eitaa logo
کودکانه
41.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
325 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼حضرت ایوب علیه السلام -داشتیم استراحت می‌کردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم. حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: -نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین. یکی از پسرها گفت: -اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم. حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت: -پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟ ایوب نگاهی به فرزند‌هایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخم‌های آن‌ها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت: -خدا را شکر می‌کنم به خاطر همه ی نعمت‌هایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین. همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف می‌زدند. توی بازار همه این اتفاق را برای هم تعریف می‌کردند. مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت: -همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن. مرد خندید و گفت: -شنیدم. مرد دیگری گفت: -بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر می‌کنه. زنی که داشت از همان جا خرید می‌کرد گفت: -دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد می‌تونه داشته باشه. همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آن‌ها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد. شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبر‌ها همیشه کمتر از همه می‌خوابید و شب‌ها عبادت می‌کرد. باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود. صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغ‌هایش رفت. باران همه ی باغ‌ها و میوه‌های حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درخت‌ها و میوه‌ها آفت زده بودند و سبزی‌ها زیر باران شدید، له شده بودند. کشاورزها با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای ایوب، هر چه داشتی رفت. حضرت ایوب گفت: -آروم باشین. اشکالی نداره. کشاورز گفت:... ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸حضرت لوط علیه السلام یکی از مردها که قوی و هیکلی بود داد زد: -ای لوط ما می‌دونیم چه کرده ای، زود باش آن‌ها را به ما بده. مگه ما به تو نگفته بودیم دیگه مهمان دعوت نکن به خونه ات. حضرت لوط با ناراحتی گفت: -خجالت بکشید این سه جوان مهمان من هستن و شما حق ندارین آن‌ها را اذیت کنین. آن مرد گفت: -مسخره بازی را کنار بذار لوط و آن‌ها را به ما بده و با تفریح ما هم مخالفت نکن. مرد دیگری فریاد زد: -زود باش لوط وگرنه خانه ات را روی سرت خراب می‌کنیم. حضرت لوط که از ناراحتی و عصبانیت می‌لرزید گفت: -دست بردارین، این قدر بد نباشین. اگه ایمان داشته باشین و توبه کنین و دیگه کارهای زشت نکنین. من اجازه می‌دم تا با دخترهایم ازدواج کنین آن‌ها شروع به سنگ انداختن کردند و حضرت لوط را تهدید می‌کردند، حضرت لوط فریاد زد: -حتی اگه منو بکشین اجازه نمی دم این مهمان‌ها را اذیت کنین. بعد با ناراحتی آهی کشید و گفت: -ای خدا، کاش قدرتی داشتم تا می‌تونستم جلوی همه ی این‌ها بایستم. حضرت لوط پنجره را بست و رو به آن سه مرد زیبا گفت: -زود باشین، بیاین از پشت بام فرار کنین. در همین لحظه یکی از آن‌ها گفت: نگران نباش ما از طرف خدا آمده ایم، ای لوط وقت عذاب این مردم فرا رسیده، خانواده و دوست‌های خودتو از این جا ببر و یادت نره که اصلا به پشت سرتون نگاه نکنین و این را بدون که تنها کسی که این کار را می‌کند همسر تو است که از گناه کاران است. حضرت لوط گفت: -خدایا، خدای بزرگم، شکر. در همین لحظه بود که چند نفر به زور وارد خانه ی حضرت لوط شدند و به محض این که چشمشان به آن سه جوان زیبا افتاد کور شدند. حضرت لوط نصف شب، همراه دخترهایش و انسان‌های خوب و مومنی که می‌شناخت از شهر سدوم رفت. همین که آن‌ها پایشان را از شهر بیرون گذاشتند، زمین لرزید و سنگ از آسمان به جای باران پایین ریخت، به طوری که مردم شهر هر جا که فرار می‌کردند نمی توانستند جان سالم داشته باشند و با خانه‌هایی ویران، همگی مردند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸غول خودخواه هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام می‌شد، بچه‌ها می‌آمدند و با غول بازی می‌کردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچه‌ها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت می‌کرد. او معمولا می‌گفت خیلی دوست دارد او را ببیند. سال‌ها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمی‌توانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچه‌ها که بازی می‌کردند نگاه می‌کرد، و از باغش لذت می‌برد. «من گل‌های زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل‌ ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا می‌دانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گل‌ها در حال استراحت هستند. ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظره‌ای شگفت‌انگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفه‌های زیبای سفید بود. شاخه‌هایش همه طلایی بودند و میوه‌های نقره‌ای از آن‌ها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت. غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمن‌ها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهره‌اش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دست‌های کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود. «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! این‌ها زخم‌های عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد. و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.» و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند . 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆👆 🌼حضرت یوسف -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه. یکی از آن‌ها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا می‌خوام ببینم چه طور ماه و ستاره‌ها در این چاه ترسناک به تو سجده می‌کنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی! خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوان‌هایش نشکند. حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند. حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه می‌کرد و با خدا درد و دل می‌کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت: -یوسف، سلام بر تو. حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -تو کی هستی؟ جبرئیل به حضرت یوسف گفت: -من از طرف خدا آمدم. یوسف این قدر غصه نخور. روزی می‌رسه که آن‌ها عاقبت کارهای بد خود را می‌بینند خدا راه نجات تو را می‌داند و به خدای بزگ توکل کن. قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد. برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه می‌کردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند . حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آن‌ها ندید گفت: -پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین. یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت: -پدر از چیزی که می‌خوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده. قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت: -ای وای بر من، یوسف، یوسف. نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت: -چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه. یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده. از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده. حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد. یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده می‌شود.) حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد. مردی که دلو را از چاه می‌کشید احساس می‌کرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد. وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. مردی که دلو را می‌کشید فریاد زد: -بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد. همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه می‌کردند. حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را می‌دید از زیبایی اش تعجب می‌کرد. یکی از آن‌ها گفت: -من تعجب می‌کنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است. یکی دیگر گفت:... ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼حضرت الیاس به جایی پرستش خدای یگانه بت‌هایی را می‌پرستی که بی مقدار هستن. پادشاه عصبانی شد و گفت: -الیاس تموم کن این حرفا تو. حضرت الیاس گفت: -من پیامبر خدای یگانه هستم و از طرف خدای یگانه وظیفه دارم مردم را راهنمایی کنم. این را بدون که این همه ظلم و بت پرستی بی جواب نیست. شما پیرمردی مومن را که مردی درست کار و با تقوا بود را کشتین و باغش را ازش گرفتین! این رو بدون که آخر در همان باغ کشته خواهی شد. این علمی است که خدای یگانه به من داده. همین که پادشاه این جمله را از دهان حضرت الیاش شنید عصبانی شد و زیر بشقاب‌های میوه زد و گفت: -دهنتو ببند دروغگو، این قدر راه اومدی تا اوقات منو تلخ کنی؟ مردک ، اگه یه بار دیگه ببینمت می‌کشمت. سپس رو به نگهبان‌ها که دورش جمع شده بودند گفت: -هر چه زودتر این مردک رو از این جا بندازین بیرون. نگهبان‌ها آمدند و با بی احترامی حضرت الیاس را بیرون انداختند. حضرت الیاس که خیلی ناراحت شده بود. به طرف خارج از شهر رفت و از کوهی که یک غار بزرگ داشت بالا رفت و تصمیم گرفت در همین غار زندگی کند و در تنهایی خود، خدا را عبادت کند، در حالی که دلش از ظلم‌های پادشاه شکسته بود ، دست به آسمان بالا برد و گفت: -خدای بزرگم تو خودت می‌دونی که هر چه قدر این مردم و پادشاه نصیحت می‌کنم قبول ندارن. به آن‌ها نشان بده هر طور که خودت می‌دانی. شب، وقتی پادشاه خواب بود با صدای گریه ی زنش از خواب پرید. پادشاه با عصبانیت فریاد زد: -چی شده؟ زن پادشاه گفت: -پسرمون، پسرمون حالش خوب نیست. پادشاه همراه همسرش نگران و با عجله به اتاق پسرشان رفتند. همه دور پسر پادشاه جمع شده بودند و او از درد به خود می پیچید. پادشاه با ترس گفت: دکترها را خبر کنین. نگهبان گفت: - قربان، دکترها آمدند، همه پسرتان را دیدن اما نمی دونن که چی شده. پادشاه عصبانی شد و گفت: -دکترها غلط کردن با تو. دوباره پسرم رو معاینه کنین باید هر چه زودتر خوب بشه. دکترها نمی توانستند بفهمند که پسر پادشاه چه مریضی دارد و چه دارویی باید بخورد. زن پادشاه از بس گریه کرده بود دیگر حالی نداشت و پادشاه عصبانی و ناراحت بود. هیچ کس نمی دانست درد پسر پادشاه چیست. او درد می‌کشید و هر چه می‌خورد استفراغ می‌کرد. پادشاه داد زد: پس این دکترهای احمق به چه درد می‌خورن. نگهبان گفت: -قربان این دکترها بزرگ ترین و عاقل ترین دکترها هستن. یکی از دکترها که از همه عاقل تر بود گفت: -جناب پادشاه، ما همه هر چه علم داشتیم به کار بردیم اما نمی تونیم بفهمیم که مریضی پسرتان چیست؟ پادشاه عصبانی شد و به دکترها فحش داد و گفت: -نگهبان، همه را به زندان بنداز ، این دکترهای بی خاصیت باید زندانی بشن. یکی از دکترها گفت: -اما قربان خواهش می‌کنم این کار رو نکنین ما هر کاری می‌دونستیم انجام دادیم. پادشاه فریاد زد:... ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻