#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_دوم
تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم میگفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا میمانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقرهای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ میغرید و کلاهک های دودکش ها را میانداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!»
پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه میکوفت و تلق و تلوق میکرد تا اینکه تقریباً همهی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ میدوید.
«چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول میگفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!»
امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمیگذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی میداد، به باغ غول چیزی نداد. او میگفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ میرقصیدند.
آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور میکردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سرهای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود.
طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام میآمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید:
حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بیانتها را به پایان رسانده بود؟
وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخههای درختان نشسته بودند.
#ادامه_دارد...
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_سوم
هر درختی را که غول میدید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بیاندازه خوشحال بودند! آنها شاخههایشان را پر کرده بودند از شکوفهها و دستهایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان میدادند.
پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته میخندیدند. آن صحنه، نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشهی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمیتوانست به شاخههای درختان برسد و داشت دور درخت میچرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه میکرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت میوزید و میغرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که میتوانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمیرسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بودهام!» غول گفت؛ «اکنون میدانم چرا بهار به اینجا نمیآمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود.
پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچهها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمیدید که میآمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دستهایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچهها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار میرفتند، دیدند که غول با بچهها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی میکند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند.
«اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود.
«ما نمیدانیم»، بچهها جواب دادند؛ «او رفته است.»
«باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچهها گفتند که نمیدانند او کجا زندگی میکند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد.
#ادامه_دارد...
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸 قصههای شیرین ایرانی
🌸قصه ای از گلستان سعدی
🌼عنوان:پول به جانش چسبیده
#قسمت_اول
مردی بود که از خسیسی لنگه نداشت در بساط او پول بود؛ ولی اهل خرج کردن نبود.
به خودش و خانوادهاش سختی میداد؛ ولی حاضر نبود از پولهایش برای آنها خرج کند.
یک کاسه ماست میخرید و به زنش میگفت مواظب باش زود تمام نشود؛ این ماست برای یک ماه است، وقتی هم تمام شد توی کاسه اش آب بزن و یک تُنگ دوغ درست کن که بچه ها بخورند و هی
نگویند بابایمان خسیس است و چیزی نمیدهد بخوریم.
بعضی وقتها هم ولخرجی میکرد و مهمانی میداد؛ ولی به چه جان کندنی به زنش میگفت سال دیگر شب عید مهمان داریم، این جوجه مرغ را برای آن موقع خریده ام. حسابی بهش برس و آب و دانه بهش بده و چاق و چله اش کن گاهی هم بگذار برود قاتی مرغ و خروسهای همسایه چون مرغمان باید بتواند تخم هم بگذارد. وقتی تخم گذاشت یک روز در میان برای من تخم مرغ درست کن. بقیه ی تخمها را هم ببر بازار بفروش و با پولش نان و پنیر و نخود و لوبیا و آلو بخر؛ ولی ولخرجی نکن که منمریض نشوم؛ چون اگر مریض و ناخوش بشوم، هر چه پول داریم باید خرج حکیم و دارو بکنیم...
بله داشتم میگفتم بعد از یک سال شب عید، مرغمان را سر ببر و بپز که هم خودمان و هم مهمانمان دلی از عزا در بیاوریم البته سعی کن دست پختت زیاد خوب نشود که مهمانها زیادی نخورند و چیزی هم بماند برای روزها و وعده های بعد.
زنش نگاهی به جوجه ی لاغر و مردنی میکرد و در دل میگفت ای خدا چرا شوهری دست و دلباز به من ندادی؟
این مرد خسیس چنگیز نام داشت؛ اما مردم شهر محلّه او را چنگیز چکه صدا میکردند. علتش هم این بود که میگفتند از بس خسیس است، آب از دستش چکه نمیکند روی زمین ،چنگیز پنج پسر و دختر داشت کوچکترین آنها حمید بود که ده سال شاهد اخلاق و کارهای بابایش بود روزی حمید سخت بیمار شد؛ طوری که چند روز توی رختخواب ماند و نتوانست از زیر لحاف بیرون بیاید. او تب و لرز داشت و همه جای بدنش درد میکرد روزی مادر حمید یقه ی شوهرش را گرفت و گفت: «مرد تو نمیخواهی فکری به حال پسرمان کنی او خیلی حالش بداست.»
چنگیز گفت: «چه کار کنم؟ مگر من حکیم هستم؟ این بچه از بس پرخوری ،کرده به این روز افتاده چه قدر گفتم رعایت حال مرا بکنید؟ چه قدر گفتم در خوردن زیاده روی نباید بکنید؟ زن که از حرفهای شوهرش خنده اش گرفته بود، گفت «خجالت بکش مرد کدام پرخوری؟ کدام زیاده روی؟ آب از دست تو چکه میکند که چیزی به این زبان بسته ها برسد؟ چنگیز گفت: «من نمیدانم خودت هر کاری که میتوانی بکن.»
زن گفت: «من هر کاری از دستم برمی آمد کردم
تومرد این خانه ای؛ میدانی اگر این بچه از دستمان برود، چه قدر باید خرج...
و گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🦁شیر گَر
در زمانهای قدیم در جنگلی شیر مقتدری زندگی می کرد در کناراو روباه مکاری زندگی می کرد که از باقی مانده شکار شیر می خورد و هر روز با چرب زبانی اورا ازخود راضی می کرد.
یک روز صبح شیر وقتی از لانه برای شکار بیرون رفت به کنار رودخانه ای رسید و دست و صورت خودرا با آب رودخانه شست و بعد به طور اتفاقی به عکس خود در آب نگاه کرد با تعجب دید که موهای جلوی سرش ریخته و گَر شده است، با ناراحتی سریع به لانه اش برگشت و مدتی بیرون نیامد.
روباه که از موضوع گری شیر بی خبر بود از بی غذایی و گرسنگی به طرف لانه شیر رفت و با چرب زبانی شروع به تعریف از شیر گر کرد و از او خواست از لانه بیرون بیاید و در جنگل راه برود تا حیوانات از قدرت و سلامتی او با خبر باشند. چون ممکن بود شیر دیگری یا حیوان قوی دیگری خودرا سلطان جنگل کند و روباه مکار گرسنه بماند.
شیر((گر)) سرخودرااز لانه بیرون کرد و به او گفت به سر من نگاه کن ببین موهای سر من ریخته است و گَر شده ام. نمی دانم داروی سر گَر من چیست؟ روباه فکری کرد و گفت: قربان شما ضعیف شده اید راه چاره هم خوردن مغز وگوش خر است.
شیرگفت: در این نزدیکی من خری را تا به حال ندیده ام روباه گفت: اتفاقا در نزدیکی رودخانه خانه ی مردی است که برای بردن هیزم هایش از خر چاق و درشتی استفاده می کند و هرروز به شهر می رود و هیزم هایش را می فروشد.
اگر بخواهید من از فرصت استفاده می کنم و او را نزد شما می آورم فقط وقتی او را دیدید کمی صبر کنید تا من او را به شما معرفی کنم.
شیرقبول کرد وروباه کنار رودخانه در کمین نشست اتفاقاً صبح زود قبل از اینکه مرد از خانه بیرون بیاید خر از طویله بیرون آمده و مشغول خوردن علف شد.
روباه مکار فرصت را مناسب دید و نزدیک خر رفت خر ابتدا از او ترسید و می خواست فرار کند که روباه با چرب زبانی به او سلام کرد و گفت:
دوست عزیز خسته نباشی اینجا چه می کنی؟ خر با ناراحتی گفت: مرد هیزم شکن هر روز مقدارزیادی هیزم را بار من می کند و به شهر می برد و می فروشد و مرا خسته می کند و مقدار خیلی کمی علف و ینجه به من می دهد امروز قبل از اینکه او بیدارشود آمده ام تا مقداری علف بخورم تا بتوانم راحت تر هیزم هارا حمل کنم.
روباه چرب زبان گفت: حیف تو ست که باربر مرد هیزم شکن باشی اگر دوست داشته باشی تو را به جنگل سر سبزی که در این نزدیکی است می برم تا بدون زحمت هرچه خواستی علف و ینجه بخوری.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_اول
نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب
نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق
حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود و با پدر و برادرهایش زندگی میکرد. حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل میکرد و از تنهاییهایش میگفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی میگرفت و میگفت:
-یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه. خدا به تو بردارهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی
حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعتها به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت.
یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمانها نگاه میکرد.
آسمان خیلی زیبا بود و ماه و ستارهها میدرخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آنها نگاه میکرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند.
حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستارهها و خورشید از آسمان پایین بیایند. از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت میکرد. بلند شد و رفت کنار پدرش نشست و دست او را گرفت. حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت:
-چرا بیدار شدی یوسف جان؟
حضرت یوسف گفت:
-خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود.
حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت:
-چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی.
حضرت یوسف گفت:
-توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی میکردم و خوشحال بودم. وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. ستارهها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستارهها پایین آمدند و جلوی پای من سجده کردن.
حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت:
-یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری میرسی و مقامت آن قدر بزرگ میشه که بهت احترام میذارن.
حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت:
-این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره.
حضرت یعقوب گفت:
-بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرفهایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرفهای من چیزی بفهمن. گوش کردی چه میگم؟
حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت:
-چشم.
حضرت یعقوب گفت:
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوم
حالا برو بخواب، برو پسرم.
حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرفهای آنها را شنیده بود.
او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندانهایش را به هم فشار میداد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد.
وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت:
-صبر کنین با همه تون کار دارم.
برادرها ایستادند و یکی از آنها که یهودا نام داشت گفت:
-شمعون تو امروز چته؟
شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علفها را با دستش کند و گفت:
-از دیشب تا حالا خوابم نبرده.
همه کنارش نشستند و یکی از آنها گفت:
-خب حرف بزن بگو ببینم چی شده.
شمعون گفت:
-دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو میشنوم.
یهوادا گفت:
-یوسف چه خوابی دیده؟ آنها چه گفتن؟
شمعون گفت:
-یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سالهای آینده به مقام بزرگی میرسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما.
برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت:
-خودم با همین گوشهای خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری میرسه.
همه عصبانی شده بودند.
یهودا گفت:
-این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره.
یکی دیگر گفت:
-من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است.
برادر دیگر گفت:
-چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه.
شمعون گفت:
-پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده.
شمعون گفت:
-یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه میکنه. دلم میخواد بگیرم بزنمش.
آنها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی میکردند.
آنها از یوسف بدشان میآمد و سعی میکردند او را اذیت کنند.
یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی میکرد. شمعون در گوش یهودا گفت:
-این پیراهن را میبینی؟
یهودا گفت:
-خیلی آشناست.
یکی از برادرها گفت:
-حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت.
شمعون گفت:
-پس چرا اونو به یوسف داده؟
یهودا گفت:
-دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم.
آنها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند.
حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلبهایشان از حسادت سیاه شده بود.
آنها هر وقت با هم تنها میشدند از حضرت یوسف بد میگفتند.
شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت:
-من دیگه تحملشو ندارم
باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرفهای پدر واقعیت پیدا میکنه.
یهودا گفت:
-اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش میکنه.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سوم
آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند.
شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستارهها نگاه میکرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد.
همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آنها را داد.
شمعون گفت:
-پدر اگه اجازه بدی. میخوایم چیزی بگیم.
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد و گفت:
-خب بگین.
یهودا گفت:
می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد.
حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آنها نگاه کرد.
شمعون گفت:
-اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش میگذره.
حضرت یعقوب گفت:
من اجازه نمی دم.
شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت:
-اما پدر، اجازه بده. ما میخوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت میکنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه.
حضرت یعقوب گفت:
-من میترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره.
یهودا گفت:
-اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت میکنیم.
بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آنها برود.
صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد.
حضرت یعقوب بار دیگر سفارشهایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آنها برود. آنها خداحافظی کردند و رفتند.
برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف میخوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره میکردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد.
بالاخره یکی از آنها بلند شد و گفت:
-پس چرا این قدر معطل میکنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه میکنین.
همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی میکرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد.
او با ناراحتی گفت:
-برای چی منو میزنین.
شمعون گفت:
-می خوایی بدونی که چرا کتکت میزنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون مییاد.
اگه تو نباشی همه ی مشکلهای ما حل میشه.
حضرت یوسف گفت:
-شما دارین اشتباه میکنین. آخه چرا حسودی میکنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین.
حضرت یوسف هر چه میگفت، آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون میآمد. آنها پیراهن حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند.
حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆👆
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_چهارم
-حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه.
یکی از آنها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت:
-از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا میخوام ببینم چه طور ماه و ستارهها در این چاه ترسناک به تو سجده میکنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی!
خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوانهایش نشکند.
حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند.
حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه میکرد و با خدا درد و دل میکرد.
در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت:
-یوسف، سلام بر تو.
حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت:
-تو کی هستی؟
جبرئیل به حضرت یوسف گفت:
-من از طرف خدا آمدم.
یوسف این قدر غصه نخور. روزی میرسه که آنها عاقبت کارهای بد خود را میبینند خدا راه نجات تو را میداند و به خدای بزگ توکل کن.
قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد.
برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه میکردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند .
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آنها ندید گفت:
-پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین.
یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت:
-پدر از چیزی که میخوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده.
قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر میکشید.
حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت:
-ای وای بر من، یوسف، یوسف.
نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت:
-چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه.
یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده.
از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده.
حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد.
یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده میشود.)
حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد.
مردی که دلو را از چاه میکشید احساس میکرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد.
وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
مردی که دلو را میکشید فریاد زد:
-بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد.
همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه میکردند.
حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را میدید از زیبایی اش تعجب میکرد.
یکی از آنها گفت:
-من تعجب میکنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است.
یکی دیگر گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پنجم
-بهتره با خودمون ببریمش.
هر کدام چیزی میگفتند و از حضرت یوسف سوالاتی میپرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد.
حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار میکرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا میکرد و از خدا میخواست به او صبر بدهد.
حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها میپرسید:
-راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟
اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ میگفتند.
کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروشها بردند و کنار بردهها برای فروش گذاشتند.
حضرت یوسف به بردهها نگاه میکرد و دلش برای آنها میسوخت و از این که میدید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت میشد.
حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند.
هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر میکرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت میشکست و بغض بدی گلویش را فشار میداد که انگار میخواست خفه شود.
اما بعد با خدای خودش حرف میزد و درد و دل میکرد و به خدا توکل میکرد.
در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد:
-عزیز مصر این برده را خرید.
حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد.
طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف فروخته شد.
حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد.
زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت:
-این را از کجا آوردی؟
عزیز مصر گفت:
- این کودک غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه.
زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب میکرد و او دانا و قوی بود.
کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید.
در این سالها زلیخا همیشه محو زیباییهای حضرت یوسف بود.
زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر میکرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه میکرد و دوست داشت کنار او باشد.
زلیخا با روشهای زیادی میخواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و میخواست به خواسته هایش برسد.
یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد.
حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه روها میگذشت خدمتکار درها را قفل میکرد.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_ششم
حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل میکرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت.
زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند.
زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد.
حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.
زلیخا گفت:
-نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباسهای زیبا رو برای تو پوشیدم.
حضرت یوسف با ناراحتی گفت:
-پناه بر خدا.
چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده.
زلیخا گفت:
-تو برده ی من هستی و هر کاری که من میگم باید انجام بدی.
حضرت یوسف گفت:
-پناه میبرم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست.
زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند.
حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت:
-تو از یک بت بی ارزش و بی شعور میترسی و خجالت میکشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را میداند و میبیند و میشنود خجالت نکشم.
زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت:
-ساکت باش و هر چی که بهت میگم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن.
حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود میخواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد:
-ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن.
حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که میدانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت میدوید و تا به درها میرسید قفلها باز میشد و حضرت یوسف میتوانست از آن جا فرار کند.
او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفلها به دستور خدا باز میشد.
زلیخا که به دنبال حضرت یوسف میدوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد.
حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آنها را دید و با تعجب و عصبانی گفت:
-این جا چه خبره؟
زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس میزد و همسر زلیخا داد زد:
-چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند.
زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت:
-این نتیجه ی همه ی زحمتهای ما است که او را بزرگ کردیم.
حضرت یوسف گفت:
-من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم.
همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد.
حضرت یوسف گفت:
-به خدای یگانه، قسم میخورم که گناه کار نیستم.
و برای این که بفهمید که من راست میگم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین.
زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت:
-از آن بچه بپرسیم!
و چون فکر میکرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت:
-خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم.
همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید.
در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند.
بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت:
-خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف میگه که تو حرف میزنی.
ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هفتم
-اگه پیراهن یوسف از پشت سرش پاره شده زلیخا گناه کار است ولی اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشه یوسف گناه کاره.
همه از حرف زدن آن بچه تعجب کرده بودند. همسر زلیخا با عجله پیراهن حضرت یوسف را نگاه کرد و پیراهن حضرت یوسف از پشت سرش پاره شده بود.
زلیخا خیلی ترسیده بود و همسرش با ناراحتی گفت:
-تو گناه کاری و زن مکاری هستی.
بعد با ناراحتی به حضرت یوسف گفت:
-از تو هم میخوام این موضوع رو به هیچ کس نگی.
حضرت یوسف هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که پیش آمده بود با هیچ کس صحبت نکرد اما کم کم همه ی مردم همه چیز را فهمیده بودند و برای هم تعریف میکردند.
زلیخا که میخواست به هر طریقی که شده حرف خودش را ثابت کند تصمیم جدیدی گرفت و همه ی زنهای پولدار مصر را دعوت کرد و به حضرت یوسف گفت:
-هر وقت که به تو گفتم بیا داخل.
زنهای پول دار دعوت شده بودند و میگفتند و میخندیدند. زلیخا نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-از همه ی شما زنها خواهش میکنم که خوش باشین و از این نارنجهایی که برایتان آماده کردم بخورین.
زلیخا به همه ی آنها نگاه کرد وقتی زنها داشتند نارنجها را با چاقو پوست میگرفتند دستور داد تا حضرت یوسف داخل بیاید. حضرت یوسف با ناراحتی وارد شد و زنها با دیدن صورت زیبا و نورانی حضرت یوسف آن قدر به او جذب شدند که دستهای خودشان را بریدند.
حضرت یوسف خیلی با عجله وارد شد و بشتاب میوه ای را گذاشت و رفت در حالی که واقعاً ناراحت و افسرده شده بود.
زلیخا گفت:
-همه ی شما همین یه بار و چند لحظه این جوان زیبا را دیدن و دستهای خودتون رو بریدین. من سالها است که او را میبینم و بهش علاقه دارم. آن وقت شما پشت سرم حرف میزنین.
زنها که خودشان هم از حضرت یوسف خوششان آمده بود ، حالا به زلیخا حق میدادند.
زنهای دیگر هم در نقشههای زلیخا شرکت میکردند و هر کدام به حضرت یوسف پیشنهاد میدادند.
یکی میگفت:
-مگه تو احساس نداری که به عشق و علاقه توجهی نمی کنی؟
یکی دیگر میگفت:
-زلیخا زن قدرتمند و پول دار است. اگر در کنار او باشی میتونی از همه ی ثروت و قدرت زلیخا استفاده کنی.
حضرت یوسف که از حرفها و کارهای زنها ناراحت و عصبانی شده بود میگفت:
-تمام عشق و علاقه ی من به خدای بزرگ است. من هیچ وقت در گناهی که شما میگین شرکت نمی کنم. آخه چرا شما این قدر گناه کار هستین چرا ارزشی برای خانوادههاتون و آبروتون قائل نیستین. من دنیای بزرگ پول و طلا و قدرت را نمی خوام و خدا برایم به همه چیز میارزد. شما هم بهتره دست بردارین چون هیچ وقت به آرزوتون نمی رسین.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هشتم
حضرت یوسف توی اتاقش مثل همیشه گوشه ی پنجره نشست و از بس به خاطر این اتفاقها ناراحت شده بود در حالی که اشک میریخت. به خدا گفت:
-خدایا از تو خواهش میکنم که به من کمک کنی من از دست این زنهای بی آبرو خسته شدم.آنها گناه کار هستن و در حال بت پرستی و گناه هستن و من را هم به گناه دعوت میکنن. خدایا تو خودت میدونی که من چقدر از گناه بدم میآید و دوری میکنم از هر چه گناه است.
حضرت یوسف با خدا درد و دل کرد و گریه اش گرفت و به خدا سجده کرد.
در همین حال بود که زلیخا داشت با عزیز مصر در مورد زندان انداختن حضرت یوسف صحبت میکرد. عزیز مصر میدانست که حضرت یوسف بی گناه است و زن خودش گناه کار، اما قبول کرد حضرت یوسف را به زندان بیندازد.
زلیخا از این که توانسته بود حضرت یوسف را به زندان بیندازد خوشحال بود و فکر میکرد حضرت یوسف از زندانی شدن میترسد و پشیمان میشود.
اما حضرت یوسف از این خبر خوشحال شده بود و میدانست خدا دعاهایش را برآورده کرده و حالا میتوانست از این زنهای گناه کار دور باشد.
زندان جای تاریک و کثیفی بود که حضرت یوسف با دیدن اوضاع بد زندانیها خیلی ناراحت بود.
زندانیها کثیف و مریض بودند.
حضرت یوسف با مهربانی و اخلاق خویش همه ی زندانها را به خود جذب کرد و زندانیها هر چه حضرت یوسف میگفت انجام میدادند.
حضرت یوسف در هر کاری آنها را راهنمایی میکرد. به هر کسی که مشکلی برایش پیش میآمد کمک میکرد.
یک شب دو تا از زندانیها هر دو خواب دیدند و چون حضرت یوسف را دانا میدانستند تصمیم گرفتند خوابشان را برای حضرت یوسف تعریف کنند.
آنها نگاهی به حضرت یوسف انداختند. حضرت یوسف داشت خدا را عبادت میکرد. آنها صبر کردند تا او عبادتش را تمام کند.
حضرت یوسف سر از سجده بلند کرد و با مهربانی به آنها گفت: چی شده؟
یکی از آنها گفت:
-من و دوستم، مسئول غذای پادشاه بودیم و حالا گرفتار زندان شدیم.
دوستش گفت:
-ما خوابهایی دیدیم میدونیم که تو میتونی برامون بگی که خوابمون یعنی چه؟
حضرت یوسف گفت:
-خب، حالا بگین که چه خوابی دیدین.
یکی از آنها گفت:
-من خواب دیدم که خوشههای انگور را از درخت کنده و آن قدر فشار میدم تا آب شود.
دوستش گفت:
-من هم خواب دیدم که سبدی نان را روی سرم گرفتم و پرندهها از نان میخورن. از تو میخواییم که ما رو از تعبیر خوب خوابمون با خبر کنی.
حضرت یوسف گفت:
-اگر به شما بگم که غذا چیه شما به حرفهای من ایمان مییارین؟
همه به هم نگاه کرند و گفتند:
-حتماً به تو ایمان مییاریم. بگو غذا چیه؟
حضرت یوسف گفت:
-این علم و دانایی است که خدای بزرگ و یگانه به من داده. خدای من بتها و سنگها و خورشید و ستارهها و هر چیز بی ارزش دیگری نیست. خدای من خدای یعقوب، ابراهیم و موسی است که بر همه چیز دانا و توانا است. خدایی که پیامبرها برای راهنمایی انسان فرستاد.
همه به حرفهای حضرت یوسف گوش میدادند و تعجب میکردند.
ناگهان یکی از آنها از جا بلند شد و گفت:
-یعنی تو پیامبر خدا هستی؟
حضرت یوسف گفت:
-بله. من وظیفه دارم که شما را به سوی خدای یگانه دعوت کنم.
زندانی دیگر گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_نهم
یعنی خدای تو به ما توجه کرده و پیامبرش را فرستاده تا در زندان راهنما و کمک حال ما باشد؟
حضرت یوسف گفت:
-بله همین طوره و این خدای یگانه شایسته ی پرستش است.
حضرت یوسف با زندانیها در مورد خدای یگانه صحبت کرد و به آنها خبر داد که غذای ظهر چه چیزی است. وقتی آنها دیدند که حضرت یوسف راست میگوید به حرفهای او بیشتر اعتماد کردند.
آن دو مردی که خواب دیدند کنار حضرت یوسف نشستند و یکی از آنها گفت:
-پس تعبیر خواب ما چه شد؟
حضرت یوسف با مهربانی گفت:
-من برای شما میگم که هر کدوم چه خوابی دیدین و شما هم اینو بدونین که هر چه میگم از علم و دانایی است که خدای یگانه به من داده. حالا شما حاضر میشین که به جای بتهای بی ارزشی که هیچ توجهی به شما ندارن خدای یگانه را پرستش کنین؟
همه جمع شده بودند و هر کدام گفتند:
-ما حاضریم به جای بتهایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن و حال و احوال ما براشون مهم نیست خدای یگانه و مهربان را بپرستیم.
حضرت یوسف گفت:
-تو که خواب انگور را دیده بودی چند روز دیگر آزاد میشی و دوباره مسئول غذای پادشاه میشی.
تو که خواب دیده بودی سبد نان بر سر داری، اعدام میشی.
آن زندانی از اعدام ترسید و ناراحت شد. حضرت یوسف که قلب مهربانی داشت دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
-می دونم حق داری ناراحت باشی اما هر چیزی که من برای شما گفتم؛ حقیقت داره و اتفاق میافته و خدا این علم را به من داده.
اما حالا که این خبر ناراحت کننده را به تو گفتم، میخوام چیزی بگم که تو را خوشحال میکنه. خدای یگانه ای که این علم و دانایی را به من داد. خدایی که همه چیز را آفریده و مهربان است بهشت
را برای بندههای مومن گذاشته تا بعد از مرگ به بهشت برن و در آن جا از باغها، آبها و نعمتهای زیادش استفاده کنن من به تو خبر میدم که بعد از مرگ، به بهشت خواهی رفت.
آن زندانی اگر چه میترسید و ناراحت بود اما در این مدت آن قدر به حرفها و کارهای حضرت یوسف اطمینان کرده بود که میدانست هر چه میگوید درست است و اتفاق میافتد. نگاهی به حضرت یوسف کرد و گفت:
- یعنی من که سالهاست در این زندان تاریک و نمور با مریضی و بدبختی و کثیفی زندگی کردم بعد از مرگ به جایی که تو میگی میرم؟به راستی من به بهشت میرم و صاحب نعمتهای زیادی میشم؟!
حضرت یوسف گفت:
-همین طوره، تو به خدای یگانه ایمان آوردی و اگه ایمانت رو به خدا تا آخرین لحظه ای که زنده هستی نگه داری حتماً جای خوبی در بهشت داری.
حضرت یوسف برای آن زندانی دعا کرد تا صبور باشد و بتواند این مشکل بزرگ را تحمل کند.
چند روز بعد که نگهبانها برای آزادی و اعدام آن دو زندانی آمدند همه با تعجب به هم نگاه کردند و به خدا و حضرت یوسف ایمان بیشتری پیدا کردند.
آن دو زندانی برای رفتن آماده شدند. حضرت یوسف دستش را روی شانه ی زندانی ناراحت گذاشت و گفت: ناراحت نباش تو به زودی بهترین زندگی را خواهی داشت.
آن زندانی که حالا دیگر به خدا و حضرت یوسف ایمان کامل پیدا کرده بود گفت:
-من همه اش منتظر بودم ببینم آن چه که گفتی کی اتفاق میافتد حالا که امروز این اتفاق داره میافته من قسم میخورم که از این که به خدای یگانه و تو ایمان آوردم خوشحالم و پشیمان نیستم.
حضرت یوسف از او خداحافظی کرد و ازش خواست صبور باشد.
بعد دستش را روی شانه ی زندانی خوشحال گذاشت و گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دهم
وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند.
آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد.
در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت:
-یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟
حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ.
جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ
جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشههای بد زنها نجات داد؟
حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد:
-خدای بزرگ و یگانه.
-پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید.
حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت:
-خدای بزرگم از تو میخوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه میکنم.
خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی.
حضرت یوسف به شدت گریه و ناله میکرد و از خدا میخواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد.
جبرئیل گفت:
-یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سالهای دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو میگرفت.
حضرت یوسف با گریه گفت:
-خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر میکنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد.
حضرت یوسف سالهای دیگری را در زندان ماند و زندانیها را راهنمایی میکرد و از آنها پرستاری میکرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی میبیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت:
-من امشب خواب بدی دیدم
که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشههای سبز و تازه پیچیدند و خوشههای سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که میتونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین.
همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آنها تعریف کرد.
هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر میکردند به نتیجه ای نمی رسیدند.
پادشاه عصبانی بود و میخواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست.
در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت:
-من کسی را میشناسم که بسیار داناست و از آینده خبر میدهد و میداند معنی خوابها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده.
همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود.
آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانیها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند.
حضرت یوسف گفت:
هفت سال نعمت و باران زیادی میآید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد.
آن مرد بعد از شنیدن حرفهای حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت:
-ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سالها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش میکردم.
حضرت یوسف لخندی زد و گفت:
-تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواستهها و آرزوهایم را به انسانها و پادشاه میگفتم.
او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت:
-این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان
باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً میدونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه.
حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانیها حرف میزد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت:
-ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم.
همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت:
-پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان
همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت:
-من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زنهای مصر چه بوده و چرا دستهای خود را بریده اند
یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف میخواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_یازدهم
وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنجکاو شد و دستور داد زنهای پول دار مصر را به قصر بیاورند.
همه جمع شده بودند و پادشاه گفت:
-هر چه زودتر یک نفر توضیح بده که موضوع یوسف و زنها چیه؟
همه ساکت بودند و هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند در این حال زلیخا گفت:
-یوسف مردی درست کار و پاک دامن و به هیچ کدام از نقشههای ما زنها توجهی نمی کرد. یوسف بی گناه و راستگو است.
همه ی زنها به بی گناهی حضرت یوسف شهادت دادند.
پادشاه که شیفته ی دانایی و اخلاق خوب و درستکاری حضرت یوسف شده بود گفت:
-من این مرد خاص و درست کار را تحسین میکنم او امین و دانشمند است او را با عزت و احترام به قصر بیارین. او مشاور، نماینده و مسئول امور خزانه داری مصر میشود.
حضرت یوسف به خواست خدای بزرگ از زندان آزاد شد.
حضرت یوسف خدا را شکر میکرد، او صاحب عزت و احترام زیادی شده بود و پاک دامنی و بی گناهی او به همه ثابت شده بود.
حضرت یوسف بارها مورد امتحان خدا قرار گرفته بود و سالهای عمر و جوانی اش را در زندان به سر برده بود. از پدر و برادرش بنیامین جدا افتاده و برادرهایش بدترین ظلم را در حقش کرده بودند اما او صبور بود و همیشه خدا را شکر میکرد.
در مدتی که باران زیاد میبارید با راهنماییهای حضرت یوسف مردم برای سالهای خشک سالی آماده میشدند.
حضرت یوسف با توجه به علم و دانایی که خدا به او داده بود طبق برنامه ای منظم عمل میکردند و مواد غذایی و گندمها را بر طبق دستورهای حضرت یوسف انبار میکردند.
بعد از هفت سال بارندگی، خشک سالی همه جا را فرا گرفته بود. شهرها و کشورهای دیگر هم گرفتار شده بودند.
حضرت یوسف به اندازه ی کافی گندم و غذا داشت و هر کس باید گندم و مواد غذایی خودش را که در دوران خشک سالی که حکومت داده بود حالا از حکومت میگرفت، هر کسی هم چیزی ذخیره نداشت به جای طلا، پول، بردهها و گوسفند. مواد غذایی و گندم میگرفت.
حضرت یوسف که دلش خیلی برای بردهها میسوخت هر برده ای را که از مردم پول دار میگرفت آزاد میکرد و کاری میکرد که فرقی بین برده و مردم عادی و مردم پول دار نباشد.
خشک سالی کشورها و شهرهای دیگری را فرا گرفته بود، حضرت یعقوب، خانواده و شهرش هم گرفتار خشک سالی شده بودند. حضرت یعقوب که دلش برای گرسنگی بچهها و مردم شهرش میسوخت از همه ی پسرهایش خواست تا به دور درخت بزرگ جمع شوند تا با آنها حرف بزند.
وقتی همه به دور درخت جمع شدند حضرت یعقوب زیر سایه ی درخت نشست و گفت:
اگه قحطی همین طور ادامه پیدا کنه همه مریض میشن و ممکنه بمیرن. بچهها در عذاب هستند و چیزی برای خوردن نداریم. من شنیدم که عزیز مصر گندم زیادی را برای سالهای قحطی جمع کرده و به مردم میده و اگه کسی از شهر و کشورهای دیگه هم برای گندم به مصر بره عزیز مصر بهش گندم میده. شما هم باید برای اوردن گندم و سیر کردن شکم بچهها و زنهاتون به مصر برین و با خودتون گندم بیارین.
یکی از برادرها نگاهی به بنیامین انداخت که کنار حضرت یعقوب نشسته بود و گفت:
-پدر، بنیامین هم مییاد؟
حضرت یعقوب گفت:
-نه بنیامین پیش خودم میمونه.
حضرت یعقوب، بنیامین را خیلی دوست داشت، همیشه به او نگاه میکرد و به یاد یوسف میافتاد. بنیامین را بو میکرد و به یوسف گم شده اش فکر میکرد. حضرت یعقوب غم زیادی را تحمل میکرد اشکهای زیادی را در فراق پسرش ریخته بود.
او پدری دلسوخته و مهربان بود که اگر پسرهایش را نفرین میکرد و آهش زندگی همه ی آنها را نابود میکرد.
حضرت یعقوب هیچ وقت به این فکر نمی کرد که پسرش یوسف گمگشته را گرگها خورده و او مرده باشد. او هیچ وقت یوسفش را مرده تصور نکرد.
برادرهای حضرت یوسف به طرف مصر حرکت کردند بدون این که بدانند عزیر مصر همان یوسف، برادر خودشان است.
آنها راه زیادی را تا مصر رفتند تا به دروازه ی اصلی مصر رسیدند. مامور دروازه با دیدن آنها طبق وظیفه که باید از هر کسی نام و نشانشان را میپرسیدند از آنها نامشان را پرسید.
و وقتی حضرت یوسف نام برادرهایش را در میان درخواست کنندههای گندم دید آنها را شناخت و بدون این که کسی بفهمد که آنها برادرهایش هستند دستور داد که آنها را به قصر خودش بیاورند.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوازدهم
آنها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند میترسیدند چون نمی دانستند عزیز مصر چه کارشان دارد. حضرت یوسف همه را شناخت و بدون این که خودشان را معرفی کنند اسمشان را هم میدانست اما آنها حضرت یوسف را نشناختند.
حضرت یوسف با دیدن آنها یاد بچگیهایش افتاد و ناراحت شد اما او صبور و مهربان بود و هیچ وقت با آنها بد رفتاری نکرد.
حضرت یوسف که خیلی دوست داشت بداند که پدر در چه حالی است گفت:
-شما فرزندهای چه کسی هستین؟
یکی از آنها گفت:
-ما فرزندهای یعقوب نبی هستیم.
حضرت یوسف با شنیدن نام یعقوب پیامبر بغض کرد و گفت:
-یعقوب پیامبر! شنیدم که او دوازده پسر داشت. پس برادرهای دیگه تون کجان؟
برادرش گفت:
بله اما یکی از آنها را گرگ خورده و بنیامین رو هم پدرمون اجازه نداده که با ما بیاد.
حضرت یوسف از دست آنها ناراحت شده بود با لحنی خاص که یعنی میدانم دروغ میگوید گفت:
-خب، پس برادرتون رو گرگ خورد! پس شما چه میکردین؟ ایستادین و نگاه کردین؟
یکی دیگر از آنها گفت:
-بله برادرمون رو گرگ خورده و کاری هم از دست ما بر نمی آمد. پدرمون از وقتی این طور شده از بس گریه کرده کم بینا وضعیف شده و حالا به جای آن برادر، برادر کوچکتر مون رو خیلی دوست داره.
حضرت یوسف وقتی این جمله را شنید به خاطر پدرش اشکهای زیادی ریخت و خیلی ناراحت شده بود و همه با دیدن گریه ی حضرت یوسف تعجب کرده بودند.
یکی از برادرها: شما به خاطر پدر ما گریه میکنی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
وای بر شما ! که چه بر سر پدرتون اوردین. آیا نباید به خاطر همچین پدر دل سوخته ای گریه کرد؟ من تعجب میکنم از شما که غم و اندوه پدرتون رو میبینید اما این قدر بی تفاوت هستین.
برادرها که میترسیدند،خجالت کشیدند. حضرت یوسف از روی صندلی اش بلند شد و رفت و دستور داد از آنها به خوبی پذیرایی شود و جا و مکان خوبی به آنها داده شود و هر چه میخواهند در اختیارشان بگذارند.
حضرت یوسف به خاطر غم و اندوه خیلی ناراحت بود و قلبش از شدت ناراحتی درد میکرد و همیشه برای پدرش دعا میکرد تا غم و اندوهش به پایان برسد.
حضرت یوسف به برادرهایش گندم داد و موقع رفتن یکی از برادرها گفت:
-ما پدری داریم که به خاطر ناراحتی و غم و افسردگی نمی توانست سفر کنه و برادرمون بنیامین برای خدمت و همدردی و اطمینان پیش پدرمون مونده اگه میشه سهم او رو هم به ما بده.
حضرت یوسف هر وقت که آنها در مورد غم و افسردگی پدر حرف میزدند ناراحت میشد و قلبش آزرده میشد اما سعی میکرد خودش را کنترل کند به آنها گفت:
-من سهم آنها را به شما میدم شما افراد مودبی هستین اگه پدرتون این قدر به برادر کوچکتر شما علاقه داره دلم میخواد او را ببینم در سفر بعدی که به این جا اومدین حتماً برادر کوچکترتون رو با خودتون بیارین.
حضرت یوسف ساکت شد و به آنها نگاه کرد و گفت:
-مگه ندیدین که در مصر چه قدر خوب از شما پذیرایی شد و بهترین میزبان هستم و مهمان را دوست دارم.
برادرتون رو بیارین و اگه اومدین و او همراهتون نبود از گندم خبری نیست.
حضرت یوسف میخواست، آنها به هر طریقی که شده بنیامین را با خود بیاورند.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سیزدهم
برادرها که میدانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آنها گفت:
-گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت میکنیم و سعی میکنیم او را راضی کنیم.
حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندمها داده اند در گونیهایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیلهای زیادی داشت.
برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند.
یکی از آنها گفت:
-عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت.
یکی دیگر از آنها گفت:
-دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد.
حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت:
-نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سالها پیش به شما اطمینان کرده بودم چه طور انتظار دارین که بنیامین رو هم به شما بسپارم.
حضرت یعقوب آهی کشید و گفت:
-به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است.
برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند.
آنها وقتی بارها را باز کردند و وقتی پولهای خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکهها را به دست گرفتند و با عجله به اتاق پدرشان رفتند.
حضرت یعقوب گفت:
-باز چه شده؟
برادر بزرگتر گفت:
-پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانوادههامون گرسنه اند.
حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آنها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت:
-من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط میذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه.
منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود.
برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی میخواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را میگذاشتند حضرت یعقوب گفت:
-خدا نسبت به آن چه میگیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازههای مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین.
حضرت یعقوب میخواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود.
وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آنها بود و دربانها هر کدام ورود آنها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آنها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت:
-هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین.
همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت:
-اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من مینشست.
قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت:
-اشکالی نداره برای این که ناراحت و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین.
وقتی آنها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_چهاردهم
-می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت:
-چه شده؟
حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت:
-من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش.
بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست.
نتوانست خودش را کنترل کند اشکهایش پایین ریخت و گفت:
-خدای من، شکر، الحمدالله...
آنها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت:
-می خوایی پیش من بمونی؟
بنیامین با نگرانی گفت:
-نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آنها قسم خوردند که من را سالم برگردانند.
حضرت یوسف گفت:
-نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم.
حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند.
مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسههایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد:
-صبر کنین، شما دزد هستین!
برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند.
مامور گفت:
-اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آنها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره.
برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند.
یکی از آنها خیلی محکم و قاطع گفت:
ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم.
مامور گفت:
-اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟
یکی از برادرها گفت:
-کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد.
برادر دیگر گفت:
-بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه میکنیم.
اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند.
کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد.
وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر میافتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه میدادند!
در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت:
-بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ماها نیستن.
قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت:
-شما بدترین هستین...
بعد آهی کشید و ادامه داد:
-خدا به هر چه میگوییم آگاه است.
حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی میکرد. عمه خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبرها را که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد.
برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف میخواستند که از این قانون صرف نظر کند.
یکی از آنها گفت:
ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده.
یکی دیگر گفت:
-قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم.
یکی دیگر گفت:
-خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی.
حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهادها را نپذیرفت و گفت:
-پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم!
برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد.
بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها غمگین گوشه ای نشسته بودند.
یکی از آن گفت:
-حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه!
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پانزدهم
برادر بزرگتر گفت:
-ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانوادهها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا میمونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم...
یکی از آنها گفت:
-حالا به پدر چی بگیم؟
برادر بزرگتر گفت:
-برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است.
آنها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند.
حضرت یعقوب که برای برگشت آنها نشسته بود از دور آنها را دید که بر میگردند اما چهرههایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد.
آنها آمدند و با شرمندگی سلام کردند.
حضرت یعقوب گفت:
-سلام بر شما، چه شده؟
برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آنها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد.
حضرت یعقوب گفت:
-ای وای بر شما میفهمین دارین چی میگین!
یکی از برادرها گفت:
-اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم.
حضرت یعقوب گفت:
-آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. میدونم تو از همه چیز آگاه هستی.
از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت.
در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا میزد.
برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند.
حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت دیگر نبود!
حضرت یعقوب آن قدر گریه میکرد تا این که چشمهایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سالها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود.
یکی از آنها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده میشد زد و گفت:
پدر خواهش میکنم، به خدا قسمت میدهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری.
حضرت یعقوب با ناراحتی گفت:
-من گله ای از شما نکردم که این طور میگین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت میکنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.
حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه میکرد.
قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و میگفت:
-من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده.
زمانی که بار دیگر گندمها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند.
حضرت یعقوب رو به آنها گفت:
-وقتی به مصر میرسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناههاست
بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد.
وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت:
به نام الله
نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا میشوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_شانزدهم
من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آنها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت میکند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را میدیدم به یاد یوسف میافتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف میشد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آنها وقتی برگشتند گفتند، کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن.
برادرها همراه نامه، به طرف مصر حرکت کردند.
آنها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی میکردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آنها گفت:
-ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو میخواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی.
برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت:
-پدر ما برای شما نامه ای فرستاده.
قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند.
وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشمهایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطرههای اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد.
برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت:
-ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید.
برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آنها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هفدهم
یکی از آنها با تعجب پرسید:
-آیا یوسف هستی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-من یوسف هستم.
و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت:
-این برادرم بنیامین است.
برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آنها را در آغوش کشید و دوست نداشت آنها را شرمنده ببیند و گفت:
-نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را میبخشد. خدا مهربان است.
حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آنها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آنها را سرزنش نکرد.
آنها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند:
-ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده.
حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت:
-این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشمهایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود.
آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت.
حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس میکرد.
او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من بوی یوسفم را میفهمم. بوی یوسف میآید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام...
یکی از آنها گفت:
ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی میگی!
حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را میفهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت:
-پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم.
شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت:
-همیشه خوش خبر باشی پسرم.
پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت:
-پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است.
قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشمهایش دوباره بینا شد.
همه از خوشحالی اشک میریختند و حضرت یعقوب را میبوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت:
-من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی میبینم.
برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان میخواستند تا آنها را ببخشد.
حضرت یعقوب به آنها گفت:
-من به زودی از خدا میخوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین.
حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آنها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آنها دعا کرد و همه ی آنها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه میکردند.
آنها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر میکرد.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
.
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌼مرد هیزم شکن
#قسمت_اول
مردی هر روز صبح به صحرا می رفت، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد، زندگی ساده اش از همین راه می گذشت تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد.
یک روز به هیزم هایی که جمع کرده بود نگاه کرد، برای آن روز کافی بود حالا باید به شهر بر می گشت هیزمها را روی دوش گذاشت و به راه افتاد. از دور سایه ای دید در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست. سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل مبهم خود را از دست می داد، این بار بیشتر دقت کرد، شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر پاهای خود له کند.
مرد به وحشت افتاد، نمی دانست چه کار کند و کدام طرف برود شتر نزدیکتر می شد پا به فرار گذاشت، هیزمهای روی دوشش سنگین بودند و او مجبور شد آنها را به زمین اندازد، و گرنه با آن سرعتی که شتر می دوید حتما به او می رسید حالا سبکتر شده بود او می دوید و شتر هم دنبالش چاهی را دید که هر روز از کنارش می گذشت، فکری به ذهنش رسید، باید داخل چاه می رفت بله، تنها راه نجاتش همین بود شاید این گونه از شر آن شتر راحت می شد.بعد می توانست از چاه بیرون بیاید و هیزمهایش را دوباره بردارد و به شهر برود .
به چاه رسید دو شاخه ای را که از دهانه چاه روییده بود گرفت و آویزان شد، بین زمین و هوا معلق بود و دستهایش شاخه ها را محکم چسبیده بود اما آن شاخه ها تنها وسیله پیوند بین مرگ و زندگی او بودند.
یکی دو دقیقه گذشت صدای پای شتر را می شنید که هنوز داشت در آن اطراف، پرسه می زد دیگر بیشتر از این نمی توانست آویزان بماند.
باید پاهایش را به جایی محکم نگه می داشت به این طرف و آن طرف تکان خورد، شاید بتواند دیواره چاه را پیدا کند یک دفعه پاهایش به جایی محکم شد همان جا پاهایش را نگه داشت نفسی به آرامی کشید و با خود گفت:.
خیالم راحت شد چند دقیقه دیگر می ایستم و بعد بیرون می روم دیگر صدایی نمی آید حتما شتر رفته است کمی دیگر هم صبر کنم بهتر است .
.به پایین نگاه کرد می خواست بفهمد پاهایش را کجا گذاشته است چاه تاریک بود و چیزی نمی دید کم کم چشم هایش به تاریکی عادت کرد پاهایش را دید که روی…
وای! خدایا باورش نمی شد از سوراخ های دیوار چاه، سر چهار مار بیرون آمده بود و او پاهایش را درست روی آنها گذاشته بود کافی بود پایش را برای لحظه ای از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل یک تکه چوب، خشک و سیاه کنند. از ترس و وحشت نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد دست هایش می لرزید نگاهش به ته چاه افتاد نمی دانست چاه چقدر عمق دارد ناگهان ترسش دو چندان شد و بی اختیار فریاد کشید: نه! خدایا به دادم برس، ته چاه دو چشم درشت برق می زد د و چشم درشت اژدهایی که از پائین او را تماشا می کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد.
حالا باید چه کار می کرد؟ عقلش به هیچ جا نمی رسید خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند نگاهی به بالا انداخت ای داد و بیداد، دو موش صحرایی سیاه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را می جویدند اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر می شد سعی کرد موشها را بترساند و فراری بدهد اما فایده ای نداشت، آنها همچنان مشغول جویدن شاخه ها بودند.
دیگر حسابی نا امید شده بود مرگ را در یک قدمی خود احساس می کرد به خودش گفت: کارم تمام است دیگر راه نجاتی نمانده، نه بالا و نه پائین از زمین و آسمان بلا بر سرم می بارد.
دستهایش از شدت خستگی می لرزید بیشتر از این نمی توانست از شاخه ها آویزان بماند باید راه چاره ای پیدا می کرد هر لحظه امکان داشت دست هایش شل شوند و یا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بیفتد و طعمه اژدها شود پاهایش همچنان روی سر مارها بود نمی توانست کوچکترین تکانی بخورد.
دوباره به شاخه ها نگاه کرد موشها سرگرم جویدن بودند فکر کرد چیزی بردارد و به طرف آنها پرتاب کند با این کار حداقل خیالش از شاخه ها راحت می شد آن وقت می توانست به مارها فکر کند دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشید دستش به چیزی خورد نگاه کرد شبیه کندوی عسل بود اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_اول
روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی میکرد. بقّال، مغازهای داشت که در آن کار میکرد و برای اینکه از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال میگفت، تکرار میکرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر اینها، گاهی که کاری پیش میآمد و بقّال به خانه یا جای دیگری میرفت، طوطی در مغازه میماند، از آن مواظبت میکرد و به مشتریها میگفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آنها بفروشد.
طوطی قصّۀ ما، آنقدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتریها را میشناخت و با آنها حرف میزد. به آنها سلام میکرد و احوالشان را میپرسید. مشتریها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت. تا اینکه روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانهاش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_دوم
حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خستهاش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند.
بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسهها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغنهای داخل آن روی زمین ریخت.
طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست.
ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها
ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد.
جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنهاریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریادکشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرندهبیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش
شکسته بود.
بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی،طوطی هم کچل شد و هم لال...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_شب
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_اول
شیر و خرگوش باهوش
روزی، روزگاری، در گوشهای از این دنیای بزرگ،دشت سبز و زیبایی بود. در این دشت سبز و خرّم حیوانهای زیادی در کنار هم زندگی میکردند؛ گوزن،آهو،بز،روباه، خرگوش،و کلّی پرنده و چرندۀ دیگر. این حیوانها به خوبی و خوشی روزگار میگذراندند.کسی کاری به کارشان نداشت. آنها هم کاری به کسی نداشتند و آزارشان به کسی نمیرسید.تا اینکه روزی از روزها، شیری به آنجا آمد.شیر خرامان خرامان آمد و آمد و روی تختهسنگی بزرگی که در وسط دشت بود،نشست. غرّشی کرد و گفت: «من شاه این سرزمینام. هر کس از فرمان من سرپیچی کند، با همین دندانهای تیزم او را پاره پاره میکنم.»
حیوانهای بیچاره ترسیدند و لرزیدند؛ چون میدانستند که شیر،حیوان درّنده و قویهیکلی است.از قضا،ترس آنها درست بود؛چون چند ساعتی که گذشت،شیر از تخت شاهیاش به زیر جست، آهوی بیچارهای را دنبال کرد، او را شکار کرد و خورد.
این کار،هر روز تکرار میشد.مدّتی که گذشت،حیوانها به تنگ آمدند.دور هم جمع شدند.با هم حرف زدند و فکر کردند تا راه حلّی پیدا کنند.اینطوری که نمیشد زندگی کرد. هر لحظه و هر ساعت،در ترس و نگرانی بودندو معلوم نبودشیر کدامشان را شکار کند و بخورد.عاقبت راه چارهای پیدا کردند.چند حیوان،نماینده شدند تا خدمت شیر برسند و با او حرف بزنند.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_شب
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_دوم
حیوانها به راه افتادند. وقتی به چند قدمی تخت و بارگاه شاه شیر رسیدند، همه سلام کردند و یکی از آنها گفت: «ای سلطان این دشت، و ای پادشاه حیوانها، حرفی داریم. اگر اجازه بدهید، حرفمان را بگوییم.»
شیر که سیر بود و روی تختهسنگی بزرگ لم داده بود، گفت: «بگویید ببینم چه میخواهید.»
یکی از حیوانها گفت: «آمدهایم از شما خواهش کنیم که دیگر به ما حمله نکنید و ما را شکار نکنید.»
شیر غرّشی کرد. بعد با صدای بلندی خندید و گفت: «آخ که شما حیوانها چهقدر ساده و احمقاید! اگر به شما حمله نکنم، پس چه کار کنم؟ چی را بخورم و این شکمم را چگونه سیر کنم؟!»
آهو که صدایش از ترس میلرزید، گفت: «ای سلطان جنگل و دشت و صحرا، ما نیامدهایم که چنین جسارتی بکنیم. میدانیم که شما هم باید غذایی بخورید و باید یکی از ماها را شکار کنید. ما آمدهایم بگوییم که دیگر لازم نیست شما زحمت بکشید و از تخت پایین بیایید و دنبال ما بدوید و ما را شکار کنید. ما خودمان غذای شما را برایتان میآوریم.»
شیر که منظور آهو را نفهمیده بود، باز هم خندید و گفت: «منظورت چیست؟»
گوزن گفت: «منظور ما این است که هر لحظه و هر ساعت که شما اراده کنید، ما خودمان، یکی از حیوانها را میآوریم خدمت شما. آن حیوان خودش میآید جلو دهان شما میخوابد و شما فقط او را بخورید.»
شیر قدری فکر کرد و بعد گفت: «باشد. حرفتان را قبول میکنم. ولی وای به حالتان اگر بخواهید کلک بزنید! وای به حالتان اگر روزی غذای من دیر شود.»
بز کوهی گفت: «شما به ما قول بدهید که دیگر به ما حمله نمیکنید، ما هم قول میدهیم که به حرفمان عمل کنیم و هر روز، سر ساعت معیّنی، حیوانی را خدمت شما بفرستیم.»
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_سوم
شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول میکنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّهای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همهتان را سیاه میکنم.»
حیوانها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیکهای ظهر، حیوانها قرعهای میانداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در میآمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد.
چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچارهای با پای خود پیش شیر میرفت و شیر هم او را میخورد. تا اینکه روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد.
خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمیروم. این شیر ظالم دارد به ما زور میگوید.»
حیوانها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت: «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمیکشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر میرویم و او هم همۀ ما را میخورد. باید جلو شیر بایستیم.»
حیوانها گفتند: «چهطوری؟ شیر، دندانهای تیزی دارد. چنگالهای قوی و درّندهای دارد. ما که زورمان به او نمیرسد!»
خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها میشود کرد.»
حیوانها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟»
خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست میکنم. مطمئن باشید کاری میکنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.»
حیوانها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، میخواهی با شیر بجنگی؟»
خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشهای کشیدهام؛ نقشهای که میتواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.»
حیوانها پرسیدند: «چه نقشهای؟ بگو چه کار میخواهی بکنی؟»
خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً میفهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.»
خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشهای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت.
از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنهاش شده بود و هم از دست حیوانها ناراحت. فکر کرد: حیوانها زیر قولشان زدهاند و میخواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آنها را شکار کنم.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼هشام و فرزدق
#قسمت_اول
هشام بن عبدالملک با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود، هرچه خواست بعد از طواف کعبه خود را به حجرالاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد مردم همه یک نوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند، یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند، یک نوع عمل میکردند چنان احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند.
افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر میرسیدند.
هشام هرچه کرد خود را به «حجرالاسود برساند و طبق آدابحج آن را لمس کند به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد.ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت. شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند آنها نیز به تماشایمنظره پر ازدحام جمعیت پرداختند.
در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود اول رفت و به دور کعبه طواف کرد، بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجر الاسود آمد. جمعیت با همه ازدحامی که بود، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند و او خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت شامیان که این منظره را دیدند، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجرالاسود نزدیک ،کند چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب .گشتند یکی از آنها از خود هشام پرسید این شخص کیست؟ هشام با آنکه کاملا میشناخت که این شخص على بن الحسين زين العابدين است خود را بهناشناسی زد و گفت: «نمیشناسم.»
🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌼موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران
#قسمت_اول
صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند.
او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود.
گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود.
یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود.
روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند.
گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد.
میخواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند.
آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند.
چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد.
یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد.
گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه مینشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید.
گربه گفت...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود.
در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد.
لاک پشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد.
روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻