#قصه_کودکانه
قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒قلب میمون
در جنگلی قدیمی حیوانات زیادی زندگی می کردند در میان آنها میمون پیری بود که دیگر نمی توانست برای خود غذایی پیدا کند و به اندک غذایی که به دست می آورد اکتفا می کرد و روزگار می گذراند او دوستان زیادی نداشت.
در نزدیکی او درخت انجیری بود که پر از انجیرهای شیرین و خوشمزه بود.
میمون پیر هم بیشتر از میوه های این درخت استفاده می کرد و زندگی را می گذراند.
در گوشه دیگرجنگل لاک پشتی با همسر و بچه هایش زندگی می کرد. یک روز که برای آوردن غذا به زیر درخت انجیری که میمون پیر روی آن نشسته بود رفته بود ناگهان انجیری از دست میمون افتاد و لاک پشت فکر کرد میمون این انجیر را برای او انداخته. سرش را بلند کرد و به میمون پیر سلام کرد و به خاطر انجیر از او تشکر کرد و انجیر را خورد.
میمون که تنها بود از لاک پشت خوشش آمد و تصمیم گرفت به او محبت کند تا بتواند با او دوست شده و از تنهایی در بیاید.
روزها همین طور گذشت و هرروز لاک پشت نزد میمون می رفت و ساعتها در کنار او می ماند.
مهر و محبت این دو به گوش همه ی حیوانات جنگل رسید و همه از این که میمون پیر توانسته برای خود دوستی پیدا کند و از تنهایی در بیاید خوشحال بودند.
همسر لاک پشت از این که لاک پشت مدت زمان زیادی را نزد دوستش میمون پیر می ماند ناراحت بود و به دوستی آنها حسادت می کرد و درفکر بود چه کند تا لاک پشت کمتر پیش میمون برود .
دراین باره بادوست خود صحبت کرد و از او خواست تا راه حلی پیدا کند.
دوست او گفت: بهترین کار این است که خود را به بیماری بزنی، من برای عیادت نزد تو می آیم و به او می گویم تنها راه بهبودی او خوردن قلب میمون است.
همسر لاک پشت خود را به بیماری زد و لاک پشت شب که به خانه رسید از بیماری او باخبرشد هرچه دارو در خانه داشتند به او داد و او خوب نشد غمگین و ناراحت در خانه نشسته بود که در زدند لاک پشت در را باز کرد و دید دوست همسرش برای عیادت نزد آنها آمد ه است او ابتدا اظهار ناراحتی کرد و لاک پشت گفت:
هرچه دارو به او می دهم خوب نمی شود دوست همسرش که منتظر این حرف بود گفت: من می دانم داروی او چیست؟ او باید قلب میمون بخورد تا خوب شود.
#ادامه_دارد...
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_اول
مردم شهر سدوم، مردم بد و گناه کاری بودند.آنها همه ی روزها و شبهای خودشان را به گناه مشغول بودند و خدا را نمی پرستیدند.
آنها دزد بودند و راهزنی میکردند و زشت ترین گناهها را انجام میدادند.
وقتی مسافری از شهر دیگر میآمد از راه دور به او سنگ میزدند و سنگ هر کس به مسافر میخورد او را لخت کرده و پولهایش را میدزدیدند، اذیت و آزارش میدادند و میخندیدند.
آنها قمار باز هم بودند و اصلا بهداشت را رعایت نمی کردند و حتی به حمام نمی رفتند و غسل نمی کردند و مهمان نواز هم نبودند و خیلی راحت به همدیگر فحش میدادند.
آنها آن قدر گناه میکردند که خدای بزرگ حضرت لوط را مامور کرد تا پیامبرشان باشد و آنها را راهنمایی کند تا دیگر گناه نکنند.
حضرت لوط همیشه از کارهای زشت و بد مردم سدوم ناراحت و عصبانی میشد و آنها را نصیحت میکرد. اما هیچ کس به حرفهای حضرت لوط توجهی نمی کرد و او را مسخره میکردند.
یک روز وقتی حضرت لوط داشت از یک کوچه رد میشد صدای جیغ و فریاد زن و مردی را از یک خانه شنید. حضرت لوط جلوتر رفت و نگاه کرد.
چند مرد قوی داشتند وسایل و پولهای آن خانواده را میدزدیدند و زن و بچههایش را بیرون از خانه انداخته بودند و داشتند مرد خانواده را کتک میزدند.
حضرت لوط ناراحت شد و با عصبانیت وارد حیاط خانه شد و دست یکی از دزدها را گرفت و کنار انداخت و گفت:
-این چه کاریه که میکنین.
مرد دزد حضرت لوط را هول داد و گفت:
-به تو چه ربطی داره.
حضرت لوط با دزدها درگیر شد و گفت:
-خجالت بکشید. از این هم گناه دست بردارید.
دزدها که از قدرت حضرت لوط ترسیده بودند از آن خانه رفتند.
حضرت لوط بچههای آنها را بوسید و نوازش کرد و با کمک پدر و مادر آنها وسایلشان را داخل خانه برد و با ناراحتی گفت:
-اگه خدای یگانه رو میپرستیندن این قدر گناه کار نبودن.
اعضای آن خانواده با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند:
-خدای یگانه!
حضرت لوط گفت:
-بله، خدای یگانه خداییه که از چوب و سنگ نیست.
خورشید و درخت نیست و فقط یکی است. خدایی که از همه ی کارهای بد و زشت متنفر است و خوبیها را دوست دارد و پیامبرها را برای راهنمایی مردم فرستاده.
آنها نگاهی به یکدیگر کردند و مرد خانواده گفت:
-چه خدای خوبی.
حضرت لوط خوشحال شد و گفت:
-خدای یگانه، مهربان و بزرگ است.
مادر در حالی که بچههایش را در بغل داشت گفت: ...
#ادامه_دارد..
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_دوم
تو پیامبر خدا، لوط هستی؟
حضرت لوط گفت:
-بله.
زن و مرد به هم نگاه کردند و گفتند:
-ما خدایی را که لوط مهربان را برای ما فرستاده دوست داریم و به خدای یگانه ایمان مییاریم.
حضرت لوط خوشحال شد و از آنها خداحافظی کرد و از خانه اشان رفت.
عصر همان روز حضرت لوط به میدان شهر رفت و طوری که همه بشنوند گفت:
ای مردم شهر، لحظه ای به کارهای خودتون فکر کنین، اگه کسی بر سر خودتون و خانوادههاتون این بلاها و دزدیها کتک زدنها رو بیاره خوشتون مییاد؟ تا کی میخواین به این کارها ادامه بدین. خدای یگانه بپرستین و به جای بدیها به خوبیها توجه کنین. از بس بت پرستیدین و گناه کردین قلبهاتون سیاه شده و جای هیچ خوبی نمونده.
مردم هر کدام به کار خودشان مشغول بودند و توجهی به حضرت لوط نداشتند فقط یک لحظه او را نگاه میکردند و با خنده میرفتند. حضرت لوط هر چه حرف میزد هیچ کس گوش نمی کرد انگار که همه ی آنها ناشنوا شده بودند.
حضرت لوط سری با ناراحتی تکان داد و گفت: -آن قدر بدی کردین که خوبیها را نمی بینین و نمی خواین ببینید. و از آن جا رفت. حضرت لوط به شدت از کارهای مردم ناراحت بود. فردای همان روز مثل همیشه به میدان شهر رفت و با صدای بلند رو به مردم گفت:
-شما کارهای حرام را که کارهای ناشایست هستن را هر روز تکرار میکنین و این بدیهای شما و بت پرست بودنتان عاقبت خوبی ندارد.
مردی که دیگر از دست لوط عصبانی شده بود گفت:
-ببین لوط، دیگه داری حوصله ی همه ی ما رو سر میبری اگه ما این کارها رو هر روز تکرار میکنیم، تو این حرفهای مسخره ات را صبح، ظهر، عصر و شب تکرار میکنی.
مرد دیگری گفت:
لوط، ما رو راحت بذار، ما هر کاری دوست داشته باشیم انجام میدیم و پیامبر نمی خوایم. از این شهر برو. بقیه هم شروع به فحش دادن حضرت لوط کردند و میگفتند:
-لوط باید از این شهر بره.
حضرت لوط ناراحت شده بود هر چه قدر بیشتر با آنها حرف میزد آنها بدتر میکردند.
شب حضرت هود در اتاقی جداگانه مشغول عبادت شد و با خدا درد و دل میکرد:
-ای خدای بزرگم همه ی مردم این شهر بیش از حد بد هستن. من هر چه میگویم اثری نمی کند آنها بدون هیچ خجالت و ترسی جلوی همه هر کاری دوست دارند میکنن. من خیلی ناراحت هستم. حتی همسرم هم خدا را نمی پرستد و حرفهای منو قبول ندارد.
صبح وقتی حضرت لوط برای کار از خانه خارج شد با شنیدن سر و صدایی به سرعت به طرف صدا دوید.
#ادامه_دارد..
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_سوم
مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک میزدند و میخندیدند و او را مسخره میکردند.
حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگهای آنها ایستاد و گفت:
-وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما میگم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد.
مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی میگفتند:
-ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا میرفتی، اگه بخوایی این حرفها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون میاندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست میگی عذابت را بفرست.
آنها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ میزدند و میگفتند:
عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد.
آن مرد گفت:
-در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بتها و بدیها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف میزند.
حضرت لوط گفت:
-اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن.
آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت:
-ممنون روز دیگه ای مییام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را میپرستی.
مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت:
-من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف میزد و از نا مهربانیهای مردم میگفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند.
حضرت لوط نگاهی به آنها انداخت.آنها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت:
-سلام بر شما کجا میخواین برین؟
یکی از آنها گفت:
-می خوایم به شهر سدوم بریم.
حضرت لوط ترسید و میدانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع میکنند. با نگرانی گفت:
-به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدمهای خوبی نیستن.
یکی از آنها جواب داد:
-اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم.
حضرت لوط گفت:
-باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم میبرم.
حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آنها به خوبی پذیرایی کنند.
حضرت لوط همه اش نگران بود و میترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب میشناخت.
در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند.
حضرت لوط داشت با مهمانهایش حرف میزد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در میزدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت:
-چی شده؟
#ادامه_دارد..
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_اول
هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچهها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر میشد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار میآوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان مینشستند و آنچنان آوازی میخواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز میماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یکصدا میخواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!».
امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه میخواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند.
او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار میکید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که میگفت:
اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد!
او غول بسیار خودخواهی بود.
بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت میزدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار میگفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!»
هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمیخواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت.
#ادامه_دارد...
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻