#داستان_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_ششم
-ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخترم مردند. دختر مهربونم... حالا چه کنم!
حضرت ایوب به شدت گریه کرد و قلبش شکست و گفت:
-خدایا، خدا اون قدر گریه میکنم تا خون از چشمام بیاد، چه طور باور کنم، چه وحشتناک...
همه ی مردم جمع شده بودند و با ناراحتی به حضرت ایوب نگاه میکردند.
رحیمه همسر حضرت ایوب هم داشت گریه میکرد، حضرت ایوب گفت:
-مردن عزیرهام رو چه طور تحمل کنم... روز و شبم را چه طور بدون عزیرهام بگذرونم. دیگه با کی حرف بزنم و چه طور زندگی کنم. خدا دیگه تحمل ندارم. یکی از مردم جلو آمد و گفت:
-ایوب حق داری این قدر گریه کنی، آخه چرا خدا عزیرات رو ازت گرفت؟ از این به بعد چه طور میخوایی زندگی کنی؟
حضرت ایوب داشت گریه میکرد که صدای خنده ی شیطان را شنید. حضرت ایوب از این که شیطان خوشحال شده بود ناراحت شد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-خدایا، من دارم چی میگم! این بچههایی که تو به من دادی امانت خودت بودن و حق داری هر وقت دوست داری آنها را از من بگیری، خدایا منو ببخش مرگ و زندگی همه ی ما دست توست. خدایا تو که این قدر مهربانی منو ببخش و توبه میکنم.
مردم با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند آنها باور نمی کردند که حضرت ایوب این قدر صبرش بالا باشد. حضرت ایوب هیچ وقت شیطان را دوست نداشت او آن قدر خدا را دوست داشت که حاضر بود همه چیزش را برای خدا بدهد، اما مردم این چیزها را نمی فهمیدند و حضرت ایوب را باور نمی کردند.
تا این که حضرت ایوب مریض شده بود. او در عرض این چند سال هم ثروت خود را از دست داده و هم خانواده اش همگی مرده بودند.
حضرت ایوب حتی در مریضی هم خدا را دوست داشت و صبوری میکرد و دست از عبادت بر نمی داشت.
مردم صبوری حضرت ایوب را میدیدند و این که چه قدر خدا را دوست دارد اما هنوز به حرفهای زشت خود ادامه میدادند. یک روز همه دور هم جمع شده بودند و داشتند پشت سر حضرت ایوب حرف میزدند، یکی از آنها عصبانی شده بود گفت:
-من موندم چرا داره تو این شهر زندگی میکنه.
یکی دیگر گفت:
-خب میگی چی کار کنیم. این جا خونه و زندگیشه.
مرد دیگری از جا بلند شد و گفت:
-او باید از این جا بره دیگه از دستش خسته شدیم.
یک زن که دلش برای حضرت ایوب میسوخت گفت:
-اون داره توی خونه ی خودش زندگی میکنه و کاری با ما نداره. چه کارش دارین. او پیامبر است. گناه داره. همه عصبانی شدند و هر کدام چیزی میگفتند:
- نه او باید از این شهر بره وگرنه همه ی ما رو مثل خودش بدبخت میکنه. از شهر بیرونش کنین.
حضرت ایوب مریض گوشه ی خانه نشسته بود. مردم همه به خانه ی حضرت ایوب آمدند. حضرت ایوب و همسرش رحیمه خوشحال شدند و فکر میکردند مردم برای عیادت آمده بودند.
رحیمه با خوشحالی آنها را به خانه دعوت کرد.
مردم هر کدام توی حیاط خانه ی حضرت ایوب نشستند.
یکی از آنها گفت:
-ایوب حالت چه طوره؟
حضرت ایوب با همان حال بد خود گفت:
-شکر خدا. خدا را شکر.
یکی دیگر گفت:
دکترها چه گفتن؟
حضرت ایوب گفت:
-دکتر من خداست هر چه او بخواهد. من راضی هستم.
مردی که از همه پیرتر بود گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_ششم
حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل میکرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت.
زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند.
زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد.
حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.
زلیخا گفت:
-نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباسهای زیبا رو برای تو پوشیدم.
حضرت یوسف با ناراحتی گفت:
-پناه بر خدا.
چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده.
زلیخا گفت:
-تو برده ی من هستی و هر کاری که من میگم باید انجام بدی.
حضرت یوسف گفت:
-پناه میبرم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست.
زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند.
حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت:
-تو از یک بت بی ارزش و بی شعور میترسی و خجالت میکشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را میداند و میبیند و میشنود خجالت نکشم.
زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت:
-ساکت باش و هر چی که بهت میگم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن.
حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود میخواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد:
-ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن.
حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که میدانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت میدوید و تا به درها میرسید قفلها باز میشد و حضرت یوسف میتوانست از آن جا فرار کند.
او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفلها به دستور خدا باز میشد.
زلیخا که به دنبال حضرت یوسف میدوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد.
حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آنها را دید و با تعجب و عصبانی گفت:
-این جا چه خبره؟
زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس میزد و همسر زلیخا داد زد:
-چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند.
زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت:
-این نتیجه ی همه ی زحمتهای ما است که او را بزرگ کردیم.
حضرت یوسف گفت:
-من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم.
همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد.
حضرت یوسف گفت:
-به خدای یگانه، قسم میخورم که گناه کار نیستم.
و برای این که بفهمید که من راست میگم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین.
زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت:
-از آن بچه بپرسیم!
و چون فکر میکرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت:
-خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم.
همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید.
در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند.
بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت:
-خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف میگه که تو حرف میزنی.
ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_ششم
سلام چه میکنین؟
آن مردها به حضرت الیاس نگاه کردند و بعد از گفتن سلام یکی از آنها گفت:
-پسر پادشاه روزها است که مریض شده و هیچ چیز هم نمی تونه بخوره، پادشاه از ما خواسته تا برای پسرش گیاه کوهی ببریم تا مریض اش خوب بشه. اونا روزهاست که کنار بت طلایی نشستن و عبادتش میکنن و اما هنوز بت طلایی کاری نکرده.
حضرت الیاس گفت:
-به جای این که از بتها و جادوگرها سلامتی پسرش رو بخواد از خدای یگانه بخواد. خدایی که همه ی امور رو در دست داره و برای بندههای خودش حیوون و چیزهایی که آفرده ارزش قابل میشده و همه رو دوست داره.
این بتها از سنگ چوب و طلا هستن و هیچ ارزشی ندارن، این بت بزرگ طلایی که به قول خودتون بزرگرین بت و این همه طلا به پاش ریختین و طلایی است هیچ کاری ازش ساخته نیست. هیچ خدایی به جز خدای یگانه نیست و خدا است که دردها را درمان میکنه.
برین به پادشاه بگین به خدای یگانه ایمان بیاره و دست از بت پرستی و ظلم بردار و از خدای یگانه بخواد تا پسرش خوب بشه.
یکی از آن مردها گفت:
-من خودم دیدم که آنها هر چه از بتها خواستن هیچ نشد.
مرد دیگر گفت:
-بله. همه ی مردم دیدن که بتها هیچ کاری نمی تونن انجام بدن.
آن سه مرد به قصر پادشاه رفتند و تمام حرفهای حضرت الیاس را برای پادشاه تعریف کردند. اما پادشاه عصبانی شد و با نعره گفت:
-الیاس حق نداره به بتهای ما و بت طلایی توهین کنه. اون چه جراتی کرده که ما رو مسخره کنه و برای من که پادشاه هستم تعیین تکلیف کنه و بهم بگه چی کار کنم و چی کار نکنم! برین هر جا هست بیارینش. من با همین دستهای خودم خفه اش میکنم. هر چه زودتر الیاس رو بیارین این جا میخوام بکشمش تا برای همیشه ساکت بشه.
سربازها جمع شدند و به کوهی که حضرت الیاس در آن زندگی میکرد رفتند اما به خواست خدا حضرت الیاس را ندیدند و برگشتند.
پادشاه خیلی عصبانی شده بود. آنهایی که دست خالی برگشته بودند را کشت و چند نفر دیگر را برای دستگیری حضرت الیاس فرستاد. آنها حضرت الیاس را در غار دیدند اما نتوانستند او را دستگیر کنند چون سنگها بر سرشان می افتاد و میمردند.
وقتی پادشاه دید که هر کسی را میفرستد نمی تواند حضرت الیاس را دستگیر کند به وزیرش گفت:
-باید چه بکنم؟ الیاس باید کشته بشه.
و زیر گفت:
-من خودم به غار میروم.
حضرت الیاس داشت خدا را عبادت میکرد و دعا میخواند که صدای وزیر پادشاه را شنید. حضرت الیاس وزیر پادشاه را میشناخت و با شنیدن صدای او خوشحال شد و از جا بلند شد و از غار بیرون رفت.
وقتی وزیر پادشاه را دید هم دیگر را بغل گرفتند و گریه کردند. وزیر پادشاه مرد مومن و درست کاری بود و به حضرت الیاس و خدای یگانه ایمان داشت.
وزیر پادشاه گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت الیاس دست وزیر پادشاه را گرفت و گفت:
-سلام. خوش اومدی.
وزیر پادشاه گفت:
-اومدم این جا اگر اجازه بدی برای همیشه پیشت بمونم. دیگه خسته شدم.
حضرت الیاس، وزیر پادشاه را دوباره بغل گرفت و در همین لحظه بود که از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و گفت:
الیاس پیامبر، خدا خوب میداند که او کنار تو بماند.
وزیر پادشاه به حضرت الیاس گفت:
-آنها به دنبال تو هستن تا تو رو بکشن.
تا به حال هر کسی رو که به این جا فرستاده همه به خواست خدا از بین رفته اند...
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻