eitaa logo
کودکانه
46.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
324 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼ماهی خوار خیالباف در زمانهای دور مرغ ماهیخوار جوانی تازه به کنار رودخانه ای آمده بود او در شبی تاریک که ماه و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و خیلی گرسنه بود به فکر شکار ماهی افتاد آهسته و آرام خود را به کنار دریا رساند دریا آرام و ساکت بود عکس ستاره ها در آب دریا افتاده بود. ماهیخوار جوان و بی تجربه ازتکان خوردن عکس ستاره ها روی آب فکر کرد آنها ماهی های کوچکی هستند که کنار رودخانه آمده و بازی می کنند به همین خاطر در آب پرید تا آنها را شکار کند ولی منقار بلند او در گل و لای کنار رودخانه گیرکرد و با زحمت زیاد منقار خود را بیرون کشید و در گوشه ای کمین کرد. دوباره آب آرام شد و ستاره ها روی آب حرکت کردند ماهی خوار جوان فکر کرد آنها ماهی هستند و بازهم به آنها حمله کرد ولی دوباره منقار او در گل ولای کنار دریا گیر کرد. او همین کار را چندین بار انجام داد و نتیجه ای نگرفت و دیگر از خوردن ماهی نا امید شد و در گوشه ای آرام نشست. اتفاقا در نیمه های شب تعداد زیادی از ماهی ها به کنار دریا آمده و سرگرم بازی شدند، ماهی خوار جوان که تجربه تلخی از فرو رفتن در گل و لای دریا بدست آورده بود با خود گفت بازهم دچار خیالبافی شده ام عکس ستاره های آسمان روی آب افتاده باید بیخودی خود را خسته نکنم و با گرسنگی کنار بیایم. چندین شب این وضع ادامه پیدا کرد و ماهی خوار جوان تصمیم گرفت به محل دیگری برود شاید از گرسنگی نجات پیدا کند. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌼میمون و مار و ببر در جنگل سرسبزی حیوانات زیادی زندگی می کردند روزی از روزها شکارچی برای شکار به جنگل آمد تا تعدادی از حیوانات را شکار کرده به شهر ببرد و با فروش آنها پولی بدست آورد، برای همین در چند نقطه جنگل چند گودال کند و روی آنها را با شاخه ها و برگهای درختان پوشاند تا حیوانات متوجه آنها نشده داخل آنها بیافتند، بعد با خیال راحت به شهر رفت تا آذوقه تهیه کند و برگردد و سری به تله ها بزند. درمدتی که اونبود میمون و مارو ببری داخل تله بزرگی افتادند و شروع به داد و فریاد کردند و از دیگر حیوانات جنگل کمک خواستند ولی کسی به داد آنها نرسید. اتفاقا مرد جواهر فروشی هم که برای تفریح به جنگل آمده بود در همان تله بزرگ افتاد و خیلی ترسید و با صدای بلند داد و فریاد کرد در نزدیکی گودال مرد هیزم شکنی مشغول جمع کردن هیزم صدای مرد جواهر فروش را شنید و برای کمک به طرف گودال رفت. او هیزم بلندی را که در دست داشت داخل گودال کرد با تعجب دید ابتدا میمونی بیرون آمد و از او تشکرکرد و رفت. بعد از آن ببر بزرگی بیرون آمد و او هم تشکر کرد و رفت وپس از آن مار ی بیرون آمد و از او تشکر کرد و گفت میدانم برای کمک به مرد جواهر فروش آمده ای ولی بدان او مرد بی معرفتی است ما این چند رو ز اورا خوب شناختیم وبعدگفت این محبت تورا جبران می کنم و خداحافظی کرد و رفت. نوبت مرد جواهر فروش رسید او فریاد زد زودتر مرا از این گودال نجات بده اگر بیرون بیایم هرچه بخواهی به تو می دهم، مرد هم با هیزم بلندی توانست او را از گودال بیرون بیاورد. مرد جواهر فروش از او تشکر کرد و آدرس منزل و محل کار خودرا به مرد هیزم شکن دادو گفت هر موقع کاری داشتی نزد من بیا حتما کمکت می کنم. اتفاقا برای مرد هیزم شکن کار مهمی پیش آمد و مجبور شد به شهر برود در راه ازجنگل عبور کرد ابتدا میمون را دید میمون او را شناخت و برای تشکر هرچه می توانست میوه برای مرد چید وبه اوداد کمی جلوترکه رفت ببررا دید او هم برای جبران محبت مرد تا هنگام خروج او از جنگل همراهش رفت تا حیوان درنده ای اورا اذیت نکند. مرد رفت و رفت تا به آدرسی که مرد جواهر فروش داده بود رسید خدمتکار او در مغازه بود و مرد به خانه رفته بود. مردهیزم شکن جلو رفت و سلامی کرد و سراغ مرد جواهر فروش را گرفت خدمتکار به داخل خانه رفت ومشخصات مرد هیزم شکن را به او داد. او گفت: چنین کسی را نمی شناسد و مرد هیزم شکن هرچه کرد او بیرون نیامد مرد به یاد حرف مار افتاد که گفته بود این مرد بی معرفت است به او کمک نکن، ولی باور نکردم. مرد در کناری ایستاد وقتی مرد جواهر فروش از خانه بیرون آمد به طرف او رفت و گفت: بایدهم نشناسی تقصیر من بود که تو را از گودال نجات دادم باید می گذاشتم در داخل آن بمانی تا حیوانات درنده تورا ازبین ببرند. مرد وقتی حرف های مرد هیزم شکن را شنید تکانی خورد و خجالت کشید به طرف او رفت و اورا درآغوش کشید و عذرخواهی کرد و به خانه برد و هرچه خواست به او داد و بدین ترتیب دوستی آنها ادامه پیدا کرد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻