#قصه_متنی
قصه ی مار زنگی 🐍🦎🐉
یک روز گرم تابستان ،خانم مار زنگی از خواب بیدارشد.دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند.
🐍🦎🐉
مامان مارمولک همین که چشمش به مارزنگی افتاد،صدا زد:« سلام مار زنگی،داری کجا میری؟»
مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد:«علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.»
مارمولک گفت:«پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه،ازخواب که بیدارشده،اخم کرده و حرف نمی زنه.یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.»
🐍🦎🐉
خانم مارزنگی روبروی آنها کنار تخته سنگ ایستاد.دم زنگوله دارش را تکان داد.زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند.بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد.از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن.
🐍🦎🐉
مارزنگی از او پرسید:«مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟»
مارمولک جواب داد:«بله،دم شما خیلی قشنگه،صدای خوبی هم داره.»
مامان مارمولک گفت:«دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.»
🐍🦎🐉
مارزنگی خنده اش گرفت.بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت:« شما دوتا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد،خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت .مامان مارمولک گفت:«ببخشید به جای دستت درد نکنه،بهتره بگم خیلی ممنون.»
🐍🦎🐉
خانم مارزنگی با خنده از آنها دورشد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود.آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت:«خانم مارزنگی میدونستی که خیلی قشنگی؟دمت صدای قشنگی داره.بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.»
🐍🦎🐉
مارزنگی گفت:«سلام توهم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد.
آفتاب پرست گفت:«من گاهی رنگم را عوض می کنم.»
مارزنگی پرسید:«چه وقت رنگ عوض می کنی؟»
آفتاب پرست جواب داد:« وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عو
ض می کنم و به رنگ محیط اطرافم درمیام.»
🐍🦎🐉
مارزنگی گفت:«آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید.او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگهای مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد.
🐍🦎🐉
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
۱۵ مهر ۱۴۰۰
۱۵ مهر ۱۴۰۰
10.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#كارتون_ريرا
#كمك_زيادي_كردن💚💚🦋🦋
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
۱۵ مهر ۱۴۰۰
۱۵ مهر ۱۴۰۰
۱۵ مهر ۱۴۰۰
به جای نابغه، خوشبخت تربیت کنید.
خانواده ها می خواهند کودکشان را فلان کلاس و موسسه ثبت نام کنند تا نابغه شود و بعد از کلی رفت و امد ، نتیجه ای جز خشم و اضطراب و افسردگی برای کودکشان ندارد.
گیریم که کودک شما بتواند یک عدد 8 رقمی را در یک عدد 5 رقمی ضرب کند و جوابش را در یک صدم ثانیه بگوید، یا بتواند در 15 سالگی لیسانس بگیرد، یا حافظ کل دیوان حافظ و سعدی و مولانا شود آیا آن وقت می تواند درست زندگی کند؟ از زندگی لذت ببرد؟ مسایلش را حل کند؟ درست تصمیم بگیرد؟ دوست پیدا کند؟ اصلا می تواند بخندد؟
کودکان ما نیازی به نابغه شدن ندارند، اما نیاز دارند که بدانند چگونه زندگی کنند.
#تربیت_فرزند
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
۱۵ مهر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_بازی_آموزشی
بازی سرگرم کننده و مهیجی برای یادگیری اعداد و افزایش تمرکز
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
۱۵ مهر ۱۴۰۰
lebase_jadide_emperatoor.pdf
9.08M
#کتاب_بخونیم
لباس جدید پادشاه داستانی زیبا درباره دو خیاط است که می خواهند یک لباس نامرئی برای پادشاه بدوزند
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
۱۵ مهر ۱۴۰۰
۱۵ مهر ۱۴۰۰
۱۵ مهر ۱۴۰۰
۱۶ مهر ۱۴۰۰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_کودکانه
💜قصه گنجشک مهربان
👶🏻 @Koodakane1 👧🏻
۱۶ مهر ۱۴۰۰