eitaa logo
کودکانه
41.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
325 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼حضرت ایوب علیه السلام دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را می‌زنی؟ آن مرد جواب داد: -به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر می‌کردم. ایوب به همه ی ما دروغ می‌گه. شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب می‌داد. دوستش فکر کرد و گفت: -همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمت‌ها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت می‌کنه. فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر می‌گشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت: -سلام ای پیامبر خدا. من مدت‌هاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد می‌کنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن. حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت: -بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه... حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید. پیرمرد وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست. حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش می‌داد گفت: -پس چرا زودتر نیمدی؟ پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت: -هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر. پیرمرد خوشحال شد و گفت: -خیلی ممنون، ای پیامبر خدا. وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست. ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸حضرت لوط علیه السلام تو پیامبر خدا، لوط هستی؟ حضرت لوط گفت: -بله. زن و مرد به هم نگاه کردند و گفتند: -ما خدایی را که لوط مهربان را برای ما فرستاده دوست داریم و به خدای یگانه ایمان می‌یاریم. حضرت لوط خوشحال شد و از آن‌ها خداحافظی کرد و از خانه اشان رفت. عصر همان روز حضرت لوط به میدان شهر رفت و طوری که همه بشنوند گفت: ای مردم شهر، لحظه ای به کارهای خودتون فکر کنین، اگه کسی بر سر خودتون و خانواده‌هاتون این بلاها و دزدی‌ها کتک زدن‌ها رو بیاره خوشتون می‌یاد؟ تا کی می‌خواین به این کارها ادامه بدین. خدای یگانه بپرستین و به جای بدی‌ها به خوبی‌ها توجه کنین. از بس بت پرستیدین و گناه کردین قلب‌هاتون سیاه شده و جای هیچ خوبی نمونده. مردم هر کدام به کار خودشان مشغول بودند و توجهی به حضرت لوط نداشتند فقط یک لحظه او را نگاه می‌کردند و با خنده می‌رفتند. حضرت لوط هر چه حرف می‌زد هیچ کس گوش نمی کرد انگار که همه ی آن‌ها ناشنوا شده بودند. حضرت لوط سری با ناراحتی تکان داد و گفت: -آن قدر بدی کردین که خوبی‌ها را نمی بینین و نمی خواین ببینید. و از آن جا رفت. حضرت لوط به شدت از کارهای مردم ناراحت بود. فردای همان روز مثل همیشه به میدان شهر رفت و با صدای بلند رو به مردم گفت: -شما کارهای حرام را که کارهای ناشایست هستن را هر روز تکرار می‌کنین و این بدی‌های شما و بت پرست بودنتان عاقبت خوبی ندارد. مردی که دیگر از دست لوط عصبانی شده بود گفت: -ببین لوط، دیگه داری حوصله ی همه ی ما رو سر می‌بری اگه ما این کارها رو هر روز تکرار می‌کنیم، تو این حرف‌های مسخره ات را صبح، ظهر، عصر و شب تکرار می‌کنی. مرد دیگری گفت: لوط، ما رو راحت بذار، ما هر کاری دوست داشته باشیم انجام می‌دیم و پیامبر نمی خوایم. از این شهر برو. بقیه هم شروع به فحش دادن حضرت لوط کردند و می‌گفتند: -لوط باید از این شهر بره. حضرت لوط ناراحت شده بود هر چه قدر بیشتر با آن‌ها حرف می‌زد آن‌ها بدتر می‌کردند. شب حضرت هود در اتاقی جداگانه مشغول عبادت شد و با خدا درد و دل می‌کرد: -ای خدای بزرگم همه ی مردم این شهر بیش از حد بد هستن. من هر چه می‌گویم اثری نمی کند آن‌ها بدون هیچ خجالت و ترسی جلوی همه هر کاری دوست دارند می‌کنن. من خیلی ناراحت هستم. حتی همسرم هم خدا را نمی پرستد و حرف‌های منو قبول ندارد. صبح وقتی حضرت لوط برای کار از خانه خارج شد با شنیدن سر و صدایی به سرعت به طرف صدا دوید. .. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸غول خودخواه تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم می‌گفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا می‌مانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقره‌ای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ می‌غرید و کلاهک های دودکش ها را می‌انداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!» پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه می‌کوفت و تلق و تلوق می‌کرد تا اینکه تقریباً همه‌ی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ می‌دوید. «چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول می‌گفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!» امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمی‌گذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی می‌داد، به باغ غول چیزی نداد. او می‌گفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ می‌رقصیدند. آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور می‌کردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سره‌ای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود. طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام می‌آمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید: حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بی‌انتها را به پایان رسانده بود؟ وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخه‌های درختان نشسته بودند. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼حضرت یوسف حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرف‌های آن‌ها را شنیده بود. او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد. وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت: -صبر کنین با همه تون کار دارم. برادرها ایستادند و یکی از آن‌ها که یهودا نام داشت گفت: -شمعون تو امروز چته؟ شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علف‌ها را با دستش کند و گفت: -از دیشب تا حالا خوابم نبرده. همه کنارش نشستند و یکی از آن‌ها گفت: -خب حرف بزن بگو ببینم چی شده. شمعون گفت: -دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو می‌شنوم. یهوادا گفت: -یوسف چه خوابی دیده؟ آن‌ها چه گفتن؟ شمعون گفت: -یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سال‌های آینده به مقام بزرگی می‌رسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما. برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت: -خودم با همین گوش‌های خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری می‌رسه. همه عصبانی شده بودند. یهودا گفت: -این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره. یکی دیگر گفت: -من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است. برادر دیگر گفت: -چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه. شمعون گفت: -پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده. شمعون گفت: -یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه می‌کنه. دلم می‌خواد بگیرم بزنمش. آن‌ها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی می‌کردند. آن‌ها از یوسف بدشان می‌آمد و سعی می‌کردند او را اذیت کنند. یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی می‌کرد. شمعون در گوش یهودا گفت: -این پیراهن را می‌بینی؟ یهودا گفت: -خیلی آشناست. یکی از برادرها گفت: -حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت. شمعون گفت: -پس چرا اونو به یوسف داده؟ یهودا گفت: -دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم. آن‌ها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند. حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلب‌هایشان از حسادت سیاه شده بود. آن‌ها هر وقت با هم تنها می‌شدند از حضرت یوسف بد می‌گفتند. شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت: -من دیگه تحملشو ندارم باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرف‌های پدر واقعیت پیدا می‌کنه. یهودا گفت: -اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش می‌کنه. ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
👆 🌼مرد هیزم شکن از شدت ترس و فکر و خیال به آن توجهی نکرده بود، گرسنه اش بود و عسل می توانست گرسنگی او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شیرین کند انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت خیلی شیرین بود یک انگشت دیگر برداشت و در دهان گذاشت بعد یک انگشت دیگر برداشت. دیگر به کلی یادش رفت که کجاست و در چه وضعیتی قرار دارد به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهایی که منتظر بلعیدنش بود می اندیشید، شیرینی عسل همه چیز را از یادش برده بود. ناگهان تکانی خورد و کمی پائین رفت به خودش آمد و کندو و عسل شیرین از یادش رفت به موشها نگاه کرد داشتند آخرین بندهای نازک شاخه ها را پاره می کردند دیگر فرصت هیچ کاری نبود به یاد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاری و بدبختی، به خوردن مشغول شده بود شاید اگر کمی زودتر به فکر می افتاد، می توانست نجات پیدا کند. اما به هرحال غفلت او همه چیز را خراب کرد شاخه ها کاملا پاره شدند فریادی از ترس کشید و خودش را بین زمین و آسمان دید که به سرعت به ته چاه می رفت، صدای فریادش در دل چاه پیچید انگار کسی به او می گفت: این است سزای کسی که در هنگام خطر، بی خیال و بی تفاوت باشد و دست روی دست بگذارد، چند لحظه بعد، صدای فریاد او و انعکاسش محو شد و سکوتی عمیق چاه را فراگرفت مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود و هرگز کسی از شاخه ها آویزان نشده بود. مارها که از شر پاهای او خلاص شده بودند، دوباره به سوراخهای خود خزیدند آن بالا و بیرون از چاه هیچ چیزی نبود نه موشی و نه شتری فقط هیزمهای مرد هیزم شکن بودند که باد آنها را به این طرف و آن طرف می برد. 🌼🌸🌼 این حکایت که در کتاب منازل الآخره ی شیخ عباس قمی آمده است، تمثیلی از دنیا و وضعیت انسان در آن است. شیخ عباس در این باره می گوید: «منظور از چاه، دنیا می باشد که پر از بلا و مصیبت برای انسان است. شاخه ای هم که مرد به آن چسبیده بود، عمر آدمی است که پیوسته به وسیله ی شب و روز (دو موش سیاه و سفید) خورده می شود. چهار مار نیز حکایت خوی و طبیعت انسانی است. اژدهایی که منتظر انسان بود، همان مرگ است و انسان هر روز به آن نزدیک تر می شود. با این که انسان در این وضعیت خطرناک در دنیا به سر می برد، فکر لذت ها و خوشی های زودگذری است که همانند عسل شیرین می نماید و انسان را فریب می دهد.” داستان بالا را تولستوی در کتاب” اعتراف من” به شکل دیگری بیان میکند که بجای شتر، گرگ آورده و خبری از ۴ افعی نیست، مرد از طنابی آویزان است و… 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🦜طوطی و بقّال حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خسته‌اش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند. بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسه‌ها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغن‌های داخل آن روی زمین ریخت. طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنهاریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریادکشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرندهبیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش شکسته بود. بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی،طوطی هم کچل شد و هم لال... ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_شب 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش حیوان‌ها به راه افتادند. وقتی به چند قدمی تخت و بارگاه شاه شیر رسیدند، همه سلام کردند و یکی از آن‌ها گفت: «ای سلطان این دشت، و ای پادشاه حیوان‌ها، حرفی داریم. اگر اجازه بدهید، حرفمان را بگوییم.» شیر که سیر بود و روی تخته‌سنگی بزرگ لم داده بود، گفت:‌ «بگویید ببینم چه می‌خواهید.» یکی از حیوان‌ها گفت: «آمده‌ایم از شما خواهش کنیم که دیگر به ما حمله نکنید و ما را شکار نکنید.» شیر غرّشی کرد. بعد با صدای بلندی خندید و گفت: «آخ که شما حیوان‌ها چه‌قدر ساده و احمق‌اید! اگر به شما حمله نکنم، پس چه کار کنم؟ چی را بخورم و این شکمم را چگونه سیر کنم؟!» آهو که صدایش از ترس می‌لرزید، گفت: «ای سلطان جنگل و دشت و صحرا، ما نیامده‌ایم که چنین جسارتی بکنیم. می‌دانیم که شما هم باید غذایی بخورید و باید یکی از ماها را شکار کنید. ما آمده‌ایم بگوییم که دیگر لازم نیست شما زحمت بکشید و از تخت پایین بیایید و دنبال ما بدوید و ما را شکار کنید. ما خودمان غذای شما را برایتان می‌آوریم.» شیر که منظور آهو را نفهمیده بود، باز هم خندید و گفت: «منظورت چیست؟» گوزن گفت: «منظور ما این است که هر لحظه و هر ساعت که شما اراده کنید، ما خودمان، یکی از حیوان‌ها را می‌آوریم خدمت شما. آن حیوان خودش می‌آید جلو دهان شما می‌خوابد و شما فقط او را بخورید.» شیر قدری فکر کرد و بعد گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. ولی وای به حالتان اگر بخواهید کلک بزنید! وای به حالتان اگر روزی غذای من دیر شود.» بز کوهی گفت: «شما به ما قول بدهید که دیگر به ما حمله نمی‌کنید، ما هم قول می‌دهیم که به حرف‌مان عمل کنیم و هر روز، سر ساعت معیّنی، حیوانی را خدمت شما بفرستیم.» ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼هشام و فرزدق در این هنگام چه کسی بود - از ترس هشام که از شمشیرش خون میچکید - جرأت به خود داده او را معرفی کند؟! ولی در همین وقت همام بن ،غالب معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرببا آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا :گفت لکن من او را میشناسم و به معرفی ساده قناعتنکرد بر روی بلندی ایستاده قصیدهای غرّا - که از شاهکارهای ادبیات عرب است و و فقط در مواقع حساس پر از هیجان کهروح شاعر مثل دریا موج بزند میتواند چنان سخنی ابداع شود بالبديهه سرود و انشاء .کرد در ضمن اشعارش چنین گفت این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را میشناسند این کعبه او را میشناسد ،زمین حرم و زمین خارج حرم او را میشناسند.» «این، فرزند بهترین بندگان خداست این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور اینکه تو میگویی او را نمیشناسم زیانی به او نمیرساند. اگرتو یک نفر فرضا نشناسی عرب و عجم او را میشناسند.» هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان از خشمو غضب آتش گرفت و دستور داد مستمریفرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و :گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت. فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت. 🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼حضرت الیاس -ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گفتی. حضرت الیاس گفت: -یه کمی با عقل خودتون کار کنین. سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد: -ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین می‌کنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری. در همین لحظه بود که صدای طبل‌ها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند: -همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن می‌یان و می‌خوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن. پادشاه با تخت  زیبایش که  برده‌ها آن را می‌آوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند. حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. سرش را با ناراحتی تکان می‌داد و از کارهای مردم تعجب می‌کرد. پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت: -الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری. حضرت الیاس  گفت: -من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم. پادشاه که از حضرت الیاس بدش می‌آمد گفت: -توکه یه دیوانه بیشتر نیستی. حضرت الیاس گفت: -این که شما با این وضعیت بت‌ها را می‌پرستید و این قدر به هم ظلم می‌کنین دیوانگی نیست؟ پادشاه گفت: -برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری می‌کنی پس حرف هم نزن و ساکت باش. حضرت الیاس گفت: -من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بت‌ها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بت‌ها. پادشاه داد زد: -برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. می‌خوام ببینمش و عبادتش کنم. حضرت الیاس از کارهای آن‌ها ناراحت بود و همیشه آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کرد. اما هیچ کس حرف‌های او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه می‌دادند. یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچه‌ها عبور می‌کرد، با دیدن باغ زیبایی که درخت‌های پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند. برده‌ها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب می‌کرد. همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت: -تخت من رو پایین بذارین، می‌خوام برم توی باغ. برده‌ها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن  پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبان‌هایش وارد باغ شد. پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد. همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت: -این باغ مال کیه؟ پیرمرد گفت: -این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده. زن پادشاه گفت: -این باغ باید مال من باشه. پیر مرد ناراحت شد و گفت: -من نمی تونم باغ را به شما بدم. زن پادشاه عصبانی شد و گفت: -تو بیخود می‌کنی. مگه دست خودته؟ من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه. ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌸عنوان:هزارپای عجول و کفش‌های رنگارنگ جشن پر از شادی و خنده بود. پاگرد آنقدر بازی کرد و شیرینی خورد که یادش رفت دنیا چه خبر است. اما وقتی خورشید شروع به غروب کرد و چراغ‌های شب‌تاب روشن شدند، جشن هم به پایان رسید. حیوانات خسته و خوشحال به سمت محل کفش‌هایشان رفتند. هر کس به راحتی جفت کفش مرتب خودش را پیدا کرد و پوشید. نوبت به پاگرد و مادرش رسید. پاگرد با اعتماد به نفس جلو رفت تا کفش‌های زیبایش را بپوشد. اما ای وای! چه منظره‌ای! آنجا به جای ردیف منظم، کوهی از کفش‌های رنگارنگ کوچک به هم ریخته بود. چهل جفت کفش که هر کدام شکل و رنگ متفاوتی داشتند، آنقدر درهم ریخته بودند که تشخیص هر جفت از هم غیرممکن به نظر می‌رسید. پاگرد دستپاچه شد. اول یک کفش قرمز با خال‌های سفید برداشت و به یکی از پاهای چپش پوشید. بعد یک کفش آبی با نوک زرد برداشت، اما به پای راستش نمی‌رفت! اشتباه بود. یکی سبز با ربان صورتی را امتحان کرد، اما آن هم جفت پای قبلی نبود. هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، اوضاع بدتر می‌شد. پاهایش پر از کفش‌های نامناسب و ناجور شده بود. یکی بزرگتر، یکی کوچکتر، یکی برای پای چپ روی پای راست! بعضی اصلاً به زور جا می‌شدند. پایش درد گرفت و اشک‌هایش سرازیر شد. حیوانات که داشتند می‌رفتند، با دیدن صحنه متوقف شدند. خرگوش کوچولو مهربانانه پرسید: "پاگردجان! مشکلت چیه؟" پاگرد با گریه گفت: "کفش‌هام... همه قاطی شدن... نمی‌تونم جفتشون رو پیدا کنم... پام درد می‌کنه!" روباه که شاهد بی‌دقتی اولیه او بود، با مهربانی نه چندان پنهان گفت: "عجله کردی عزیزم! کفش‌ها رو نامرتب پرت کردی، حالا پیدا کردنش کار سختی شده!" مادر پاگرد که شاهد ماجرا بود، کنارش نشست و دست نوازش بر پشتش کشید: "پسرم، دیدی؟ عجله همیشه دردسرسازه. اگه اول با حوصله کفش‌ها رو می‌چیدیم، الان راحت پاهات رو پوشونده بودی و درد هم نمی‌گرفتی." پاگرد با چشمانی پر از اشک نگاهش کرد: "چیکار کنم مامان؟" مادرش با صبوری گفت: "اولین کار اینه که همه کفش‌ها رو درآریم و دوباره شروع کنیم. آهسته و با دقت." با کمک مادر و خاله دوزدوزک که هنوز آنجا بود، شروع کردند به مرتب کردن کفش‌ها. اول کفش‌های چپ را جدا کردند، بعد برای هر کفش چپ، جفت راست همرنگ و همشکلش را پیدا کردند. با حوصله و نظم. پاگرد این‌بار با دقت نگاه می‌کرد و کمک می‌کرد. بالاخره بعد از کلی تلاش، همه چهل جفت کفش مرتب شدند و پاگرد توانست هر جفت را به پایش کند. پاهایش دیگر درد نمی‌گرفت و سبک شده بود. در راه برگشت به خانه، زیر نور مهتاب، پاگرد دست مادرش را گرفت و آهسته گفت: "مامان، قول می‌دم دفعه بعد عجله نکنم. فهمیدم که نظم چقدر مهمه. اگه صبور باشم و با دقت کارام رو انجام بدم، هم کارها درست پیش می‌ره، هم پام درد نمی‌گیره!" مادر با لبخندی از ته دل او را بوسید و گفت: "این بهترین هدیه جشن برام بود پسرم! یادت باشه، آرامش و نظم، کلید حل خیلی از مشکل‌هاست." و پاگرد کوچولو، آن شب با یاد گرفتن درسی بزرگ، با چهل جفت کفش قشنگ و مرتب، در کنار مادرش به خانه برگشت و قول داد که سعی کند کمتر عجول و بهانه‌گیر باشد. دفعه بعدی که کفش‌هایش را درآورد، با دقت تمام آنها را جفت کرد و کنار هم چید! 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
4.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسین علیه‌السلام خیلی مراقب خانواده‌شون بودن؛ اما آدم بدا ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻