش می زد گفت: کجا میری؟ - میرم لب برکه، هوا خیلی خوبه یک دوری بزنم. - مراقب باش می گویند یک ماهی گوشتخوار آمده در برکه - نگران نباش، با آواز خواندن باهاش دوست می شوم. بچه قورباغه رفت و رفت تا به لب برکه رسید. جستی زد و روی برگ نیلوفری نشست. برکه آرام بود، صدای دارکوبی که به درخت نوک می کوبید از دور می آمد. بوی گل نیلوفر به مشام می رسید. پرتو نور آفتاب روی شبنمهای گلهای کنار برکه منظره بسیار زیبایی را به وجود آورده بودند. بچه قورباغه از دیدن این همه زیبایی سر ذوق آمد و بادی بر گلو انداخت و آواز بسیار زیبایی را شروع کرد. هنوز از قور قور دوم به قور قور سوم نرسیده بود که یک دفعه ماهی گوشتخوار بزرگی به زیر برگ زد و بچه قورباغه به هوا پرتاب شد و با سر داخل آب افتاد. بچه قورباغه درد شدیدی در ساق پای راستش احساس کرد ولی یک دفعه دید که ماهی گوشتخوار با دهان باز به سمتش می آید. سعی کرد شنا کند اما درد پایش اجازه نمی داد. چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که ماهی گوشتخوار بچه قورباغه را بگیره که عمو لاک پشت آمد و با دست به صورت ماهی گوشتخوار کوبید و ماهی فرار را بر قرار ترجیح داد. عمو لاک پشت بچه قورباغه را به ساحل آورد از سر و صداهای ایجاد شده تعدادی از پرنده ها و حیوانات به سمت برکه آمدند. بچه قورباغه درد شدیدی در پای راستش احساس کرد و نمی توانست راه برود. عمو لاک پشت به گنجشک گفت سریع برو و جغد حکیم را خبر کن و بگو پای راست بچه قورباغه آسیب دیده. بچه قورباغه گریه می کرد و می گفت: چرا صدای آواز من روی ماهی تأثیری نداشت؟ لاک پشت گفت: پسرم هر ابزاری در هر جایی کار نمی کند. وقتی مادرت گفته که داخل برکه نرو تو باید گوش می کردی. جغد حکیم با کیف مخصوصش سررسید و بعد از معاینه پای بچه قورباغه گفت: ساق پایش شکسته و باید گچ بگیرم چند هفته ای باید در منزل استراحت بکنه. بعد از گچ گرفتن حیوانات خداحافظی کردند و رفتند و عمو لاک پشت بچه قورباغه را روی لاکش سوار کرد و به سمت خانه آنها راه افتاد. درد پای بچه قورباغه کمتر شده بود و آواز غم انگیزی را سر داد. از آنجا که لاک پشت خیلی آرام راه می رفت کم کم هوا داشت تاریک می شد و هنوز به خانه بچه قورباغه نرسیده بودند. مادر بچه قورباغه دید که هوا تاریک شده و هنوز خبری از پسرش نشده، با نگرانی جلوی در خانه جست و خیز می کرد و نمی دانست کجا برود. هوا کاملاً تاریک شده بود که صدای آواز غم انگیز بچه قورباغه را شنید و به سمت صدا جست زد. با دیدن پای گچ گرفته بچه قورباغه و شنیدن آواز، مادر زیر گریه زد اما عمو لاک پشت گفت، گریه نکن حالش خوبه بعد از رساندن بچه قورباغه، عمو لاک پشت خداحافظی کرد و رفت. شب هنگام وقتی بچه قورباغه در تخت خوابیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد، قرص ماه کامل بود و به زیبایی در آسمان می درخشید. بچه قورباغه به مادرش گفت: مادر معذرت می خواهم که به حرفت گوش ندادم. مادرش بالای سرش آمد و بوسه ای بر گونه بچه قورباغه زد و در همان حال بچه قورباغه به خواب رفت. سامان پاینده پور 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🐝زنبور کوچولو و کرم ابریشم یکی بودیکی نبود ، در یک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گل‌های تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز می‌کرد. زنبور درمیان گل‌ها می‌چرخید و با شادی می‌گفت: ” سلام، سلام گل‌های زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم. زنبور کوچولو، دوست همه موجودات خوب. دوست همه موجودات مهربان!” گل‌ها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام می‌کردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود. اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمی‌شناسه، بدترین کاریه که می‌تونه انجام بده و به همین خاطر جلوتر رفت. وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: ” چقدر ترسیدم! فکر می‌کردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرم‌هایی در این اطراف زندگی می‌کنن، اما تا به حال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.” هنوز حرف‌های زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد. زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمی‌دونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه می‌کرد، گفت: “نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل دیگران می‌خواهی کرم‌ها را مسخره کنی.” زنبور کوچولو گفت: ” این چه حرفیه که می‌زنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو می‌تونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها می‌تونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف می‌زنم و تو برام از برگ درختان و این که کرم‌ها چطوری زندگی می‌کنن، تعریف میکنی.” در همین موقع، حشره‌های دیگری نیز از راه رسیدن. آن‌ها کرم رو مسخره کردن. هرکس چیزی می‌گفت و بعد بقیه با صدای بلند می‌خندیدن. سوسک گفت: ” نگاه کنید، این همون حشره‌ایه که دست و پا نداره و روی زمین می‌خزه !” کفشدوزک گفت: ” بله، او ن هیچ وقت نمی‌تونه پرواز کنه!” مورچه پرنده گفت: “او تا آخر عمرش پرواز نمیکنه و اگر ازش بپرسی که دنیا چه جور جائیه ، فکر می‌کنه که دنیا همان جای تاریک زیر زمینه !” زنبور کوچولو سعی کرد به حشره‌های دیگه بفهمونه که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست، اما سعی او بی فایده بود. پس از رفتن حشره‌ها، کرم باز هم شروع به گریه کرد و گفت: “دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. این قدر حشره‌ها، کرم‌ها را مسخره کردن که آنها مجبور شدن از اینجا برون. اما من نتونستم جنگلی رو که دوست دارم ترک کنم. من دلم نمی‌خواد از اینجا برم.” و همچنان گریه کرد. زنبور کوچولو سعی کرد دوست خود رو آروم کنه: “نه، تو اشتباه می‌کنی. همه حشره‌ها بدجنس نیستن. اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن ، رفتار زشت و نادرستی رو انجام میدن.” انگار که کرم نمی‌خواست و یا نمی‌تونست حرف‌های زنبور کوچولو رو قبول کنه. چون راه خود رو در پیش گرفت و کوشید تا از تنه درختی بالا بره. وقتی که به بالای درخت رسید، فریاد زد: ” زنبور کوچولو، تو بهتر است بروی. من اینقدر اینجا می‌مانم تا حشره‌ها فراموش کنن که در این جنگل کرم هائیی هم زندگی می‌کردن. خداحافظ دوست خوب من. برو و فراموش کن که روزی با کرم کوچکی آشنا شده بودی.” زنبور کوچولو راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. آرزو می‌کرد که کرم او نو صدا بزنه تا برگرده. اما کرم، تنها به دور شدن او خیره مانده بود. روزها گذشت، اما زنبور کوچولو هیچ وقت کرم رو از یاد نبرد. بهار سال بعد، زنبور کوچولو مثل همیشه از میان گل‌ها پرواز می‌کرد که ناگهان شنید کسی اونو صدا می زنه : ” زنبور کوچولو، آهای زنبور کوچولو! ” زنبور کوچولو سرشو بلند کرد و پروانه قشنگی رو دید. از پروانه پرسید: ” شما، منو از کجا می‌شناسی ؟” پروانه خنده‌ای کرد و گفت: ” فکر نمی‌کردم دوست قدیمی‌ات را به این زودی فراموش کرده باشی. زنبور کوچولو، من همان کرم کوچکی هستم که روزی حشره‌ها مسخره‌ام می‌کردن و حالا می‌تونم به هرجا که بخواهم پرواز کنم. ما کرم‌های ابریشم پس از مدتی تبدیل به پروانه میشیم.” بعد پروانه با خوشحالی گفت: “تو بهترین دوست من هستی. چون موقعی که همه منو مسخره می‌کردن، تو نخواستی مثل دیگران منو مسخره کنی و به من بخندی. حالا می‌تونم به همه بگم که چه دوست خوبی دارم.” زنبور کوچولو با شادی لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد. او در این آرزو بود که‌ای کاش کسانی که آن روز کرم بیچاره را مسخره کرده بودن، پرواز پروانه را می‌دیدن. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
حوض ساره به خورشید وسط آسمان نگاه کرد. کفش‌ها‌یش را بغل گرفت. روی شن های گرم راه رفت. برگشت جای پاهایش را نگاه کرد. مادر ایستاد. اطراف را نگاه کرد و گفت:« بچه‌ها همین جا بازی کنید.» ساره که جلوتر رفته بود، برگشت. مادر هم روی تخته سنگی خشک نشست. به دریای زیبا و آرام نگاه می کرد. ساره کفش هایش را کنار گذاشت. نشست و به سعید گفت: «بیا با شن‌ها بازی کنیم!» سعید بیلچه پلاستیکی را برداشت. فرغون را پر از شن‌های نرم کرد. برای ساره برد. ساره گفت: اگر چند بیل دیگر بیاوری! قلعه شنی بلند تری درست می‌کنم. سعید فرغون پر از ماسه نرم را کنار او خالی کرد و گفت:«ساره نگاه کن چه چیزهایی پیدا کردم!» ساره سر بلند کرد فرغون را نگاه کرد. دست زد و گفت: «با این صدف ها و سنگ های رنگی در و پنجره درست کنیم باشه؟» سعید نشست و با هم سنگ‌ها را چیدند. قلعه مثل کاخی با شیشه‌های رنگی شده بود. با صدفها یک ماهی بالای قلعه درست کردند. ساره گفت:«مادر را صدا کنیم عکس بگیرد وقتی بابا از خرید آمد نشانش بدهیم!» سعید بلند شد. فرغون را برداشت. گفت: «صبر کن بروم باز هم سنگ بیاورم. قشنگ تر بشود!» سعید یک فرغون دیگر آورد. ساره از میان شن‌ها یک صدف پیچ پیچی درشت پیدا کرد. آن را به سعید نشان داد. سعید گفت:«اگر این صدف را روی گوشت بگذاری صدای دریا می شنوی‌!» ساره خندید از سعید تشکر کرد. آن را به مادر داد. برگشت کنار قلعه نشست. یک موج تا آن طرف قلعه پیش رفت و موقع برگشتن به دریا آن را خراب کرد. ساره چشمانش پر از اشک شد. دستان خود را روی زانو و سرش را روی دست گذاشت. سعید کنار او آمد و گفت: بیا با این تکه چوب روی شن های نرم نقاشی بکش! ساره خوشحال شد. چوب را گرفت. بلند شد. به اطراف نگاه کرد. دوتا ماهی را روی ماسه ها کشید. موج دوباره آن را پاک کرد. ساره به موج ها می‌گفت من نقاشی میکشم هر کدام را دوست داشتی پاک نکن! سعید بالا و پایین پرید و فریاد زد: مامان ببینید حوض من تمام شد‌! مادر سرش را از روی کتاب‌ بلند کرد نگاهی به چاله انداخت. ناگهان موجی آمد. ماهی کوچکی روی ماسه‌ها افتاد، ماهی بالا و پایین می‌پرید. دهان خود را باز و بسته می‌کرد. ساره دوید سمت ماهی و گفت:« مامان بیایید ببینید ماهی تشنه است و می‌گوید آب...آب ...» مادر پیش بچه‌ها آمد. به ماهی نگاه کرد. موج دیگری نیامد آن را به دریا ببرد. ماهی کمتر بالا و پایین می پرید. مادر به بچه‌ها گفت: «بچه ها ماهی بدون آب می‌میرد. حالش خوب نیست!» سعید دستپاچه شده بود. برگشت نگاهی به اطراف کرد. ماهی دیگر خیلی آهسته دهانش را باز و بسته می‌کرد. بیحال روی خاک افتاده بود. سعید جلو رفت. خم شد. ماهی را با دو دست گرفت، آن را در حوض کوچکی که حالا پر از آب بود انداخت. خاک‌ها از روی بدن ماهی در آب ریخت. ماهی تکان خورد و شروع کرد به شنا کردن. بچه ها بالا و پایین پریدند. موج دیگری آمد. موقع برگشتن به دریا حوض را خراب کرد. ماهی را با خود به دیا برد. بچه ها ناراحت شدند. مادردستی روی سر آنها کشید و گفت: «آفرین! دوست داشتم ببینم چطور به ماهی کمک می کنيد!» بچه‌ها برگشتند به مادر نگاه کردند. مادر به دریا نگاه کرد و گفت:«ماهی به خانه‌اش برگشت!» 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼گنجشک کوچولو و باران یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همین‌طور که می‌رفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او می‌آید یا نه. برای چی؟ برای آنکه گنجشک کوچولو بی‌خبر، از آشیانه بیرون آمده بود. بله… گنجشک کوچولو از این‌ور به آن‌ور، از روی این درخت به روی آن درخت رفت تا اینکه خسته و مانده شد. آن‌وقت روی دیوار نشست. آنجا ماند تا این‌که خستگی از تنش بیرون رفت. آن‌وقت با خودش گفت: «دیگر باید برگردم خانه. دارد دیر می‌شود. مادرم نگران می‌شود.» گنجشک کوچولو این را با خودش گفت؛ ولی تا خواست پرواز کند، یک‌دفعه هوا بارانی شد. گنجشک کوچولو دوست داشت همان‌جا بماند؛ ولی ازآنجایی‌که می‌ترسید دیر به خانه برسد، توی همان هوای بارانی پرواز کرد. بله… او هنوز راه زیادی نرفته بود که باران تند تند شد، آن‌قدر که اگر همان‌طور می‌رفت، روی زمین می‌افتاد. این بود که دوروبر خودش را نگاه کرد تا جایی پیدا کند که کبوتری را توی لانه‌اش دید. کبوتر از همان‌جا گفت: «بیا اینجا گنجشک کوچولو.» لانه‌ی کبوتر بالای یک بام بود. گنجشک رفت توی لانه‌ی کبوتر. جوجه‌های کبوتر هم تا گنجشک کوچولو را دیدند. خوشحال شدند و بال‌هایشان را تکان دادند. گنجشک کوچولو که خیس شده بود، توی لانه‌ی کبوتر گرم شد. کبوتر پرسید: «تو این باران چه‌کار می‌کردی کوچولو؟ تو الآن باید توی آشیانه‌ی خودت باشی.» گنجشک کوچولو گفت: «رفته بودم بیرون پرواز و گردش کنم که زیر باران ماندم.» کبوتر گفت: «تنها از آشیانه بیرون آمدی؟» گنجشک گفت: «بله، تنهای تنها… مادرم نبود. اگر بود، نمی‌گذاشت تنها از آشیانه بیرون بیایم. امروز پرواز اول من بود.» کبوتر گفت: «چه‌کار بدی کردی کوچولو. اگر توی باران می‌ماندی و اینجا را نمی‌دیدی چه‌کار می‌کردی؟ دیگر هیچ‌وقت تنها از آشیانه بیرون نرو.» گنجشک کوچولو ناراحت شد و گفت: «می‌خواهی من را از لانه بیرون کنی؟» کبوتر گفت: «نه، من این کار را نمی‌کنم؛ ولی آخرش که چی؟ مگر تو نباید به آشیانه‌ات برگردی؟» گنجشک کوچولو جوجه‌های کبوتر را نگاه کرد و گفت: «چه جوجه‌های خوبی داری کبوتر خانم. من دوست دارم با آن‌ها بازی کنم.» کبوتر گفت: «باشد با جوجه‌های من بازی کن؛ ولی بدان که هر کس خانه‌ای دارد. خانه هر پرنده‌ای برایش از همه‌ی خانه‌ها بهتر است.» گنجشک گفت: «حالا تا خشک شوم و مادرم را پیدا کنم، با جوجه‌های شما بازی می‌کنم.» بعدازاین، گنجشک کوچولو کنار جوجه کبوترها رفت و با آن‌ها سرگرم بازی شد. آن‌ها باهم پرپر بازی کردند و گفتند و خندید؛ ولی یواش‌یواش یکی از جوجه‌ها خسته شد و گفت: «مادر جان، چه قدر جای ما کوچک شده؟ تا کی این گنجشک اینجا می‌ماند؟» بله… وقتی این‌طور شد، گنجشک کوچولو فهمید هیچ جا خانه‌ی خود او نمی‌شود. این بود که گفت: «خانم کبوتر من می‌خواهم پیش مادرم برگردم.» کبوتر بیرون را نگاه کرد و گفت: «باشد. برمی‌گردی. هوا هم صاف شده و دیگر باران نمی‌بارد؛ ولی صبر کن من هم با تو بیایم، نباید تنها برگردی.» کبوتر و گنجشک کوچولو پرواز کردند. آن‌ها رفتند و رفتند تا اینکه توی راه، خانم گنجشک را دیدند. خانم گنجشک تا آن‌ها را دید جیک‌جیک کرد و گفت: «بچه‌ی من را کجا بردی کبوتر خانم؟» کبوتر گفت: «من بچه‌ی تو را جایی نبردم. از یک جا آوردم.» خانم گنجشک پرسید: «از کجا؟» کبوتر گفت: «از زیر باران… او هم خیس شده بود و هم گم شده بود.» او این را گفت و برگشت. خانم گنجشک خواست حرفی بزند و بگوید که چه‌کار خوبی کردی، ولی خانم کبوتر رفته بود و رفته بود. بله گلهای من، از آن به بعد گنجشک کوچولو، نه بی‌خبر جایی رفت و نه بی‌خبر جای ماند. این‌طور که شد، قصه‌ی ما به سر رسید،گنجشک کوچولو به خونه اش رسید 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌵🐍مار زنگی🐍🌵 یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدارشد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند. همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند. مامان مارمولک همین که چشمش به مار زنگی افتاد، صدا زد: «سلام مار زنگی، داری کجا میری؟» مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد: «علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.» مارمولک گفت: «پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه، از خواب که بیدار شده، اخم کرده و حرف نمی زنه. یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.» خانم مار زنگی روبروی آن ها کنار تخته سنگ ایستاد. دم زنگوله دارش را تکان داد. زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند. بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد. از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن. مارزنگی از او پرسید: «مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟» مارمولک جواب داد: «بله، دم شما خیلی قشنگه، صدای خوبی هم داره.» مامان مارمولک گفت: «دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.» مارزنگی خنده اش گرفت. بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت: « شما دو تا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد، خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت. مامان مارمولک گفت: «ببخشید به جای دستت درد نکنه، بهتره بگم خیلی ممنون.» خانم مارزنگی با خنده از آن ها دور شد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود. آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت: «خانم مارزنگی می دونستی که خیلی قشنگی؟ دمت صدای قشنگی داره. بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.» مارزنگی گفت: «سلام تو هم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد. آفتاب پرست گفت: «من گاهی رنگم را عوض می کنم.» مارزنگی پرسید: «چه وقت رنگ عوض می کنی؟» آفتاب پرست جواب داد: « وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می کنم و به رنگ محیط اطرافم در میام.» مارزنگی گفت: «آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید. او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت. او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگ های مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي مي كردند . يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد . هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند. آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش .... بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ... كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت . كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد . طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد ! طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن . كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟! كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد . كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » . طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند . اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود . طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني . كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل عذر خواهي كنم » . طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند . نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
ریزه میزه 🌊دریا بزرگ بود، خیلی بزرگ. توی دریا موجوادت مختلفی بودند: لاک پشت‌های بزرگ، خرچنگ‌های بزرگ، گیاهای بزرگ، سنگ‌های بزرگ، ماهی‌های بزرگ و البته یک ماهی کوچولو: خیلی‌خیلی کوچولو! 🐠🐠 🌊ماهی کوچولو دلش می‌خواست دوست‌های جدید پیدا کند و با آن‌ها بازی کند؛ اما خیلی وقت‌ها ماهی‌های دیگر با سرعت از کنارش رد می‌شدند و اصلاً او را نمی‌دیدند . ماهی کوچولو دلش می‌خواست کمی بزرگ تر باشد تا بقیه او را بهتر ببیند. برای همین هرروز یک عالمه غذا می‌خورد. تند و تند به جلبک‌ها گاز می‌زد و آن‌ها را می‌خورد؛ اما فقط کمی شکم اش بزرگ‌تر می‌شد . 🐠🐠 🌊یک بار دوستش به ماهی کوچولو گفت: « هر قدر هم غذا بخوری فایده ندارد .تو همیشه همین اندازه باقی می‌مانی». 🐠🐠 🌊ماهی کوچولو بعضی وقت‌ها یک گوشه می‌نشست و فقط به بقیه‌ی موجودات دریا نگاه می‌کرد. با خودش می‌گفت: « شاید خدا من را دوست ندارد؛ برای همین من را این قدر ریز و کوچک آفریده.» 🐠🐠 🌊تا اینکه یک روز وقتی ماهی کوچولو داشت یک جلبک خوشمزه را به آرامی می‌خورد؛ یک دفعه دید اطرافش تاریک شد. ماهی کوچولو ترسید؛ فهمید یک نهنگ بزرگ او را خورده است و او توی دهان نهنگ است. با ترس گفت: «حالا چکار کنم؟» 🐠🐠 🌊وی دهان نهنگ خیلی تاریک بود. ماهی کوچولو از این طرف به آن طرف شنا کرد و بالا و پایین رفت؛ یک دفعه نوری را دید. نور از بین دندان‌های نهنگ به داخل دهانش می‌تابید. 🐠🐠 🌊ماهی کوچولو فکری به ذهنش رسید. نزدیک دندان‌های نهنگ رفت. وقتی نهنگ خوابیده بود ماهی کوچولو آرام شنا کرد و از وسط دندان‌های نهنگ بیرون پرید. 🐠🐠 🌊او حالا آزاد شده بود. با خوش حالی توی دریای بزرگ شنا می‌کرد؛ می‌چرخید و با شادی آواز می‌خواند . 🐠🐠 🌊بعد از آن، هروقت دوستش از او می‌پرسید: «چراهمیشه این قدر شاد هستی؟» ماهی کوچولو زود جواب می‌داد: «چون حالا فهمیده‌ام خدا من را هم خیلی دوست دارد. اوآن قدر، من را کوچک آفریده که با خیال راحت می‌توانم از لابه لای دندان‌های نهنگ فرار کنم.» تبیان-نویسنده: زهرا عبدی 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
دیوار مهربانی توی یک شهر شلوغ یه خونه‌ی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت، توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود، روبروی کمد اسباب بازی ها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود. خانم کفشه هر روز گریه می‌کرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره، دیگه منو پاش نمیکنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخواد”. هر روز یکی از اسباب بازی ها میومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه می‌کرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که میگفته : ” سارا عاشق کفشه، دوست داره کفشای جورواجور پاش کنه خیلی زود از کفشای قبلیش خسته میشه و کفش جدید میخواد”. خانم کفشه خوب می دونست که دیگه سارا سراغش نمیاد با ناراحتی میخوابید و با نا امیدی بیدار میشد. تا اینکه یک روز مادر بزرگ میاد داخل اتاق تا برای سارا قصه بگه وقتی مادر بزرگ میشینه روی تخت عصای مادربزرگ که خیلی قدیمی بوده سر میخوره و میوفته کنار خانم کفشه، اولش خانم کفشه خیلی میترسه و جیغ میزنه اما آقا عصا با صدای کلفت میگه :”سلام ببخشید سر خوردم”. خانم کفشه میگه: “سلام آقا عصا” آقا عصا میگه: “چرا گریه کردی؟” خانم کفشه با ناراحتی قصه زندگیشو تعریف میکنه، آقا عصا بعد از شنیدن حرفهای خانم کفشه میخنده و میگه: “اینکه ناراحتی نداره دختر جون، من یه دیواری توی این شهر میشناسم که تو میتونی بری اونجا اسمش دیوار مهربونیه من تا حالا چند بار با مادربزرگ رفتم اونجا”، خانم کفشه میگه : “دیوار مهربونی دیگه چیه؟”، آقا عصا میگه: “یه دیواریه که اگر کسی چیزی داره که بهش نیاز نداره میبره اونجا آویزونش میکنه تا کسی که بهش نیاز داره بیاد و بردارو ببره” خانم کفشه با تعجب پرسید: “یعنی کسی هست که به من احتیاج داشته باشه؟” آقا عصا گفت: “چرا نباشه هستن آدمایی که قدر چیزایی که دارنو میدونن و زود ازش دل نمیکنن تو برو اونجا مطمئن باش که یکی تو رو میبره و ازت مواظبت میکنه” خانم کفشه تا صبح از خوشحالی خوابش نبرد، صبح که شد فوری خودشو به پارکی که قبلا با سارا رفته بود رسوند روبرو پارک دیوار مهربونی بود با هر سختی که بود خودشو به دیوار مهربونی آویزون کرد، خیلی نگذشته بود که یه نفر بدوبدو اومد و کفشارو برداشت خانم کفشه از خوشحالی جیغ زد و خندید. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
کبوتر🕊 و زنبور 🐝 در سواحل یک رودخانه ، درختی وجود داره که یک زنبور عسل اونجا عسل درست می کنه. اونها تمام روز از این گل به اون گل میپرن و عسل جمع می کنن. یک روز خوب ، زنبور عسل احساس تشنگی می کنه و برای نوشیدن مقداری آب به رودخانه میره. وقتی زنبور عسل می خواسته آب بنوشه ، یه موج آب میاد و زنبور میافته تو آب ، خوشبختانه کبوتر زیبایی که از فاصله دور داشت همه چیو می دید برای کمک به زنبور بیچاره سریع بال میزنه و میاد. او برگ بزرگی را از یک درخت بر می داره و به سمت زنبور پرواز می کنه. کبوتر برگ را در نزدیکی زنبورمی بره . زنبور روی برگ سوار میشه و بالهای خودش رو خشک می کنه . بعد از اینکه یکم استراحت کرد باز می تونه پرواز کنه و حالش خوب میشه. دو هفته بعد ، وقتی کبوتر روی شاخه درختی نشسته ، کماندار اونو هدف می گیره. کبوتر دنبال یه راهی می گرده تا فرار کنه ، اما یک شاهین بزرگ رو می بینه که در منتظره تا اونو شکار کنه. حالا وقتش شده که جواب کار خوبی که کرد رو بگیره برای همین زنبور میاد روی صورت شکارچی وز وز میکنه برا همین شکارچی حواسش چرت میشه و بعد که زنبور رفت شاهین رو می بینه و به سمت شاهین تیر پرت میکنه و شاهین میذاره میره. از اونور کبوتر با خیال راحت پرواز میکنه و از اون منطقه دور میشه. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🐸 قورباغه با سواد یکی بود یکی نبود در یک باغ بزرگ و سرسبز که پر از درختا و گل های زیبا و رنگارنگ بود تعداد زیادی قورباغه در کنار هم زندگی میکردن. در بین این قورباغه ها یه قورباغه ای زندگی میکرد که خیلی تنها بود و هیچ دوستی نداشت بچه ها. همه قورباغه های اون باغ با همدیگه دوست بودن و با هم بازی میکردن اما هیچکدومشون با قورباغه کوچولوی قصه ما دوست نشده بودن و باهاش بازی نمیکردن. به خاطر همینم قورباغه کوچولو خیلی ناراحت و غصه دار بود بچه ها یکی از از روزا که قورباغه کنار برکه نشسته بود خیلی حوصلش سر رفته بود و از اینکه هیچکس باهاش بازی نمیکرد ناراحت بود به خاطر همین تصمیم گرفت از کنار برکه بره و یه گشتی تو باغ بزنه. قورباغه همینطور که داشت میرفت سرراهش به یه خونه رسید و از پنجره خونه که باز بود پرید تو و زیر تخت خواب یه پسر بچه قایم شد. درهمون موقع مادر پسر بچه وارد اتاق شد ، مادر پسر بچه تکالیف و مشق های پسرش رو برداشت و شروع کرد به نگاه کردن به اونا. بعد رو کرد به پسرش و بهش گفت :” تو اصلا نمره های خوبی نگرفتی و تو درس خوندن تنبلی کردی ، مگه تو نمیخوای که یه پسر زبر و زرنگ و باسواد و درسخون بشی ؟” اما پسر بچه اصلا به حرفای مادرش گوش نمیکرد، اون هیچوقت به اندازه کافی تلاش نمیکرد و همش از درس خوندن و انجام دادن تکلیفش فرار میکرد. بچه ها جونم اون انقدر تنبل و بی خیال بود که یک روز که روی تختش خوابش برده بود تمام حروف الفبا و عددای کتاباش از توی صفحه ها افتادن پایین ،درست زیر تخت پسر بچه. قورباغه کوچولو هنوز زیر تخت پسر بچه بود و اونجا نشسته بود.قورباغه کوچولو که تا حالا اینهمه حرف و عدد یک جا ندیده بود از دید اون همه عدد و حرف از خوشحالی پرید بالا و کلی ذوق کرد. اون با خوشحالی فریاد می زد :” من همه اینا رو یاد میگیرم ،بعد من با سواد میشم و میتونم بخونم و بنویسم ، اون موقع قورباغه های دیگه با من دوست میشن و باهام بازی میکنن” عددا و حروف الفبا از بس که استفاده نشده بودن و مدت طولانی ای بود که پسر بچه اونارو نخونده بود پر از گرد و خاک شده بودن ، قورباغه کوچولو با شادی و خوشحالی تمام اونارو تمیز و پاکیزه کرد و گرد و خاکشون رو گرفت. حالا قورباغه آماده یاد گرفتن بود.اون تونست به کمک حروف درست خوندن و درست نوشتن رو یاد بگیره ، عددها هم به قورباغه کمک کردن و بهش یاد دادن که چطوری بشماره و مسئله های ریاضی رو حل کنه وحساب وکتاب کنه. روزها میگذشت و قورباغه با تلاش و کوشش زیاد درسها رو خوب خوب یاد میگرفت و تمرین میکرد. و بعد از مدتی حالا…. قورباغه کوچولو دیگه میتونست مثل یه آدم با سواد بخونه و بنویسه. اون خیلی خوشحال و هیجان زده بود بچه ها. یک روز که قورباغه میخواست یه کم خستگی در کنه و یه هوایی بخوره از پنجره اتاق پسرک به بیرون پرید و رفت تا توی حیاط یه دوری بزنه. اما همون موقع بود که مامان پسر بچه قورباغه رو دید و اونو از خونه بیرون کرد، قورباغه هم مجبور شد که از اونجا بره و دوباره به سمت برکه برگرده. اما قورباغه از قبل تو خونه پسر بچه کلی چیزهای مفید یاد گرفته بود ، اون یاد گرفته بود که بخونه و بنویسه و ریاضی حل کنه. اون حتی میتونست وقتی هم که برگشت به باغ باز هم چیزهای بیشتری یاد بگیره. قورباغه های دیگه که اونو دیدن به همدیگه گفتن :” قورباغه میتونه بخونه و بنویسه و ریاضی حل کنه ، اون کلی چیزهای خوب و مفید یاد گرفته و میدونه” بعد همگی به قورباغه گقتن :” وای قورباغه میتونی به ما هم خوندن ونوشتن یاد بدی ؟” و اینطوری شد که قورباغه کوچولو تمام چیزهایی که یاد گرفته بود رو به قورباغه های دیگه هم یاد داد. حالا بشنویم از پسر بچه تنبل قصه مون ، چند روز بعد که پسر بچه سراغ کتاباش رفت و اونارو باز کرد جیغ بلندی کشید و گفت :” چی؟؟؟ اونهمه عدد و حروف کجا رفتن ؟” اون نمیدونست که قورباغه کوچولو همه اعداد و حروف رو با خودش برده و در حال حاضر اون باهوش ترین و باسواد ترین قورباغه باغ هستش. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
مسواک دندانم را مسواک میزنم سار گفت:مامان جون!مرا به پارک نمی بری؟ مادر گفت:اول صبحانه ات را بخور،بعد هم دندان هایت رامسواک بزن تا به پارک برویم سارا پارک رفتن را خیلی دوست داشت، دلش می خواست زودتربه پارک برود برای همین صبحانه اش را خورد، اما تنبلی کرد ومسواک نزد سارادر پارک بازی می کردکه یک دفعه گفت: وای دندانم!مامان دندانم درد می کند مادرسارا دندان او را نگاه کرد و گفت:ای وای! دندانت کرم خورده وسیاه شده! سارا پرسید: دندانم چه جوری کرم خورده؟چرا درد می کند؟ مادرش گفت:حیوان های کوچولویی به اسم باکتری،دندان را می خورند و خراب می کنند آن وقت دندان،درد میگیرد سارا پرسید:این باکتری ها از کجا می آیند؟چطوری توی دهان ما می آیند؟ مادر گفت:بعد از اینکه غذا می خوریم، اگر مسواک نزنیم، ذره های کوچولوی غذا به دندان های ما می چسبند. آن وقت دندان سیاه می شود ودرد می گیرد سارا گفت: مامان جون، چطوری این باکتری ها را از روی دندانهایم جدا کنم؟ چه کار کنم که دندانهایم خراب نشود؟ مادرش گفت: اگر همیشه بعد ازغذا مسواک بزنی، این باکتری ها از بین می روند و دندانها خراب نمی شوند سارا گفت: مامان جون!برگردیم به خانه، می خواهم مسواک بزنم مادرش گفت: چی شد؟مگر مسواک نزده بودی؟ سارا گفت:نه مامان جون!ببخشید، من مسواک نزده بودم،ولی از این به بعد مرتب مسواک می زنم مادر سارا گفت: آفرین دختر خوبم! الان می رویم، دندان هایت رامسواک بزن سارا با خودش گفت:اول دندان های بالا را مسواک می زنم،بعد دندان های پایین را سارا دهانش را باز تر کردتادندان های عقبی راخوب مسواک بزند 📖@moogharrabon
🐞🍃قصه پری کوچولو🍃🐞 پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت. پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی. روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشود؛ چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت می کند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد، ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد، گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد. مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم! چرا گریه می کنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مادرجان! عروسک شیشه ای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر نگران باشی، من برایت یک عروسک دیگر می خرم، برو از دوستانت عذر خواهی کن؛ زیرا آنان مهمان تو هستند. تو باید با آنان با مهربانی رفتار کنی؛ زیرا مهمان حبیب خدا است. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانه های شان رفتند. آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه شان رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن، گفت: مادر امروز مهمانی برای من خیلی غم انگیز بود؛ من یکی از بهترین عروسک های پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آنها تمام مغازه های عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند، ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید، مادرش فوراً آن عروسک را خرید و کادو کرد، آن گاه به طرف خانه پری رفتند. وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خانم! خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم، به خاطر همین، آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت دوست پری او را بوسید و خداحافظی کردند و رفتند. بچه ها! نباید به خاطر یک اتفاق کوچک دوستی تان را به هم بزنید. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
موش کوچولو یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می رسید خسته بود و می خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می گرفت و داد می زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟ موش قزی هم گوشه ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می کرد. یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم. فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت: اینجا و اونجا می کنم بابائی پیدا بکنم. آیا تو بابا می شوی؟ در دل من جا می شوی! اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی. آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟ موش قزی ناراحت شد و رفت و رفت تا دم بزازی رسید. سلام کرد و شعرش را دوباره برای بزاز خواند. آقای بزاز با عصبانیت نیم متر فلزی خودش را به زمین کوبید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می خوام چیکار؟ موش قزی ترسید و تندی طرف خونه دوید. وقتی به خانه برگشت دید بابا موشی با غصه داد می زنه: موش قزی؟ کجایی که دلم برای شیطونیات تنگ شده؟ موش قزی به بغل پدرش دوید و با خوشحالی گفت: موشی بابای نازنین، لنگه نداره رو زمین قربون بابای خودم، دوباره دخترش شدم. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🕊 آزادی من و دايی عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يک خيابان پرنده فروشی ديدم. به دايی گفتم : « برای من دو تا پرنده كوچک مي خريد؟ » دايی پرسيد: « می خواهی با آن چه كنی؟» گفتم : « می خواهم آن ها را در يک قفس كوچک و قشنگ نگه دارم.» دايی گفت: « در خانه حضرت علی علیه السلام مرغابی هايی بودند كه آن ها را كسی به امام حسين علیه السلام هديه داده بود. يک روز حضرت علی به فرزندشان گفتند: اين ها زبان ندارند كه وقتی گرسنه يا تشنه می شوند بتوانند چيزی بگويند يا از تو چيزی بخواهند. آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روی زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند.» به پرنده های بيچاره نگاه كردم . به دايی گفتم: « دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت: «قفس هم می خواهی ؟» گفتم: « نه! می خواهم آن ها را آزاد كنم.» دايی گفت: « در روز تولد حضرت علی علیه السلام تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان می دهی.» من و دايی دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم. پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جایی نزديک فرشته ها. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
عروسک بهانه گیر مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :”مامان . مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :”مامان … مامان من به به می خوام” بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد. مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد. مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد! مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم … مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بغل کرد و برد دکتر . آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟ مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه! دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته. مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت . بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده. مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره. مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد . بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد. عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت :مامّان …. مامّان …. من به به می خوام . مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼تبر طلایی و تبر نقره ای 🌸موضوع: راست گویی،دروغ گویی،طمع ورزی روزی هیزم شکن فقیری به جنگل رفت و مشغول بریدن شاخه های خشک درختان شد. او تا ظهر کار کرد. خسته و گرسنه شد. روی کنده ی درختی نشست و غذایش را که تکه نانی بودخورد. بعد هم خم شد تا از چشمه ی زیر درخت آب بنوشد. ناگهان تیر از دستش رها شد و به داخل چشمه افتاد. چشمه عمیق بود، هیزم شکن هم شنا بلد نبود. او غمگین و ناامید، با خود گفت: «حالا چه کار کنم تبرم را از دست دادم دیگر وسیله ای برای کار کردن ندارم ، آن وقت به یاد مادر بیمارش که در خانه منتظرش بود افتاد و گریه اش گرفت. ناگهان چشمه قل قل جوشید و نور درخشانی بر آن تابید. در میان نور، پیرمردی بر آب چشمه ظاهر شد. هیزم شکن وحشت زده از جا پرید اما پیرمرد با صدایی مهربان به او گفت: «بگو ببینم چه غصه ای داری و چرا گریه میکنی؟ هیزم شکن که کمی آرام شده بود جواب داد: تبرم در آب افتاده است بدون آن دیگر نمی توانم کار کنم پیرمرد مهربان گفت: تو مرد خوب و زحمت کشی هستی با مادرت هم به مهربانی رفتار میکنی. بنابراین نگران نباش من تبرت را در آب پیدا میکنم. این را گفت و در آب چشمه فرو رفت،کمی بعد دوباره نوری بر آب تابید و پیرمرد مهربان ظاهر شد.او یک تبر طلایی با خود آورده بود. تبر را به هیزم شکن نشان داد و گفت: «آیا این، تبر تو است؟هیزم شکن با نگرانی جواب داد: «نه، نه من هیچ وقت تبر طلایی نداشته ام،تبر من یک تبر ساده و معمولی بوده پیرمرد گفت: «پس کمی دیگر صبر کن تا تبرت را بیاورم» و دوباره در آب فرو رفت. چند لحظه بعد، دوباره چشمه قل قل کرد نوری بر آن درخشید و پیرمرد ظاهر شد. این بار او یک تبر نقره ای در دست داشت، تبر را به هیزم شکن نشان داد و گفت: «آیا این، تبر توست؟» هیزم شکن سرش را تکان داد و گفت: نه تبر من، یک تیر معمولی بوده. پیرمرد مهربان باز هم در آب چشمه فرو رفت و این بار با یک تبر آهنی کهنه بر آب ظاهر شد. هیزم شکن وقتی تیر آهنی را دید با خوشحالی فریاد کشید: «همین است. این تیر خودم است. حالا دوباره می توانم با آن کار کنم پیرمرد تبر آهنی را به او داد و گفت: «تو مرد راستگویی هستی به همین خاطر من تبر طلایی و تبر نقره ای را هم به تو می دهم، پیرمرد مهربان دو تیر طلایی و نقره ای را به طرف هیزم شکن در از کرد. هیزم شکن با دستهای لرزان آنها را گرفت. بعد ناگهان دید که پیرمرد در آب چشمه ناپدید شد. روز بعد هیزم شکن تبرهای طلایی و نقره ای را به دوست هیزم شکن خود نشان داد و ماجرای روز گذشته را برایش تعریف کرد. دوست او که مردی طمع کار بود با خود گفت: من هم باید صاحب یک تبر طلایی بشوم آن وقت نشانی چشمه را از هیزم شکن پرسید و به به طرف آن دوید وقتی به چشمه رسید تبر آهنی اش را در آب انداخت. بعد هم کنار چشمه نشست و شروع کرد به گریه کردن. آب چشمه قل قل کرد پیرمرد مهربان در میان نور ظاهر شد و پرسید: «ای هیزم شکن، چرا گریه میکنی؟ هیزم شکن جواب داد تبرم توی چشمه افتاده دیگر وسیله ای برای کار کردن ندارم. مادرم بیمار است و حتما از گرسنگی می میرد پیرمرد در آب چشمه فرو رفت کمی بعد با یک تبر طلایی در دست ظاهر شد و پرسید: «آیا این تبر تو است؟ هیزم شکن دروغ گو به سرعت جواب داد: بله بله این تبر من است و دست هایش را دراز کرد تا تبر طلایی را بگیرد. پیرمرد وقتی این دروغ را شنید، عصبانی شد و گفت: تو مرد دروغ گو و طمع کاری هستی ، تبر تو یک تبر آهنی بود نه این تبر طلایی ، بعد هم در آب چشمه فرو رفت و دیگر برنگشت. هیزم شکن دروغ گو به شدت ناراحت و غمگین شد. چون او تبر خودش را هم از دست داده بود و دیگر نمی توانست کار کند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند. او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود. گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود. یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود. روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند. گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد. می‌خواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند. آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند. چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد. یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد. گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه می‌نشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید. گربه گفت... ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌙 خوابیدن مینا کوچولو شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند. اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد. آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد. مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم. مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود. وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم. تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم. خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام. شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند. از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم. مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود. او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید. مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🚁 سفر دور هلی کوپتر هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد. او مشغول جمع کردن وسایلش شد. با اینکه هوا گرم بود، صندوقش را پر از لباسهای گرم کرد. چون می دانست که بعدا به این لباسها خیلی احتیاج پیدا می کند. هلی کوپتر با آمادگی کامل به سوی آسمان پرواز کرد. او خیلی زود به اوج آسمان رسید. او خوشحال و سرحال و طبق نقشه، راه خودش را در آسمان در پیش گرفت. البته ابتدای راه، هوا حسابی گرم بود. اما هلی کوپتر فریب گرمای هوا را نخورد، چون می دانست بعدا قرار است هوا سرد بشود. هلی کوپتر رفت و رفت تا اینکه کم کم احساس سرما کرد. اما نگران نبود. او یک لباس بافتنی برداشت و پوشید. کمی جلوتر که رفت، متوجه شد صورتش خیس می شود. مثل اینکه باران شروع به باریدن کرده بود. باران هم هلی کوپتر را نگران نکرد. چون چتر هم به همراه خودش آورده بود. هلی کوپتر با خیال راحت چترش را باز کرد و روی سرش گرفت. مدتی بعد باران تمام شد. اما هوا سردتر شد. هوا آنقدر سرد شد که دستهای هلی کوپتر یخ کرد. هلی کوپتر دستکشهایش را پوشید. همینطور کاپشن و کلاهش را. با اینکه هوا خیلی خیلی سرد شده بود اما او احساس سرما نمی کرد. چون لباسهای گرمی پوشیده بود. هلی کوپتر از سفرش خیلی لذت می برد. هلی کوپتر باز هم رفت و رفت تا بالاخره به منطقه ی سردسیر رسید. آنجا به خانه ی دوست قدیمی اش رفت و ماجراهای سفرش را برای دوستش تعریف کرد. او عکسهای قشنگی از هوای بارانی و کوههای پوشیده از برف گرفته بود که به دوستش نشان داد. اما زیباترین عکس او عکس خودش بود که با کاپشن و کلاه و دستکش گرفته بود. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸 ملکه گل ها 🌸 روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد. مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند. روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است. گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند. یکی از آن ها گفت : «کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد! » کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم. » گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد. یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود. آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آن ها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند. صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک با این کار حالش کم کم بهتر می شد، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🔵 چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت. نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند. اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد. در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: «چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟» لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: «من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم دیگر با من بازی نمی کنند.» معلم دانا گفت: «ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی. برو توی لاک. توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون. من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خودم می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چه؟ » 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
جیرجیرک ها یکی بود یکی نبود دختری مهربان با نام یلدادر یک خانە کنار پدر ومادرش زندگی می کرد در نزدیکی خانەی یلدا یک پارک جود داشت پارکی پراز وسایل بازی . خلاصە این پارک کلی پلە هم داشت یلداهروقت می رفت پارک ارام و یواش ازپلە ها بالا می رفت تا ازآن بالا پارک را خوب تماشا کنند یک روز کە داشت پلە هارا می شمارد و بالا می رفت یک صدای شنید جیر...جیر....جیر... یلدا اطرافش را خوب تماشا کرد . اما چیزی ندید بازم صدا بە گوشش رسید جیر....جیر... صدا از سوراخی در پلە های پارک بود خم شد داخل راخوب تماشاکرد چند تا جیر جیر کە جشن عروسی دوتا جیر جیرک را گرفتەبودند و چندتا جیر جیرک دست هم را گرفتە بودند و می چرخیدند وجیر جیر می کردند یلدا خوشحال شد رفت یک گل کوچک وزیبا آورد و وازسوراخ پلە ها به داخل انداخت جیر جیرک ها کلی خوشحال شدند وباجیر جیر از یلدا تشکر کردند. ازآن روز بە بعد یلدا هروقت به پارک می رفت از سواخ پلە بە جیر جیرک ها سلام می کرد وبرایشان دست تکان می داد 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند. 🐧🐒 یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند. 🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒 وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠 🧀🍞🍪🌰 همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند. 🐟🐠🐟🐠🐡 روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد. روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند. آن ها فکر کردند که میمون به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر میمون را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند. از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند. 🐒 پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند☺️ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🦊 روباه و لک لک روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند. یک روز به لک لک گفت: « من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.» لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دو تا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیر برنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.» روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻