#تربیت_کودک
نگران کودکان خسیستون نباشید.
خود محوری تو بچهها بعد از ۳ تا ۴ سالگی به تدریج با حس مشارکت جایگزین میشه.
بچههای ۳، ۴ ساله به شدت به وسایل شخصیشون علاقهمندن که این علاقهمندی ناشی از درک محدود اونا نسبت به محیط اطراف و قوی بودن حس خودمحوریشون هست.
حتی خیلی از بچهها تو سن پایین اسباببازیهای دوستاشون رو هم متعلق به خودشون میدونن.
به گفته متخصصین اول باید سن کودک رو در نظر گرفت، و بعد با تشویق و توضیح به زبان کودکانه حس مشارکت رو به کودک یاد داد.
اجبار کردن، اشتباهی بزرگه، اجازه بدید خودش تصمیم بگیره کدوم اسباب بازیش رو با دوستش شریک بشه.
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی معلم داره امتحان منو صحیح میکنه 😂
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
لولک و بولک
سفر هیجان انگیز
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
دردِ استخون - @mer30tv.mp3
4.06M
#قصه_شب
درد استخون
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🌻 صبح همان روزنهی امیدیست
☀️ که بعد از سیاهی شب
🌻 لبخند را بر لب میآورد
☀️ از خداوند برایتان
🌻 لبخندهای بی پایان آرزو میکنم
☀️ سلام صبح بخیر
🌻 صبحتون گلباران
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
🔸️شعر بادکنک
🌸امروز میرم با مامان
🌱یه بادکنک میخرم
🌸اونو برای گردش
🌱توی حیاط میبرم
🌸بادکنکم آبیه
🌱مهربونه، میخنده
🌸مامان میگه چه قشنگه
🌱یه نخ بهش میبنده
🌸توی حیاط، بادکنک
🌱اینور و اونور میره
🌸باد میاد یه دفعه
🌱میخنده بالا میره
🌸خسته میشم من اما
🌱بازم بازی میکنم
🌸تا کم کمک که شب شد
🌱بازیمو تمام میکنم
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_سوم
مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک میزدند و میخندیدند و او را مسخره میکردند.
حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگهای آنها ایستاد و گفت:
-وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما میگم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد.
مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی میگفتند:
-ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا میرفتی، اگه بخوایی این حرفها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون میاندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست میگی عذابت را بفرست.
آنها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ میزدند و میگفتند:
عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد.
آن مرد گفت:
-در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بتها و بدیها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف میزند.
حضرت لوط گفت:
-اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن.
آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت:
-ممنون روز دیگه ای مییام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را میپرستی.
مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت:
-من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف میزد و از نا مهربانیهای مردم میگفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند.
حضرت لوط نگاهی به آنها انداخت.آنها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت:
-سلام بر شما کجا میخواین برین؟
یکی از آنها گفت:
-می خوایم به شهر سدوم بریم.
حضرت لوط ترسید و میدانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع میکنند. با نگرانی گفت:
-به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدمهای خوبی نیستن.
یکی از آنها جواب داد:
-اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم.
حضرت لوط گفت:
-باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم میبرم.
حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آنها به خوبی پذیرایی کنند.
حضرت لوط همه اش نگران بود و میترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب میشناخت.
در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند.
حضرت لوط داشت با مهمانهایش حرف میزد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در میزدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت:
-چی شده؟
#ادامه_دارد..
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻