eitaa logo
کودکانه
41.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
325 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🦜طوطی و بقّال حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خسته‌اش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند. بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسه‌ها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغن‌های داخل آن روی زمین ریخت. طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنهاریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریادکشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرندهبیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش شکسته بود. بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی،طوطی هم کچل شد و هم لال... ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🦜طوطی و بقّال چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی درآمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگگوشه ای نشسته بود. بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالشخوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرااین کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدرارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بی‌فایده بود. وقتی مشتریها به مغازه میآمدندو میدیدند کهطوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش رامیپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکستهبود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شدهبود و او را دعوا نکرده بودم.» بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطیشیرین زبان بوده و حالا میترسید که آنهمهمشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، بهخاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاًحدسبقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اشنمی آمدند و از او خرید نمی کردند. بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد. به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش بهحرف آید. مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویشپیری به مغازه بقال آمد؛درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل شده ای؟» بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بی‌خبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد. بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرف‌های طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر می‌کرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_شب 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر و خرگوش باهوش روزی، روزگاری، در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ،دشت سبز و زیبایی بود. در این دشت سبز و خرّم حیوان‌های زیادی در کنار هم زندگی می‌کردند؛ گوزن،آهو،بز،‌روباه، خرگوش،و کلّی پرنده و چرندۀ دیگر. این حیوان‌ها به خوبی و خوشی روزگار می‌گذراندند.کسی کاری به کارشان نداشت. آن‌ها هم کاری به کسی نداشتند و آزارشان به کسی نمی‌رسید.تا این‌که روزی از روزها، شیری به آن‌جا آمد.شیر خرامان خرامان آمد و آمد و روی تخته‌سنگی بزرگی که در وسط دشت بود،نشست. غرّشی کرد و گفت: «من شاه این سرزمین‌ام. هر کس از فرمان من سرپیچی کند، با همین دندان‌های تیزم او را پاره پاره می‌کنم.» حیوان‌های بیچاره ترسیدند و لرزیدند؛ چون می‌دانستند که شیر،حیوان درّنده و قوی‌هیکلی است.از قضا،ترس آن‌ها درست بود؛چون چند ساعتی که گذشت،شیر از تخت شاهی‌اش به زیر جست، آهوی بیچاره‌ای را دنبال کرد، او را شکار کرد و خورد. این کار،هر روز تکرار می‌شد.مدّتی که گذشت،حیوان‌ها به تنگ آمدند.دور هم جمع شدند.با هم حرف زدند و فکر کردند تا راه حلّی پیدا کنند.این‌طوری که نمی‌شد زندگی کرد. هر لحظه و هر ساعت،در ترس و نگرانی بودندو معلوم نبودشیر کدام‌شان را شکار کند و بخورد.عاقبت راه چاره‌ای پیدا کردند.چند حیوان،نماینده شدند تا خدمت شیر برسند و با او حرف بزنند. ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_شب 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش حیوان‌ها به راه افتادند. وقتی به چند قدمی تخت و بارگاه شاه شیر رسیدند، همه سلام کردند و یکی از آن‌ها گفت: «ای سلطان این دشت، و ای پادشاه حیوان‌ها، حرفی داریم. اگر اجازه بدهید، حرفمان را بگوییم.» شیر که سیر بود و روی تخته‌سنگی بزرگ لم داده بود، گفت:‌ «بگویید ببینم چه می‌خواهید.» یکی از حیوان‌ها گفت: «آمده‌ایم از شما خواهش کنیم که دیگر به ما حمله نکنید و ما را شکار نکنید.» شیر غرّشی کرد. بعد با صدای بلندی خندید و گفت: «آخ که شما حیوان‌ها چه‌قدر ساده و احمق‌اید! اگر به شما حمله نکنم، پس چه کار کنم؟ چی را بخورم و این شکمم را چگونه سیر کنم؟!» آهو که صدایش از ترس می‌لرزید، گفت: «ای سلطان جنگل و دشت و صحرا، ما نیامده‌ایم که چنین جسارتی بکنیم. می‌دانیم که شما هم باید غذایی بخورید و باید یکی از ماها را شکار کنید. ما آمده‌ایم بگوییم که دیگر لازم نیست شما زحمت بکشید و از تخت پایین بیایید و دنبال ما بدوید و ما را شکار کنید. ما خودمان غذای شما را برایتان می‌آوریم.» شیر که منظور آهو را نفهمیده بود، باز هم خندید و گفت: «منظورت چیست؟» گوزن گفت: «منظور ما این است که هر لحظه و هر ساعت که شما اراده کنید، ما خودمان، یکی از حیوان‌ها را می‌آوریم خدمت شما. آن حیوان خودش می‌آید جلو دهان شما می‌خوابد و شما فقط او را بخورید.» شیر قدری فکر کرد و بعد گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. ولی وای به حالتان اگر بخواهید کلک بزنید! وای به حالتان اگر روزی غذای من دیر شود.» بز کوهی گفت: «شما به ما قول بدهید که دیگر به ما حمله نمی‌کنید، ما هم قول می‌دهیم که به حرف‌مان عمل کنیم و هر روز، سر ساعت معیّنی، حیوانی را خدمت شما بفرستیم.» ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّه‌ای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همه‌تان را سیاه می‌کنم.» حیوان‌ها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیک‌های ظهر، حیوان‌ها قرعه‌ای می‌انداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در می‌آمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد. چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچاره‌ای با پای خود پیش شیر می‌رفت و شیر هم او را می‌خورد. تا این‌که روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد. خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمی‌روم. این شیر ظالم دارد به ما زور می‌گوید.» حیوان‌ها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت:‌ «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمی‌کشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر می‌رویم و او هم همۀ ما را می‌خورد. باید جلو شیر بایستیم.» حیوان‌ها گفتند: «چه‌طوری؟ شیر، دندان‌های تیزی دارد. چنگال‌های قوی و درّنده‌ای دارد. ما که زورمان به او نمی‌رسد!» خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها می‌شود کرد.» حیوان‌ها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟» خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست می‌کنم. مطمئن باشید کاری می‌کنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.» حیوان‌ها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، می‌خواهی با شیر بجنگی؟» خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشه‌ای کشیده‌ام؛ نقشه‌ای که می‌تواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.» حیوان‌ها پرسیدند: «چه نقشه‌ای؟ بگو چه کار می‌خواهی بکنی؟» خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً می‌فهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.» خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشه‌ای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت. از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنه‌اش شده بود و هم از دست حیوان‌ها ناراحت. فکر کرد: حیوان‌ها زیر قول‌شان زده‌اند و می‌خواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آن‌ها را شکار کنم. ... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
: مرد مغرور و کشتی‌بان روزی، روزگاری، کشتی‌بانی بود پیر و باتجربه. سال‌های سال با کشتی‌اش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود. بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربه‌ای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موج‌ها به سلامت بیرون برده بود. مردمی که این کشتی‌بان را می‌شناختند، هر وقت سوار کشتی او می‌شدند، با خیال راحت به سفر می‌رفتند و از توفان و موج‌ها ترسی نداشتند. روزگار گذشت. تا این‌که روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همۀ مسافرهای دیگر فرق داشت مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباس‌های نو و گران‌بها. دست‌های چاق و تمیزش نشان می‌داد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت. گه‌گاهی هم آن را ورق می‌زد و می‌خواند. این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتی‌بان رد می‌شد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتی‌بان، شنیده‌ام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمی‌دانی؟» کشتی‌بان گفت: «نه،‌ من از صرف و نحو و کلمه‌ها و لغت‌ها چیزی نمی‌دانم.» مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمی‌دانی، نصف عمرت را فنا کرده‌ای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمی‌داند.» کشتی‌بان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون می‌بایست کشتی را به حرکت در می‌آورد. کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کم‌کم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی می‌کوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همۀ مسافرها را ترسانده بود. توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین می‌رفت. این بالا و پایین رفتن‌ها، شدید و شدیدتر شد.موج‌های بلند به بدنۀ کشتی می‌خوردند و آب را داخل کشتی می‌ریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود. در این زمان، کشتی‌بان، به فکر نجات جان مسافرها افتاد. به همه هشدار داد که آماده باشند؛ چون کشتی در حال غرق شدن بود. کشتی‌بان به همه سفارش می‌کرد که هر طور شده، شنا کنند و جان خود را نجات دهند. او به مرد مغرور که رسید، از او پرسید: «ای مرد، می‌بینی که توفان شده و ممکن است کشتی ما غرق شود. آیا شنا بلد هستی که خودت را نجات بدهی؟» مرد گفت: «نه، من اصلاً شنا بلد نیستم.» کشتی‌بان گفت: «حالا که شنا بلد نیستی، همۀ عمرت بر باد می‌رود؛ چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو هم غرق می‌شوی!» مرد مغرور، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و از کشتی‌بان عذرخواهی کرد؛ امّا عذرخواهی فایده‌ای نداشت. مرد مغرور به فکر فرو رفت... 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🐘فیل در تاریکی 🌼موضوع: زود قضاوت نکردن٫دقت در امور٫خطا پذیری حواس در زمانهای بسیار قدیم که هیچ یک از وسایل ارتباط جمعی امروزی مثل چاپ، کتاب،مجله،عکس،سینما،تلویزیون و ... نبود،عده ای هندی که فیلی آنها را همراهی میکرد به روستایی رسیدند.آن روستا از سرزمین هند بسیار دور بود ومردم آن تا آن زمان نه فیلی دیده بودند و نه حتی وصف آن را از کسی شنیده بودند. از قضا زمانی هم که اینان به آن روستا رسیدند شب برآمده بود و آسمان بی ماه و ابر گرفته تاریکی غلیظی را بر ده،حاکم کرده بود. آنان،به اولین خانه و خرابه ی متروکی که رسیدند بساط خود را گستردند تا خستگی از تن بیرون کنند و دمی بیاسایند.فیلشان را هم برای آن که مبادا از مشاهده ی محیط غریب و یا مسائل پیش بینی نشده ای مثل سروصدا یا حمله ی سگهای ده خشمگین یا ترسان شود و رم کند یا خطری برای اهالی ده ایجاد کند در طویله ی آن عمارت متروک جا دادند.بعد یکی از آنان به قصد فراهم آوردن غذا و آبی، به داخل قریه رفت. چیزی نگذشت که از طریق صحبتهای همین نفر،اهالی به وجود حیوان کوه پیکری به نام فیل در روستایشان پی بردند و نقل محفلشان در آن شب صحبت این حیوان نادیده ی شگفت انگیزشد. سرانجام نیز هر که از موضوع خبر یافت مصمم شد فردا صبح زود، قبل از آن که هندیان مسافر،روستای آنان را ترک کنند به محل استقرار آنها برود و از نزدیک،این حیوان عجیب را ببینند. در این میان،چهارتن از جوانان نورس ده که کم طاقت تر و عجول تر از بقیه بودند، یکدیگر را ملاقات کرده،تصمیم گرفتند قبل از فرا رسیدن صبح، وقتی همه -حتی هندیان-خوابیدند،بی سروصدا و آهسته با هم به محل استقرارتازه واردان بروند و فیل را از نزدیک ببینید. همین گونه نیز شد.چون پاسی از شب گذشت آنان توانستند بدون جلب توجه کسی،خود را به طویله ی محل بسته شدن فیل برسانند.آن جا تازه فهمیدند که در آن تاریکی غلیظ امکان مشاهده ی فیل نیست و از بخت بد.آنان،روشنایی ای هم با خود نیاورده بودند.گرچه بلافاصله متوجه شدند که اگر هم آورده بودند.امکان استفاده از آن نبود زیرا اولاً ممکن بود نور باعث بدخوابی و آزار حیوان شود و سروصدای او را در آورد و هندیان را متوجه حضور آنان در آن محل کند،و خود نور نیزممکن بود جلب توجه صاحبان فیل را کند و هندیان مانع نزدیک شدن آنان در آن وقت شب به حیوان شوند.از طرفی میل سرکش مشاهده ی آن حیوان نادیده در همان شب و هم چنین پیش از همه ی اهالی روستا،خواب را از چشمان آنان ربوده بود و نمیگذاشت حیوان را ندیده، به خانه هایشان بازگردند. پس بر آن شدند که در همان تاریکی انبوه و تنها با لمس بدن فیل،بفهمند او چه شکل و شمایلی دارد. اولی دستش به پای فیل خورد و آن را لمس کرد. دومی که در محلی بالاتر از بقیه قرار گرفته بود پشت فیل را دست کشید. سومی که نزدیک سر فیل بود گوش او را لمس کرد. و چهارمی که درست روبه روی حیوان قرار گرفته بود.خرطوم او را. آن چهار رفیق،خود را آماده ی لمس سایر قسمتهای بدن فیل کرده بودند که ناگاه حیوان که خواب شبانگاهی اش به هم خورده بود نعره ی خفیفی کشید. چهار جوان هم از هول جان و هم از بیم غافل گیر شدن توسط هندیان با شنیدن این نعره از جا پریدند و پا به فرار گذاشته،از آن محل خارج شدند و به روستا بازگشتند. چون به جای امنی رسیدند و خیالشان راحت شد برای رفع خستگی و تازه کردن نفس در گوشه ای نشستند.چندی بعد نیز سر صحبتشان باز شد و هر یک به شرح کشف خود از آن حیوان پرداخت. اولی که پای او را لمس کرده بود گفت: تا آن جا که من فهمیدم، فیل شکل ستون است. آن که گوش فیل را دست کشیده بود گفت:نه شکل بادبزن است. دیگری که پشت حیوان را مسح کرده بود گفت:حیوانی که من دیدم شکل تخت بود. چهارمی گفت:آن طور که من فهمیدم فیل شکل ناودان است. آن گاه از آن جا که هر کس دریافت خود را درست میدانست بینشان اختلاف و بگومگو در گرفت. سرانجام نیز بی آن که هیچ یک حرف دیگری را بپذیرد از یکدیگر جدا شده و راهی خانه هایشان شدند. صبح فردا،چون همراه با دیگر اهالی روستا فیل را در روشنایی روز دیدند دریافتند که در عین آن که حرف هر یک در جای خود درست بوده اما از سویی هیچ یک نیز به درستی متوجه نشده بوده که شکل واقعی فیل چیست! آن گاه بود که به اشتباه خویش پی بردند و به روی هم لبخند زدند و با یکدیگر آشتی کردند. ساعتی بعد نیز هندیان زاد و توشه ی سفر خود را بر پشت فیلشان بار کردند و به سفر ادامه دادند و آن چهار جوان را با عبرتی که از آن واقعه گرفته بودند، پشت سر نهادند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
:عجب اشتباهی مرد ناشنوا، وقتی که از خانه خارج شد، متوجه شد که درب خانه همسایه باز است. عده‌ای داخل می‌شوند و عده‌ای بیرون می‌آیند. مدتی با تعجب آنها را نگاه کرد. خجالت می‌کشید جلو برود و بپرسد چه خبر شده! چون می‌دانست چیزی نخواهد شنید... بالاخره آنقدر آنجا ایستاد و داخل خانه سرک کشید و به چهره و حرکات کسانی که از خانه بیرون می‌آمدند نگاه کرد تا فهمید که مرد همسایه بیمار است و این عده برای عیادت او، به خانه‌اش می‌روند. با خود گفت: شرط همسایگی این است که من هم به عیادت او بروم. اگر نروم بعد که حالش خوب شد، حتما از من گله می‌کند و می‌گوید:تو چطور همسایه‌ای بودی که در تمام مدت بیماری من، حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامدی. ولی... اگر من به عیادت او بروم، با این وضع که دارم، چطور با او حرف بزنم و احوالپرسی کنم؟ من که حرف‌های او را نمی‌شنوم. حالا اگر می‌توانست فریاد بزند، یک چیزی! شاید کمی از حرف‌هایش دستگیرم می‌شد. ولی او که مریض است و حتما خیلی هم آهسته حرف می‌زند... مرد ناشنوا بعد از مدتی فکر کردن، لبخندی زد و گفت: اینکه کاری ندارد! وقتی کنار بسترش نشستم از او می‌پرسم: خوب، همسایه عزیز، حالت چطور است؟ او هم می‌گوید: شکر! خوبم! آن‌وقت من می‌گویم:خدا را شکر! بعد از او می‌پرسم: ناهار چه خورده‌ای؟ حتماً او هم می‌گوید: آش‌ماش... یا چیزی مانند آن. آن‌وقت من می‌گویم: نوش‌جان! بعد سوال می‌کنم: راستی! طبیب تو چه کسی است؟ او هم حتما نام طبیبی را می‌گوید. آن وقت من می‌گویم: خیلی خوب است! او قدمش سبک است. بر بالین هر کس برود خیلی زود شفا می‌گیرد. مرد ناشنوا بعد از اینکه چند بار این گفتگوها را با خودش تمرین کرد، به خانه همسایه رفت. دید که او با رنگ وروی زرد در بستر خوابیده. کنارش نشست و پرسید: خوب! همسایه عزیز! حالت چطور است؟ همسایه ناله‌ای کرد و گفت: حالم اصلا خوب نیست. دارم می‌میرم... مرد ناشنوا گفت: خدا را شکر! مرد همسایه با آن حال نزار، نگاه تعجب‌آمیزی به مرد ناشنوا کرد و با خود گفت: این‌چه طرز احوال‌پرسی از مریض است؟ نکند او با من دشمن است؟ در همین افکار بود که مرد ناشنوا پرسید: خوب! بگو ببینم برای ناهار، چه‌ خورده‌ای؟ همسایه گفت: زهر خورده‌ام. زهر! مرد ناشنوا گفت: نوش جان! دلخوری مرد همسایه بیشتر شد. مرد ناشنوا پرسید: راستی! طبیبت چه کسی است؟ همسایه نالید: عزرائیل است. عزرائیل! مرد ناشنوا گفت: خیلی خوب است!او قدمش سبک است. بربالین هر کس بیاید، زود شفا می‌گیرد. مرد همسایه دیگر تحمل نکرد. پسرانش را صدا زد و گفت: این مرد، دشمن‌جان من است. او را بیرون بیندازید. مرد ناشنوا که فکر می‌کرد، همسایه دارد از او تشکر می‌کند، لبخند زنان سری تکان داد که ناگهان... چند نفر بر سرش ریختند و با مشت و لگد او را از خانه بیرون انداختند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
: 🐀موش شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
 : خانـه سگ🐕 روزی روزگاری سگی از خانه اربابش فرار کرد و به بیابان رفت. آن سال هوا بسیار سرد شده بود. سگ هرچه گشت غذایی برای خوردن به دست نیاورد. سگ به قدری لاغر شده بود که به غیر از پوست و استخوان چیزی برایش نمانده بود. سگ با خود می‌گفت: «من به قدری لاغر شده‌ام که سرما به استخوان‌هایم نفوذ می‌کند و مرا به زودی از پا در می‌آورد. خدایا اگر از این سوز و سرما نجات پیدا کنم در بهار برای خود خانه‌ای از سنگ می‌سازم که سرما نتواند در آن نفوذ کند.» خلاصه هر طور بود سگ آن زمستان را به پایان رساند. وقتی بهار رسید و آفتاب به سگ تابید و غذا زیاد شد و سگ از آن احوال رنجوری بیرون آمد تمام حرف‌هایی را که زده بود فراموش کرد و با خود گفت: «در این گرما چه کسی به داخل لانه می‌رود من که همیشه بیرون از خانه می‌خوابم بعد آن قدر هوا خوب است که احتیاجی به لانه ندارم.» هوای بهار آن قدر سگ را سر خوش کرده بود که زمستان و سرمایی را که پشت سر گذاشته بود، از یاد برد. سگ در سایه درختان می‌خوابید و از میوه درختان می‌خورد. کم‌کم گرما و آن خوشی‌هایی که سگ در آن غرق بود، جای خود را به سرما و قحطی داد. سگ تازه متوجه شد که بهار و تابستان هم تمام شد و او خانه‌ای ندارد که او را از سرما محافظت کند ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت و از کمبود غذا و سرمای هوا تلف شد. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین مثنوی آشنا نماییم. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🦅بـاز فـراری باز شکاریِ پادشاهی فرار کرد و به انبار کاهی رفت که پیرزنی داشت آنجا کاه‌ها را الک می‌کرد تا با گندم به دست آمده برای فرزندان گرسنه‌اش آش درست کند. پیرزن باز را گرفت و به خانه‌اش بُرد و پرش را کوتاه کرد تا نپرد و به او گفت: «مادر کجا بوده‌ای که این قدر ناخنهایت دراز شده است؟» پیرزن ناخن‌های باز را که اصلی‌ترین عضو شکار اوست برید و با گندم‌هایی که از کاه‌ها جدا کرده بود برای خود و فرزندانش آش پخت و مقداری از آن را جلوی باز گذاشت ولی باز که تا به حال از آن گونه غذاها نخورده بود از غذای پیرزن نخورد. پیرزن وقتی دید که باز از غذای او نمی‌خورد به باز گفت: «من آش به این خوبی برایت پخته‌ام ولی تو از روی غرور و تکبر از این آش نمی‌خوری و سرکشی می‌کنی و به حرف من گوش نمی‌دهی. تو سزاوار این محبت نیستی.» پیرزن که از کار باز خشمگین شده بود بقیه آش در حال جوشیدن را بر سر باز بینوا ریخت و سر او سوخت و کچل شد. چند روزی گذشت. کم‌کم پرهای باز درآمد و ناخن‌هایش بلند شد ولی سرش کچل بود. پیرزن به خاطر کینه‌ای که از باز به دل گرفته بود به او نمی‌رسید و باز شبیه به کلاغ شده بود. حالا بشنوید از شاهی که بازش فرار کرده بود. او با خود می‌گفت: «باز هر کجا که رفته خودش برمی‌گردد.» چند روزی گذشت و باز برنگشت. پادشاه به سربازانش دستور داد بروند و بگردند و باز را پیدا کنند. سربازان رفتند و باز را در خانه پیرزن پیدا کردند و نزد شاه آوردند. شاه با دیدن باز بر سر وصورت خود زد و گفت: «چه کسی تو را به این شکل در آورده است؟» پادشاه بعد از این که کمی آرام شد به باز گفت: «این سزای توست که از ما فرار کردی و به خانه پیرزنی کثیف پناه بردی.» باز که از کرده خود پشیمان شده بود خود را به دست و صورت شاه می‌مالید و با زبان بی‌زبان می‌گفت که: «اشتباه کردم و مرا ببخش.» ‌ 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🐧کلاغی که قدر خود را نمی دانست روزی بود و روزگاری بود در جنگل بزرگ و سرسبزی کلاغ سیاهی زندگی می کرد او از این که رنگ پرهایش سیاه است ناراحت بود و با هیچ کس دوست نمی شد و همیشه تک وتنها بود. در کنار او پرندگان زیادی زندگی می کردند و همگی باهم دوست بوده و در غم و شادی شریک و در کنار هم بودند. کلاغ بیچاره فکر می کرد چون سیاه و زشت است کسی با او دوست نمی شود برای همین از خودش راضی نبود و دلش می خواست کلاغ نباشد. یک روز که در جنگل پرواز می کرد چشمانش به طاووس زیبایی افتاد که زیر نور خورشید بالهایش را باز کرده بود و خرامان خرامان راه می رفت و همه ی پرنده ها او را تحسین می کردند با خود گفت: اگر من هم مثل طاووس زیبا بودم همه با من دوست می شدند. فردای آن روز چند تا پر طاووس پیداکرد و به خود چسباند و جلوی همه شروع به راه رفتن کرد ناگهان باد تندی آمد و همه پرهای او ریخت همه ی پرنده ها به او خندیدند. شانه به سر که پرنده دانایی بود روبه او کرد و گفت: بهتر است رفتار و فکرت را تغییر دهی نه ظاهرت را ولی کلاغ به حرف او توجه نکرد و در فکر فرو رفت و با خود گفت: طوطی پرنده قشنگی است و پرهای قشنگی دارد اگر من مثل او بودم همه با من دوست می شدند به همین دلیل پرواز کرد و خود را به گلهای رنگارنگ مالید و پرهای خود را رنگارنگ کرد و جلوی پرنده ها شروع به پرواز کرد در همین لحظه باران شدیدی گرفت و همه ی رنگهای پر او پاک شد باز هم همه ی پرنده ها به او حسابی خندیدند و کلاغ ناراحت شد. دوباره شانه به سر به او گفت: دوست عزیز به جای تغییر ظاهرت بهتر است رفتار و افکارت را عوض کنی ولی کلاغ به حرف او توجهی نکرد. کلاغ در فکر بود که چشمانش به کبک افتاد که آرام آرام راه می رفت کلاغ از طرز راه رفتن او خوشش آمد باخود گفت: اگر مثل اوراه بروم همه بامن دوست می شوند پس شروع به تقلید از او کرد هرچه کرد نتوانست مثل او راه برود بعد از چندی خسته شد و سعی کرد مثل قبل راه برود ولی دید دیگر مثل قبل هم نمی تواند راه برود با خود گفت: آمدم راه رفتن را از کبک یاد بگیرم راه رفتن خودم راهم فراموش کردم. دوباره شانه به سر به او گفت: من که به شما گفتم به جای ظاهرت رفتا رو افکارت را عوض کن تا همه با تو دوست شوند بهتر است قدر چیزهایی را که خداوند به توداده است بدانی و با پرنده ها مهربان باشی. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻