eitaa logo
لطیفه های جالب و جملات زیبا
1.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ به نام خدایی که قلم به دست اوست 📚 من تو را میخواهم پارت 1 با وحشتی که تمام وجودم رو گرفته بود یک طوری فرار کردم که دکمه های لباسم رو روی پله ها میبستم و با سرعت میرفتم پایین؛ فرصتی برای صبر کردن برای آسانسور نداشتم و پنج طبقه رو در حالیکه صدای کریم از پشت سرم میومد که نگین وایسا ؛ این کارونکن ؛ ما که با هم حرف زده بودیم؛ وایسا نرو ؛ نگین ؟ نگین بهت میگم وایسا حرف بزنیم دیوونگی نکن؛ از در ساختمون بیرون رفتم و دویدم به طرف خیابون و جلوی ماشینها دست تکون میدادم و میدویدم؛ یک تاکسی نگه داشت و با عجله در رو باز کردم و سوار شدم و هراسون گفتم آقا به خاطر خدا برو ؛ زود باش و در همون موقع کریم به ماشین رسید و در روباز کرد؛ راننده مردونگی کرد و پاشو گذاشت روی گاز و با ذوقی که من نفهمیدم برای چی بود گفت : در رو ببند خواهر نتونست به ما برسه ؛ برگشتم و کریم رو دیدم که وسط خیابون ایستاد و دستهاشو به علامت اعتراض بالا و پایین میبره ؛تازه اون موقع به گریه افتادم؛ راننده با همون لحن که انگار من براش یک سوژه ی جالب بودم و می تونستم سرگرمش کنم با خنده :گفت چیزی شده خواهر ؟ اون مرد کی بود؟ فرار کردی ؟ چیکارت داشت ؟ خوب از دستش نجاتت دادم؛ حال کردی ؟ حالا میخوای کجا برى ؟ لحن حرف زدن اون مرد و دردی که خودم داشتم باعث شد با صدای بلند گریه کنم ؛ هق و هق چنان که خودمم دلم برای خودم سوخت؛ نمی خواستم اون راننده بدونه که مقصدی ندارم در اون لحظه نمی تونستم تصمیم بگیرم کجا باید برم ؛ دلم نمی خواست برم خونه ی مامانم می دونستم هم اونو ناراحت میکنم و هم کریم اولین جایی که دنبالم بگرده همون جاست ولی دیدم چاره ای ندارم با همون حالت آدرس خونه ی مامانم رو دادم و گفتم منو دربست برسون ؛ راننده متوجه شد که دیگه نمی تونه ازم سئوالی بپرسه و فقط چند دقیقه یکبار از توی آینه بهم نگاه می کرد ؛ كریم پشت سر هم زنگ میزد که بیشتر اضطراب گرفتم و پریشون تر میشدم مدام به عقب نگاه میکردم که ببینم پشت سرمون میاد یا نه ؟ زنگ در رو زدم و مامان در رو باز کرد؛ از اینکه با اون حال و بی موقع رفته بودم خونه اش حیرت زده بهم نگاه می کرد انگار زبونش بند اومده بود گفتم: سلام مامان جون فداتون بشم نزارین کریم منو با خودش ببره بگین اینجا نیومدم ؛ گفت بیا تو ببینم؛ وای خاک عالم به سرم چی شده مادر ؟ خدا مرگم بده دعوا کردین؛ کریم دست روی تو دراز کرده ؟ بگو؛ حرف بزن؛ الان کجاست ؟ آخه این چه حال روزیه؟ گفتم چیزی نیست مامان جون نترسین ؟ فقط الان نمی خوام کریم رو ببینم؛ ممکنه هر آن برسه ؟ لطفا بهش نگو من اینجام شما اصلا منو ندیدین ؛ گفت : ای داد بی داد پس موضوع جدیه ؛ تو دعوا کردی ؛ حتما کریم یک غلطی کرده که تو به این حال و روز افتادی ؛ بهت خیانت کرده ؟ گفتم: نه بابا این حرفا چیه؟ گفت : تو رو زده ؟ ببینم نکنه سر و گوشش می جنبه ؟ گفتم: نه مامان نه ؛ بی خودی قضاوت نکنین همچین چیزی نیست ؛ کریم کاری با من نکرده ؛ یعنی این چیزا نیست؛ ولی الان نمی تونم توضیح بدم ؛ بزارین کریم بیاد و بره براتون تعریف میکنم؛ فقط نفهمه که من اومدم پیش شما گفت: نمیتونم مادر دارم قبضه روح میشم حرف بزن ؛ خودت میدونی که من از این صبرا ندارم که تو رو به این حال و روز ببینم ؛ جگرم داره کباب میشه ؛ چرا ؟ چیکارت کرده که اینطوری گریه می کنی؟ فقط یک کلام بگو سر چی دعوا کردین ؟ با التماس و گریه گفتم تو رو خدا الان نپرسین نمیتونم بگم فقط کریم رو رد کنین بره براتون تعریف می کنم مامان جان اون نباید منو با خودش ببره؛ میفهمین گفت : وای خدا از دست این دختر ؟ نه نمیشه ؛ بزار بیاد خودم حسابشو می رسم حق نداره با بچه ی من همچین کاری بکنه ؛ گفتم : الهی دورتون بگردم کریم کار بدی نکرده یک موردی پیش اومده که من باید با خودم حلش کنم همین به خدا اون کار بدی نکرده ؛    
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 2 مامان نگاه دلسوزانه ای به من کرد و گفت : یا قمر بنی هاشم خودت به فریادم برس : خب مادر یک کلام بگو پس چرا از دستش فرار می کنی؟ اقلا من خيالم راحت بشه ؟ نشستم روی مبل و گفتم مامان جان یکم صبر کنین تو رو خدا وقتی کریم رفت براتون میگم دیگه : با استرسی که داشتم یک جا بند نمیشدم آپارتمان مامان طبقه ی دوم بود کریم حالا هر چند دقیقه یکبار زنگ میزد ؛ و چون جواب نمی دادم دست و پام به لرز افتاده بود رفتم پشت پنجره تا ببینم کریم رسیده یا نه؛ نمی تونستم موضوع رو با مامان در میون بزارم چون نمی خواستم به روی گریم بیاره ساعت حدود شش بعد از ظهر یک روز پاییزی و هوا کاملا تاریک شده بود؛ مامان که هنوزم فکر میکرد یک دعوای زن و شوهری بوده به خیال اینکه من و کریم رو آشتی بده داشت چای درست میکرد و توی ظرف میوه می چید و نصیحتم میکرد که ؛ والله من شما جوون های امروزی رو نمی فهمم چیکار دارین میکنین؟ سر هر موضوع کوچیکی خونه و زندگیت تون رو ول می كنین ؛ آخه مادر قهر یعنی چی؟ بشین با شوهرت حرف بزن اگر مشکلی داری حل کن ؛ زن باید بساز باشه فردا بچه دار میشی نباید با این کارا بچه ات رو آزار بدی: من نمی دونم چی بین شما گذشته ولی میدونم که کریم پسر بدی نیست حالا بدت نیاد توام زیاد خوش اخلاق نیستی گنده دماغی برای هر چیز کوچک داستان درست میکنی و بهت برمی خوره بی خودی اونو نرنجون بزار بیاد من خودم باهاش حرف میزنم؛ که ماشین کریم رو دیدم جلوی آپارتمان نگه داشت ؛ هراسون گفتم مامان تو رو خدا خواهش میکنم بزارین خودم حلش میکنم شما همین یکبار رو بهم | اعتماد کن ؟؟ نزارین کریم بدونه من اینجام ؛ گفت : خب تو چرا منو میخوای خراب کنی بهش دروغ بگم بعدا می فهمه و دیگه بهم اعتماد نمی کنه ؛ من این کارو نمیکنم ؛ درست نیست از در خونه ردش کنم ؛ برو بشین خودم باهاش حرف میزنم ببینم چی شده که تو به این حال و روز در اومدی به خدا شیرم رو حلالت نمی کنم اگر بری قایم بشی وایسا حرفت رو بزن ؟ و دوتایی به در نگاه کردیم تا صدای زنگ بلندشد و من دویدم نشستم روی مبل و مامان در رو باز کرد ؛ چاره ای نداشتم جز اینکه تسلیم بشم و با کریم حرف بزنم مامان جلوی در ایستاد تا اون اومد بالا و گفت : سلام مامان نگین اینجاست ؟ راستی ببخشید سر زده اومدم ؛ مامان گفت : دست شما درد نکنه با این امانت داری تون ؛ بچه ام داره کور میشه اینقدر گریه کرده بیا ببینم چی شده اون که حرف نمی زنه لااقل شما بگو جریان چیه که نمی خواد تو رو ببینه ؛ مامان در رو بست و کریم از همون جا گفت: دست نگین خانم درد نکنه که کاراش غیر قابل پیش بینیه ؟ چیزی نشده مامان یکم حرفمون شد از خونه زد بیرون ؛ بین خودمون حلش میکنیم ؛ شما خودتون رو ناراحت نكنين ؛ نگین پاشو بریم ؛ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم نمیام نمیتونم کاری که ازم می خوای رو قبول ندارم گفت : پاشو لجبازی نکن دیر میشه ؛ منتظر نگهشون داشتم؛ گفتم : گریم به خدا نمی تونم اینو ازم نخواه ؛ گفت: نگین تو داری هر دوی ما رو توی دردسر میندازی ، گفتم تو خودتو بکش کنار من تنهایی از عهده اش بر میام تو برو ؛ با عصبانیت ولی با صدای آروم گفت : تو چی داری میگی یک سر این قضیه منم مگه میشه خودمو بکشم کنار؟ نگین لطفا یکم فکر کن با این وضع نمیتونیم از جامون تکون بخوریم خودت میدونی که چقدر برنامه ریزی کردم تو داری همه چیز رو نابود میکنی ؛ دستهامو گذاشتم روی گوشم و گفتم بهت میگم نمیتونم این کارو بکنم نمیام ؟ بسه دیگه با من مثل یک آشغال رفتار کردی هر چی گفتی گوش دادم و صدام در نیومد ؛ توهین کردی ؛ خوارم کردی زور گفتی ؛ سرمو انداختم پایین که زن بسازی باشم اما این موضوع فرق داره گفت: من با تو مثل آشغال رفتار کردم؟ این حرفا چیه میزنی چه ربطی به این موضوع داره ؟ گفتم: کریم یک کلام نمیام ؛ من با تو چایی نمیام شنیدی؟ ادامه دارد...
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 3 گفت: نگین جان از خر شیطون بیا پایین ؛ به خدا فردا خودتم پشیمون میشی؛ گفتم: گریم ادیتم نکن بزار فکر کنم؛ گفت: باشه تا فردا فرصت داری که تصمیم خودتو بگیری یا این کارو میکنی یا دیگه روی من حساب نکن همونطور که خواستی خودت میدونی به من ربطی نداره ؛ مامان با دوتا چای اومد و گفت: میشه به منم بگین در مورد چی حرف میزنین ؟ آخه شما ها چتون شده ؟ کریم جان تو از نگین میخوای چیکار کنه ؟ بیا بشین یک چای بخور و برام تعریف کن شاید من بتونم کمکتون کنم؛ گفت : نه مامان ممنون؛ من باید برم جایی منتظرم هستن کار دارم نگین خانم فردا تلفن میکنم اومدی که هیچی؟ نیومدی دیگه روی من حساب نکن نمی تونم زندگیم رو بدم دست تو آدم بی فکر؛ داری همه چیز رو نابود می کنی ؟ ولی امیدوارم تصمیم درستی بگیری ؛ مامان جون ببخشید مزاحم شدم میبینمتون خدا حافظ ؛و از در رفت بیرون در حالیکه مامان سینی بدست هاج و واج مونده بود؛ سینی رو گذاشت روی میز و کنارم نشست و بهم نگاه کرد شاید متوجه شده بود که حال حرف زدن ندارم؛ آروم گفت : غصه نخور مادر هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشه ؛ سرمو گذاشتم روی پاشو همینطور که اشک می ریختم گفتم : نداره مامان ؛ نداره ؛ نمی دونم چیکار کنم ؛ مشکل من راه حلی نداره :گفت میخوای یکم بخوابی وقتی حالت بهتر شد برام تعریف کنی ؟ بهت قول میدم یک راه حل براش پیدا می کنیم؛ و بعد از اینکه یکم منو نوازش کرد بلند شد و یک بالش گذاشت زیر سرم و یک پتو کشید روم چون متوجه شده بود که بدنم می لرزه و فکر میکرد سردم شده ؛ آروم گفتم: خدایا چرا منو زن آفریدی ؟ چرا باید فقط زن خوب باشه؟ ملاحظه کنه ؛ بسازه؟ و هیچ وقت اعتراض نکنه ؛ یکسال و ده ماه قبل بهمن ماه فقط سه ماه بود که توی یک فروشگاه بزرگ لباس کار پیدا کردم ؛ این کارو درست وقتی به اوج ناامیدی رسیده بودم یکی از دوستانم بهم پیشنهاد داد و رفتم مصاحبه و قبول شدم؛ اونقدر بیکار توی خونه مونده بودم که دیگه کم کم احساس میکردم به هیچ دردی نمی خورم ؛ تقریبا یک سال دنبال کار گشتم ولی هر روز مایوس تر می شدم ؛ لیسانس گرافیک داشتم و کار دیگه ای بلد نبودم ؛ وضع مالی خوبی هم نداشتیم و من و مامانم با حقوق بازنشستگی پدرم زندگی میکردیم که بیشتر اونو برای کرایه خونه میدادیم؛ و با گرونی که هر روزم بیشتر می شد اون پول اصلا کفاف خرج ما رو نمی داد؛ خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و حالا کلی هم جلوی شوهر اون باید حفظ آبرومون رو . میکردیم؛ ما از اون خانواده های آبرو مند فقیر بودیم ؛ و این زندگی رو به کام ما بیشتر تلخ می کرد اون روزا ما همش با رنج از بی پولی برای آبرو داری می گذشت و اینو فقط خودمون احساس می گردیم و دلمون نمی خواست کسی متوجه ی وضع خراب مالی ما بشه ؟ گاهی یک بسته مرغ رو مدتها توی فریزر نگه میداشتیم تا اگر یکی سر زده اومد به خونه ی ما ازش استفاده کنیم ؟ حتى مدتها بود که توان خرید یک مانتوی نو نداشتیم تا بالاخره مجبور شدم کار کردن توی اون فروشگاه رو قبول کنم؛ حقوقم زیاد نبود ولی من خوشحال بودم که میتونم کمک حال مادرم باشم ؛ کلا اون فروشگاه هفت تا فروشنده داشت سه تا دختر بودیم و چهار تا مرد که توی هر قسمت کار میکردیم ؟ و صاحب اونجا مرد جوونی به نام آذری بود ؛ آدم خوش اخلاق و خوش برخوردی بود و در عین حال جدی؛ برای همین فروشگاه همیشه شلوغ بود و مشتریهای دائمی زیاد داشتیم ؛ تقریبا هفته ای دو یا سه بار جنس میآوردن ؛ و همه بفروش میرفت ؛ ادامه دارد...  
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 3 گفت: نگین جان از خر شیطون بیا پایین ؛ به خد
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 4 حب منم برای اینکه کارم رو از دست ندم خیلی تلاش می کردم دیگه نمی خواستم بیگاری رو تجربه کنم هر روز اولین نفر بعد از آقای آذری وارد فروشگاه میشدم و آخرین نفر بیرون میرفتم و شاید برای همین انضباطی که داشتم اون مدام ازم تعریف میکرد و هرکاری توی فروشگاه داشت منو صدا میزد ؛ گاهی پدر آقای آذری میومد و سرکشی میکرد و اینطور که شنیده بودم این فروشگاه شعبه ی بزرگتری داشت که پدر آقای آذری اونجا رو اداره میکرد ؛ من اونجا رو ندیده بودم ولی بچه ها می گفتن اگر خوب کار کنیم ممکنه ما رو بیرن اونجا و حقوق بیشتری بگیریم ؛ طبیعی بود که منم سعی میکردم دستورهای کارفرما مو با خوشرویی انجام بدم و دلم خوش بود که آقای کریم آذری از من راضیه و ممکنه یک روز به اون فروشگاه بزرگ راه پیدا کنم ؟ گاهی جبر زندگی باعث میشه آروزهای آدم کوچک و کوچک تر بشه تا حدی که من با اون همه رویاهایی که برای آینده ام داشتم حالا فقط یک آرزو در سرم میپرورندم که یکم حقوق بیشتری بگیرم و این یک ماجرای خنده دار و در عین حال غمگین انگیز بود؛ نه اینکه خودم متوجه نبودم گاهی دلم برای رویاهام تنگ میشد ولی دیگه اونقدر ازم دور شده بودن که تقریبا میدونستم هرگز دستم بهشون نخواهدرسید تا یکروز سرد اوایل بهمن ماه؛ هوا چند روزی توی دی ماه تقریبا گرم شده بود و حالا بطور ناگهانی بی اندازه سرد و یخ بندون شده بود؛ مثل روال هر روز بیدار شدم ولی واقعا سختم بود توی اون هوا از خونه بیرون برم ؛ تا ایستگاه اتوبوس باید پیاده میرفتم در حالیکه سرما اون موقع صبح بیداد می کرد همون صبحی که زندگی منو دگرگون کرد ؛ سر ساعت هشت طبق معمول همیشه خودمو رسوندم به فروشگاه ولی کرکره پایین بود و آقای آذری نیومده بود ؛ فروشگاه نبش یک پاساژ قرار داشت؛ از سرما رفتم توی پاساژ ولی اونجا هم سرد بودهیچ کدوم از کسبه باز نکرده بودن ؛ از سرما دستهامو بهم میمالیدم و ها میکردم ولی دیگه طاقتم داشت تموم می شد و صورتم یخ می زد؛ حدود نیم ساعت معطل شدم و از اینکه آذری نیومده عصبانی بودم؛ تا بالاخره ماشینش رو دیدم که نگه داشت رفتم جلوی در ورودی ایستادم در حالیکه مثل بید می لرزیدم ؛ بهم نزدیک شد با اینکه با لبخند گفتم سلام آقای آذری دیر کردین ؛ ولی نفهمیدم چرا از این حرف من ناراحت شد و با تندی بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت : خانم اینجا حلوا خیر میکنن ؟ چی توی این فروشگاه هست که شما اینقدر بهش علاقه داری؟. هر روز کله ی صبح مثل جن اینجا ظاهر میشی؟ یک مرتبه از حرفای توهین آمیز اون جا خوردم اصلا همچین انتظار ازش نداشتم و خیلی بهم برخورد ؛ حتی برای یک لحظه باورم نشد و فکر کردم شوخی می کنه آخه یک همچین حرفی به خاطر زود اومدن من سرکار خیلی دور از عقل بود ؛ اوقاتم تلخ شد و سکوت کردم؛ کرکره رو که یخ زده بود به زحمت باز کرد و در همون ضمن مدام غر می زد و چیزایی می گفت که برام مفهموم نبود ولی می فهمیدم از اینکه اومده سرکار عصبانیه ؛ در رو باز کرد و خودش رفت داخل ؛ طوری که انگار من وجود ندارم ؛ با اخمی که نمیتونستم پنهونش کنم گفتم : نمی دونستم برای سر وقت اومدن سر کار هم باید حرف بشنوم شما بفرمایید ساعت کار ما چنده من همون موقع بیام ؛ مگه خودتون نگفتین که باید هشت توی فروشگاه حاضر باشیم؟ با حرص ساعتشو گرفت طرف منو و گفت الان چنده ؟ چنده؟ گفتم: نمی دونم ؛   
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 4 حب منم برای اینکه کارم رو از دست ندم خیلی ت
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 5 با لحن خیلی بدی گفت: هشت و ربع آخه خودت فکر کن کدوم آدم عاقلی این وقت صبح توی این سرما میاد لباس بخره ؟ ما برای چی باید باز کنیم؟ هشت صبح مال وقتیه که هوا خوبه و زود روشن میشه ! گفتم : خب نخره به من چه نباید بیام سرگارم ؟ مگه خودتون نگفتین باید سروقت حاضر باشیم : خب منم اومدم دیگه اصلا خودتون چرا اومدین ؟ گفت : احمقم ؟ دیووانه ام حالا خوب شد؟ برین حالا با در و دیوار حرف بزنین ؛ گفتم : فکر نمی کنین رفتارتون با من درست نیست؟ گفت : میخوای بدونی ؟ رفتی روی اعصاب من ؟ می دونستم و حدس می زدم که تو الان اومدی و توی این سرما پشت در موندی؛ آخه اگر سگ رو کنک بزنن بیرون نمیاد ؛ به خاطر تو مجبور شدم راه بیفتم و بیام توی این خراب شده ؛ خانم خدا به آدم برای این عقل داده که ازش استفاده کنه؛ چرا استفاده نمی کنین و گذاشتین آکبند بمونه ؛ هوا ۹ درجه زیر صفره احتمال داره برف بیاد ؛ راه افتادی اومدی لباس بفروشیم ؟ گفتم : آقای آذری بسه دیگه ؛ خب من اینطوریم دیگه ؟ تازه از کجا میدونستم که روزهای یخبندون باید مراقب خواب شما باشم ؛ گفت: ای وای من ؛ ای وای از دست شما انگار یک چیزی مثل تلفن اختراع شده؛ شما میدونین چیه ؟ بلدین شماره بگیرین؟ این وسیله کاربردش اینه که آدم یک زنگ میزنه و می پرسه ؛ اونوقت منم میگفتم امروز ساعت یازده باز می کنیم ؛ خیلی عصبانی بود و هر حرفی من میزدم اون با چند جمله ی توهین آمیز جوابم رو میداد ؛ با حرص رو برگردوندم رفتم به قسمتی که در اختیار من بود ؛ دلم نمی خواست با رئیسم جرو بحث کنم چون اخلاقشو می دونستم وقتی عصبی میشد بد دهن بود و اگر با یکی سر لج میفتاد ولش نمی کرد تا بیرونش کنه که این در اون زمان برای من فاجعه بود در حالیکه بغض کرده بودم پشت میزم روی چهار پایه نشستم در حالیکه بعد از اون همه توهینی که بهم شده بود یکم برای خودم اشک ریختم ؛ خب اون راست میگفت هیچکس تا دو ساعت بعد نیومد ؛ از دور می دیدمش نشسته بود و حساب و کتاب میگرد بدون اینکه توجهی به من داشته باشه ؛ یک مدت هم روی دوتا مبل دراز کشید برف شروع شده بود و ریز و تند می بارید و خیلی طول کشید تا کارمندا یکی یکی اومدن ولی از مشتری خبری نبود ؛ من تمام اون روز بر خلاف همیشه که به همه کمک میگردم با اوقاتی تلخ از پشت میزم تکون نخوردم و حتی موقع ناهار هم همون جا یک چیزی خوردم و سرمو به جابجا کردن و دسته بندی بلوزها گرم کردم و آخر وقت هم از همه زودتر آماده شدم و پالتوم رو پوشیدم و با یک خداحافظی بلند پرسیدم آقای آذری فردا چه ساعتی بیایم؟ نگاهی به من کرد و بلند طوری که همه بشنون گفت: فردا ساعت کار از ده شروع میشه سرمو با حرص برگردوندم و از فروشگاه زدم بیرون و روی برفهای یخ زده تا رفتم خونه ؛ ایستگاه اتوبوس رفتم خوشبختانه خیلی زود سوار شدم و اونشب خیلی ناراحت بودم و دیگه دلم نمی خواست سر اون کار برم مدام بی دلیل اشک می ریختم و حرفای بی رحمانه ی آذری توی ذهنم تکرار میشد ولی می ترسیدم بیکار بشم و باز مشکل مالی پیدا کنیم ؛ مامان برای شام ماکارانی درست کرده بود که برای ناهار فردا هم ببرم فروشگاه؛ همینطور که غذا رو می کشید ازم پرسید: حالا بگو چی شده مثل اینکه اتفاق بدی برات افتاده ؟ روی صندلی اوپن نشستم و یکم سالاد کشیدم و همینطور که با چنگال میذاشتم دهنم براش تعریف کردم و همون موقع هم نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ؛   
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 6 مامان وقتی ماجرا رو شنید با خونسردی گفت : برای چی گریه میکنی ؟ مگه تو کار بدی کردی ؟ بهم بگو خطای تو این وسط چی بوده؟ گفتم مامان ؟ براتون که تعریف کردم ؛ خطای من اینه که عرضه نداشتم یک کار خوب برای خودم دست و پا کنم حالا یکی مثل آذری به خودش اجازه بده با من همچین رفتاری بکنه و من نتونم توی دهنش بزنم برای اینکه کارو از دست ندم هیچی بهش نگفتم گفت دردت به جونم پس چرا گریه میکنی خطا کار اونه ؛ و تو مطمئن باش الان از خودش شرمنده اس ؛ اینطوری به قضیه نگاه کن خودت میدونی که حق با توست پس سرتو بالا بگیر و به جای اینکه جلوش گریه کنی و خودتو ضعیف نشون بدی طوری نگاهش کن که بفهمه چقدر نفهمی کرده و تو مستحق این توهین ها نبودی ؛ گفتم: واقعا شما فکر میکنی با نگاه من اون به اشتباهش پی می بره ؟ نه مادر من می ترسم از اینکه از این به بعد روش بهم باز بشه و بازم بخواد این کارو بکنه ؛ ولی این بار ساکت نمی مونم ؛ قید این کارو میزنم؛ روز بعد وقتی رسیدم فروشگاه باز بود و آذری تنها پشت میزش کار می کرد ؛ تا منو دید بلند شد و گفت : صبح بخیر نگین خانم؛ با اخم گفتم: سلام صبح شما هم بخیر و خواستم برم به قسمت خودم که با سرعت اومد جلوی راهم رو بست و گفت: نمیشه؛ باید این قهر رو تموم کنین ببخشید ؛ معذرت میخوام :گفتم: یعنی چی من قهر نیستم اصلا برای چی باید با شما قهر کنم ؟ گفت: نمی دونم عادت ندارم شما رو اینطور غمگین ببینم باشه اگر من چیزی گفتم که ناراحت شدین معذرت می خوام دیگه ولی واقعا وقتی دیدم صبح کله ی سحر توی اون سرما اومدین در فروشگاه و ایستادین عصبی شدم ؛ داشتین از سرما می لرزیدن خب آدم نگران میشه ؟ گفتم با خودتون فکر نکردین کار من به خودم مربوطه ؟ من دوست ندارم سرکارم دیر برسم و مورد مواخذه قرار بگیرم بعد شما برای زود اومدن سر من داد زدین ؟ واقعا متوجه نیستم برای سر وقت اومدنم بازخواست میشم؟؟ باورکردنی نیست ؛ و خواستم از کنارش رد بشم و برم که دستهاشو باز گرد و گفت صبر کنین نگین خانم من یکم صبحانه آوردم ؛ آبم جوش اومده بیاین برای آشتی با هم صبحانه بخوریم؛ من اصلا این صبحانه رو مخصوص شما آوردم ؛ و در حالیکه دستهاشو بهم میمالید با ذوق کودکانه ای ادامه داد ؛ بیاین یک کاری بکنیم من میز صبحانه رو می چینم شما هم قهوه درست کنین چطوره برای آشتی بد نیست ها خب من این روی آذری رو ندیده بودم همیشه جدی بود حرف اضافه ای جز کار نمیزد؛ دیگه نخواستم بد خلقی کنم لبخندی زدم و گفتم حالا که اصرار دارین ما با هم قهر بودیم و باید آشتی کنیم حرفی نیست ولی فکر نمی کنین کار درستی نمی کنیم ؟ آلان بچه ها میان و صورت خوشی نداره ؛ گفت: اولا ما کار اشتباهی نمی کنیم خوردن صبحانه حق مسلم ماست؛ دوم اینکه بچه ها ساعت یازده میان ::گفتم ولی شما گفته بودین ده؟ با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت: خب همین دیگه ؛ وقتی شما رفتین نظرم عوض شد و ازشون خواستم یازده بیان ؛ نفسم رو بیرون دادم و گفتم پس حالا که با نقشه ی قبلی بساط آشتی رو پهن کردین اجازه بدین برم کیف و پالتوم رو بزارم و بیام ؛ ادامه دارد...   
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 6 مامان وقتی ماجرا رو شنید با خونسردی گفت : بر
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 7 فکر میکردم حالا که پشیمون شده چرا بی خودی کشش بدم به هر حال آدم کینه ای نبودم و همیشه زود گذشت می کردم وقتی برگشتم اون قهوه ها رو هم ریخته بود و روی میز کوچکی پنیر و خامه و عسل با نون تازه گذاشته بود ؛ یک صندلی کشیدم نزدیک و نشستم و گفتم نون تازه گرفتین؟ من معمولا صبحانه نمیخورم ولی بوی این نون واقعا اشتها آوره ؛ دست تون درد نکنه ولی من اونطورام قهر نبودم که شما این همه زحمت بکشین؛ گفت: زحمتی نبود بفرمایید ؛ در حالیکه مرتب به من تعارف میکرد خودش با اشتها شروع کرد به خوردن ؛ ولی احساس کردم می خواد چیزی بکه ولی مردده؛ چند لقمه خوردم و فنجون قهوه رو برداشتم و گفتم ممنون اگر اجازه بدین قهوه مو میرم سر جام میخورم ؛ گفت: نه بشین همین جا بخور دیگه ؛ چرا عجله داری الان که خبری نیست؛ گفتم : راستش نمی خوام کسی ما رو در این حال ببینه میدونین دیگه مردم حرف در میارن؛ گفت: بیخود میکنن مگه ما داریم کار بدی می کنیم ؟ می دونی چیه فکر میکنم از اون دسته آدم هایی هستی که دلت می خواد خودتو آزار بدی : یکم راحت باش اینقدر به خوب و بد زندگی فکر نکن کاری رو بگن که خوشحالت می کنه ؛ گفتم شما از کجا به این نتیجه رسیدین ؟ گفت : خب معلومه از رفتار و اخلاق شما ؛ خیلی تابلو ست ؛ گفتم : چه حرفا می زنین اصلا اینطور نیست ؛ گفت : نیست ؟ چرا هست ؛ وقتی دلت میخواد همه ازت تعریف کنن یعنی اینطوری بگم کسی که از به به و چهچه خوشش بیاد و بخواد همه ی آدمها رو راضی نگه داره تبدیل میشه به یک آدم خودآزار این طوری فقط خودتو عذاب میدی و مردم بالاخره یک چیزی برای ایراد پیدا میکنن ؛ ما نمی تونیم همیشه همه رو راضی نگه داریم؛ سعی داشته باش کاری رو که ازش لذت میبری انجام بدی؛ گفتم: نمی دونم ؛ تا حالا از این زاویه بهش فکر نکردم ولی فکر میکنم این یکی از ضروریات زندگی هست که آدم کارشو درست انجام بده من به اصول پابندم همیشه یک مرزی برای خودم قائل میشم یعنی یک خط قرمزهایی دارم که از اون فراتر نمیرم ؛ خب هر کس یک اخلاقی داره من هیچوقت چشمم رو نمی بندم و هر چی از دهنم در بیاد بگم که باعث رنجش طرف مقابلم بشه و مجبور بشم معذرت بخوام چون حرف به گل نمی خورده به دل آدمها اثر می زاره : گفت : اون موضوع که حل شد و رفت در واقع من باید یک توضیح به تو بدم حقیقتش اینه که از دیدنت با اون حال و روز عصبی شدم و فکر میکنم باید بهم حق بدی کارت اشتباه بود ؛ گفتم: اگر میومدین و من نبودم با خودتون فکر میکردین در موردم اشتباه کردین ؛ این شناخت شما از من بود که کارمندی منظم هستم نباید از دستم عصبانی می شدین ؛ درسته سرما خوردم ولی کارمو درست انجام دادم ؛ بعدام من شماره ی شخصی شما رو نداشتم و لزومی ندیدم که برای سرکار اومدن زنگ بزنم ؛ تکیه داد به صندلی و فنجون قهوه اش رو برداشت و گفت : وای از دست تو هنوزم سر حرف خودش هست؛ نگین بازم فکر میکنم تو داری زیادی زندگی رو سخت میگیری این رفتار نشونه ی ترس از آینده اس ؛ نمی دونم چرا ولی فکر میکنم همش معذبی ؛ نگاه می کئی ببینی کی چیکار داره براش انجام بدی بعضی ها ذاتا اینطوری هستن ولی تو داری سعی میکنی اینو بدون که ما همیشه با بزرگترین ترس هامون امتحان میشیم ؛ داشتم فکر میکردم اون چقدر خوب منو شناخته بود و من واقعا می ترسیدم که کارم رو از دست بدم یک مرتبه دلم شور افتاد که نکنه منم به همین خاطر بیکار بشم؟ گفتم یک سئوال اصلا چرا در مورد من فکر میکنین بزارین راحت باشم ممکنه از این بعد حرفای شما روم اثر بزاره و نتونم کارمو درست انجام بدم ؛ ولی این حرف که زدین درست نیست به نظرم هر آدمی برای بهتر زندگی کردن و نگه داشتن چیزایی که برای خودش ضروری می دونه تلاش می کنه ؛ گفت : کریم ؛ اسمم کریمه ؛ الان که کسی نیست اینقدر شما شما نکن ؛ گفتم: خب نمیشه دیگه شما صاحب کار من هستین اینم جزو خط قرمزهای منه ؛ بلند خندید و گفت : خیلی سخت می گیری :
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 7 فکر میکردم حالا که پشیمون شده چرا بی خودی کش
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄    📚 من تو را میخواهم پارت 8 حالا یک سئوال منو جواب بده اگر تو دوتا انتخاب داشته باشی که یکی رو عقل میگه و یکی رو قلب کدومشو انتخاب میکنی؟ یک فکری کردم و گفتم شما چی کدومش رو انتخاب میکنی ؟ گفت : نه مسلمه که نمیگم اول تو بگو منم در موردش حرف میزنم گفتم نمی دونم بستگی داره یک وقت هست که اون انتخاب خیلی برام مهمه و میرم دنبال دلم ولی قاعده اش اینه که آدم از عقلش پیروی کنه؛ گفت: ولی من همیشه راه عقل رو می پسندم چون اونی که قلب میخواد حتما به صلاحم نیست ولی عقل اشتباه نمیکنه؛ گفتم: نه بابا اینطوری نیست ؟ اصلا از کجا میدونی که شما درست فکر کردی گاهی هم عقل آدم درست کار نمی کنه باید به قلبت مراجعه کنی؟ به نظرم زندگی پیچیدگیهای خودشو داره و آدم بهتره کار درست رو انجام بده چه با عقل چه با قلب ؛ به هر حال بحث فلسفی بسه برای صبحانه ممنونم من دیگه برم سرکارم الان بچه ها میان چیزی نگفت و در حالیکه چشمهاشو خمار کرده بود به من نگاه می کرد؛ فنجونها رو برداشتم و گفتم : من اینا رو میشورم و رفتم ؛ هنوز کسی نیومده بود یکم قسمت خودمو مرتب کردم و فکر میکردم که مادرم راست میگفت نباید خودمو ببازم وقتی حق با من بوده با یک احساس رضایت از توجهی که آذری نسبت به من داشت اون روز رو گذروندم اون روز نزدیک ظهر برف شروع کرد به باریدن و تا سر شب ده سانتی نشسته بود و شب زود تعطیل شدیم ؛ چون با اون هوای سرد مشتری زیادی نداشتیم؛ با چند تا از دخترایی که اونجا کار می کردم از فروشگاه رفتیم بیرون آذری رفته بود قسمت عقب و دیگه ندیدمش ؛ وقتی رسیدم خونه و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و نگاه کردم از یک شماره ی ناشناس پیام اومده بود که شب بخیر مگه قهر بودی که بدون خداحافظی رفتی ؟ فورا فهمیدم که آذری این پیام رو برام فرستاده نوشتم : خداحافظ : و لبخندی روی لبم نقش بست ؛ بلافاصله یک استیکر خنده برام فرستاد ؛ از اون روز به بعد کاملا احساس می کردم که آذری توجه خاصی به من داره و هم بهم احترام میزاره و هر کاری داشت منو صدا می زد تا کمکش کنم این خوشحالم می کرد چون فکر میکردم اینطوری میتونم به کارم ادامه بدم ؛ چند روزی که گذشت به هر بهانه ای میومد به قسمت من و لباس ها رو زیر و رو میکرد سئوالهایی بی ربطی می پرسید که سر در نمیاوردم؛ مثل اینکه امروز چقدر فروش کردین ؟ فاکتورها رو بدین کنترل کنم؛ یا چند تا از این لباس مونده؟ کاری که معمولا نمی کرد ؛ خودم احساس میکردم که اون نسبت به من بی نظر نیست ؛ ولی به روی خودم نمیاوردم ؛ تا یک شب بعد از تعطیل شدن فروشگاه با دوتا از دخترا راه افتادیم بطرف ایستگاه اتوبوس ؛ من هر شب همینطور میرفتم خونه کمی توی ایستگاه معطل شدیم اتوبوسی که اومد مسير من نبود اما دخترا سوار شدن رفتن خیلی سرد بود و سوز بدی میومد یک طوری که دستهام و پاهام بی حس شده بود و احساس میکردم صورتم یخ زده ؛ ولی مامان ممنوع کرده بود که شب با تاکسی برم خونه ؛ یقه ی پالتوم رو کشیدم بالا که سوز به صورتم نخوره که یکی صدام کرد نگین ؟ برگشتم و آذری رو دیدم ؛ بدون اینکه پیاده بشه با دست اشاره کرد بیا سوار شو ؛ بیا دیگه ؟ مردد موندم و با خودم گفتم خب اون آشناست مشکلی پیش نمیاد تا یک جایی منو برسونه؛ رفتم جلو و تا سرمو خم کردم شیشه رو کشید پایین و گفت سوار شو؛ گفتم آخه شاید مسیرتون به من نخوره ؛ خندید و گفت بیا بالا بهش می خورونیم ؛    
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄    📚#داستان من تو را میخواهم پارت 8 حالا یک سئوال منو جواب بده اگر تو دوتا ان
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 9 سوار شدم و گفتم: خیلی سرده دارم میلرزم ببخشید ولی جای تعارف نبود؛ گفت: نمی فهمم آخه برای چی باید تعارف کنی ؟ کجا میری؟ گفتم: باید سوار تاکسی میشدم ولی مامانم اجازه نمیده میگه این وقت شب خطرناکه : گفت : خب اگر سوار بشی از کجا میفهمه؟ گفتم: خودم که می فهمم بر خلاف میلش عمل کردم : آخه مامان منم یکی از اون خط قرمزهای منه اون بهترین و فداکارترین مامان دنیاست؛ گفت : خوش بحالت گفتم: شما در مورد مادرتون همچین نظری ندارین ؟ گفت : چرا خب ولی بهترین مامان دنیا نیست ؛ من مثل تو اغراق نمی کنم ؟ گفتم وای چقدر حرف زدن با شما سخته منظورم اینه که هر کس مادرش از نظر خودش بهترین هست ؛ گفت: گرم شدی میخوای بخاری رو بیشتر کنم؟ گفتم نه خوبه ؟ دارم گرم میشم ؛ گفت : تو با کی زندگی می کنی؟ گفتم مادرم تا یکسال پیش خواهرم هم بود ولی ازدواج کرده و مجبور شده بره قزوین زندگی کنه کار شوهرش اونجاست ؛ گفت : منم دوتا خواهر دارم هر دو از من کوچکترن و یکیشون شده آفت جون ما پرسیدم: چند سالشه چرا ؟ گفت : شانزده سال اصلا نمی دونم چی از این دنیا می خواد نمی دونم توی سرش چی میگذره ولی اونقدر پر رو و پر توقع هست که هیچکدوم از پسش بر نمیام گفتم : تو چرا در مورد خواهر خودت اینطوری حرف میزنی سئوال منو نشنیده گرفت و پرسید: خب تو اگر ازدواج گئی مادرت تنها میشه درسته ؟ گفتم حالا کو شوهر فعلا که همچین قصدی ندارم اون موقع هم تنهاش نمیزارم البته مادرم پیر نیست و یک طورایی از ما هم سالمتر و قوی تره الان تازه وارد پنجاه و چهار سالگی شده؛ یک ماه پیش براش جشن تولد گرفتیم گفت: چه خوب خواهرتم مثل تو مهربونه ؟ گفتم: مهربون که نمیشه گفت ولی آره اونم به مادرم خیلی وابسته اس؟ خب ما پدرمون رو زود از دست دادیم؛ پرسید : واقعا چی شد تصادف کردن ؟ گفتم: نه متاسفانه سرطان داشتن ده سال طول کشید و همه کار براشون کردیم و بالاخره از دستش دادیم؛ گفت : نمی دونم والله چی بگم پس خواهرای من چون پدرمون رو از دست ندادن قدر مادرمو نمیدونن ؟ گفتم: ای بابا مگه چیکار میکنن شاید شما اونا رو درک نمی کنین نسل جدید با ما فرق دارن گفت : آخه چقدر فرق ؟ مدام جرو بحث میکنن خواسته هاشون تمومی نداره ؛ انگار همه ی عالم و آدم به اونا بدهکارن ؛ خلاصه نه از خودشون راضی هستن نه از اطرافیان شون و نه از روزگار ؛ کاری کردن که من اسم خانواده ام رو گذاشتم خسته ؛ آخه همه ی ما خسته شدیم ؛ حالا یک روز برات تعریف میکنم؛ گفتم : زیاد سخت نگیرین بچه های دهه هشتادی اغلب همینطورن ؛ یک مرتبه سرعتشو زیاد کرد و بدون مقدمه گفت : با من ازدواج می کنی؟ بی اختیار خندم گرفت و گفتم این دیگه چه شوخی بود کردین؟ گفت: شوخی نمیکنم با من ازدواج می کنی؟ گفتم: چی؟ یعنی دارین بهم پیشنهاد ازدواج میدین برای چی آخه بلند خندید و گفت به نظرت پیشنهاد ازدواج یک شوخیه ؟ اصلا برای چی میدن ؟ گفتم: نه نه منظورم اینه که چی شد یک دفعه اونم اینجا و بدون مقدمه : نمیفهمم ؛ من اصلا شما رو نمی شناسم ؛ راستش فکر میکنم دارین منو دست میندازین ؛ گفت: نگین بدت نیاد خیلی ساده ای ؛ برای چی باید تو رو دست بندازم ازت خوشم میاد ؛ تا حالا نفهمیدی ؟ گفتم : نه بابا ؛ نمیشه فکر نمیکنم ما به درد هم نمی خوریم؛ گفت : از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ تو الان سه ماهه توی فروشگاه کار میکنی نفهمیدی که من تو رو زیر نظر داشتم؟ واقعا نفهمیدی ؟ یا خیلی ساده ای یا خیلی موذی ؛ گفتم ای بابا این چه طرز حرف زدن و خواستگاری کردنه ؟ انگار می خوای بهم زور بگی؛ ادامه دارد..   
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 9 سوار شدم و گفتم: خیلی سرده دارم میلرزم ببخشی
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 10 گفت تو فکر میکنی پیشنهاد کردن یعنی زور گفتن ؟ این دیگه خیلی برام جالب بود ؛ گفتم نمی فهمم چرا یک طوری رفتار میکنین که انگار عیب از منه اتفاقا بر عکس شما یک طور خاصی هستین غیر قابل پیش بینی ؛ آخه کی اینطوری از کسی خواستگاری می کنه ؟ بعدام بهش میگه موذی ؛ اصلا اگر فکر میکنین من موذی هستم چرا میخواین با من ازدواج کنین ؟ گفت : وای از دست تو خب شوخی کردم معلومه که تو رو آدم خوبی میدونم وگرنه ازت خوشم نمی اومد؛ گفتم : فراموش کنین منم فراموش کنم که همچین پیشنهادی بهم دادین ؛ گفت : دلیل ؟ گفتم خب من الان دلیلش رو نمیتونم توضیح بدم چون اصلا انتظار همچین حرفی رو از جانب شما نداشتم ؛ آخه خیلی غیر معمول بود؛ بدون هیچ مقدمه ای با من ازدواج می کنی ؟ نذاشت حرفم تموم بشه و با خنده گفت با اجازه ی بزرگتر ها بله ؛ گفتم : آقای آذری لطفا نگه دارین من پیاده میشم انگار منو دست انداختین گفت: نه خدا رو شاهد می گیرم من جدیم ولی حرفای تو با نمکه : گفتم : ای بابا این وقت شب منو سوار کردین اونم بطور اتفاقی بهم میگین با من ازدواج مى کني خودتون بگین من چی باید بگم؟ نه نمی کنم؛ یا بگم آره واقعا خیلی خوشحال شدم بیا با من ازدواج کن؛ چون بهم صبحانه دادی؛ یا زیاد ازم کار خواستین ؛ نه آقای آذری من بازیچه ی دست شما نیستم لطفا نگه دارین میخوام پیاده بشم بقیه راه رو خودم میرم شما هم یک بازیچه ی دیگه برای خودتون پیدا کنین و بهش بخندین ؛ فکر دست انداختن من نباشین ؛ من بیشتر از این ها روی شخصیت شما حساب می کردم ؛ به نظرم هر وقت خواستین از دختری خواستگاری کنین یک روش دیگه بکار ببرین؛ گفت: حرفاتو زدی ؟ تموم شد ؟ حالا گوش کن ؛ آره من آدم خاصی هستم؛ از تعارف و حاشیه خوشم نمیاد ؛ از اینکه توی فروشگاه با کسی لاس بزنم بدم میاد ؛ از آدمهای هفت رنگ و چاپلوس دوری می کنم نمی خواستم ازدواج کنم و از ایران برم تا تو رو دیدم ؛ نگین توام دختر خاصی هستی یعنی در نظر من شخصیت جالبی داری؛ خیلی وقته که تو نظرم رو جلب کردی ولی خودم نخواستم که متوجه بشی چون دوست نداشتم ازدواج کنم؛ اما دیدم دختری مثل تو ساده و بی ریا و یک طواریی پاک و معصوم دیگه پیدا نمی کنم ؟ ازت چیزی نمی دونستم برای همین صبر کردم؛ اون روزم به خاطر اینکه دیدم داری میلرزی عصبانی شدم ؛ هزار بار دیگه اگر همچین صحنه ای ببینم بازم عصبانی میشم و اختیارم رو از دست میدم ؛ ولی از روی خواستن بود اگر کس دیگه ای جای تو بود اهمیتی نمی دادم؛ فکر نکن من همین الان تصمیم گرفتم ؛ یکبار تو رو به پدرم نشون دادم و دیشب هم با مادرم حرف زدم و تشویقم کرد زودتر بهت بگم اون میترسید حالا که یک نفر رو پسندیدم تا از دستش ندادم دست بکار بشم ؛ و خلاصه از این حرفا ؛ اینم مقدمه ای که می خواستی ؛ حالا فکراتو بکن و هر وقت آماده بودی بهم جواب بده؟ با من ازدواج می کنی ؟ تمام مدتی که اون حرف میزد من گیج و سر در گم بودم ؛ نمی فهمیدم اون واقعا چه قصدی داره و آیا واقعا می خواد با من ازدواج کنه ؟ کسی که می دونستم به هر دختری پیشنهاد بده رد نمی کنه ولی من نمی تونستم همینطوری بدون شناخت و یا حتی احساس خاصی بهش جواب بدم ؟ البته ازش خوشم میومد ولی اینم فهمیده بودم که آدم قابل پیش بینی نیست ؛ و وضع مالی ما هم اصلا با خانواده ی اون جور نبود ؛  
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 10 گفت تو فکر میکنی پیشنهاد کردن یعنی زور گفتن
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 11 کمی سکوت منو تحمل کرد و گفت: نگین ؟ چی شد در موردش فکر میکنی ؟ گفتم : معلومه خب من نمیتونم بدون شناخت ازدواج کنم اما حالا که فکرشو می کنم میبینم در هر صورت جوابم مثبت نیست ؛ آقای آذری شما که منو اخراج نمی کنین ؟ گفت: ای بابا نگین بسه دیگه اینقدر نگو آقای آذری من اسم دارم زودم جواب نده من صبر میکنم تا تو فکراتو بکنی ؛ كريم منو رسوند در خونه و خب اونجا رو یاد گرفت ؛ با دستپاچگی خداحافظی کردم بدون اینکه حتی ازش تشکر کنم ؛ زنگ زدم و دیگه پشت سرمو نگاه نکردم و تا وارد خونه نشده بودم نرفت ؛ هنوز لباسم رو در نیاورده بودم هیجان زده گفتم وای مامان نمی دونی چه اتفاقی افتاده یکم به من نگاه کرد و گفت به نظر میاد اتفاق خوبی باشه چشمات داره برق می زنه گفتم نه بابا برق چی از سرما یخ زده برای همین برق می زنه ؛ آقای آذری ازم خوستگاری کرد ؛ با تعجب پرسید : خواستگاری کرد ؟ کجا ؟ چطوری؟ گفتم: وای نگو مامان امشب منو توی ایستگاه دید و سوارم کرد؛ سردم بود مجبور شدم و بی مقدمه ازم پرسید زن من میشی ؟ گفت: به حق چیزای ندیده و نشنیده توام باید میگفتی اگر من زنت بشم وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟ خندیدم و گفتم: من که نمی خوام زن این بشم به خودشم گفتم ولی میترسم با من سر لج بیفته و اخراجم کنه چیکار کنم حالا ؛ مامان گفت : نگین مگه بچه بازیه ؟ به خاطر همچین چیزی محاله تو رو اخراج کنه ؛ ولی بالاخره از این به بعد مشکل خواهی داشت ؛ بهتره به فکر یک کار دیگه باشی ؛ چه از خود راضی ؛ بهش نگفتی من مادر دارم خانواده دارم؛ گفتم : آخه اون اصلا یک طور خاصی رفتار می کنه خیلی از چیزایی که توی زندگی برای ما مهمه در نظرش بی اهمیت و پوچ میاد ؛ تازه توی این دور زمونه که این حرفا اصلا اهمیتی نداره ؛ گفت: نگین جان عزیزم تجربه دارم و اینو بهت میگم اینطور مردا به درد تو نمی خورن به نظرم خوب کردی بهش جواب نه دادی از چیزایی که ازش تعریف کردی من خوشم نیومده ؛ گفتم : راستش مامان اونا وضع مالی خیلی خوبی دارن اصلا با اوضاع ما جور در نمیاد خودم می دونم مرد خوبیه چیز بدی ازش ندیدم از خودم مطمئن نیستم ؛ گفت چیه: نگین؟ داری خودتو راضی می کنی؟ این کارو با خودت نکن اگر واقعیتی جلوی چشمت هست نادیده نگیر بهتره الان عیب هاشو بشمری که فردا توی ذوقت نخوره گفتم مامان گوش کنین ببینین چی میگم پشیمونم نکنین که بهتون گفتم؛ اون مشکلی نداره ؛ مشکل از وضع مالی ماست فردا هزار تا درد سر درست میشه غصه اش رو هم شما میخورین هم من ؛ نه جهاز دارم نه میتونیم بخریم پس چرا باید بشینم و به خوبی یا بدی های اون فکر کنم؛ من باید با یکی ازدواج کنم که مثل خودمون باشه؛ ما حتی این خونه هم مال خودمون نیست اونا دوتا فروشگاه بزرگ دارن ؛ یکم با تندی گفت: بهت میگم اینقدر گنده اش نکن اونوقت با یک اشاره راضی میشی بعدم نمی دونم چرا تو اینقدر خودتو پایین میدونی پول دارن که داشته باشن مال خودشونه ؛ توام چیزی کم نداری ! گفتم مامان جان من که نمی خوام زن اون بشم دیگه برای چی بحث کنیم؛ چشم راضی نمیشم ؛ اما تمام اون شب رو به کریم و کاراش فکر میکردم و نمی تونستم بی تفاوت از کنار این موضوع بگذرم ولی از روز بعد که وارد فروشگاه شدم برخورد کریم با من فرق کرده طوری رفتار میکرد که انگار دیگه قبول کردم و قراره زنش بشم ؛ با صدای بلند صدام میکرد نگین جان و من از شرم عرق به پیشونیم مینشست ؛ در واقع همه ی کارمندا هم تعجب کرده بودن و نمی تونستم هیچ توضیحی بدم جز اینکه به روی خودم نیارم ؛ و وانمود می کردم متوجه نگاههای عاشقانه ی اون نشدم؛ اما تمام فکر منو به خودش مشغول کرده بود ؛  
لطیفه های جالب و جملات زیبا
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚#داستان من تو را میخواهم پارت 11 کمی سکوت منو تحمل کرد و گفت: نگین ؟ چی شد د
┄┄┄┅┅❅💎🦋💎❅┅┅┄┄┄ 📚 من تو را میخواهم پارت 12 حتی شب که سرمو میذاشتم روی بالش به این فکر می کردم که اگر دوباره ازم بپرسه که زنش میشم یا نه . باید جواب بدم نمی دونم چرا و چی باعث میشد که دلم بخواد دوباره ازم بپرسه و جواب رد بهش بدم ؟ یک هفته به همین منوال گذشت در حالیکه من هر شب توی ایستگاه اتوبوس منتظر میشدم که بیاد و ازم بخواد سوار ماشینش بشم اون نیومد! کریم حتی به جز این توجه های خاص حرفی در این مورد با من نزد و بعد از یک هفته تقریبا مطمئن شدم که اون میخواد با احساسات من بازی کنه و قصد دیگه ای نداشته ؛ تا اینکه یک شب دیر وقت توی اتوبوس نشسته بودم وميرفتم بطرف خونه چشمم گرم شد و خوابم گرفت در حال چرت زدن بودم که تلفنم زنگ خورد ؛ مامان بود فورا گفت : نگین کجایی؟ زود باش بیا خونه داره برات خواستگار میاد ؛ خواب از سرم پرید و گفتم: چی دارین میگین مامان این چطور خواستگاری بی موقعیه من خسته ام چرا قبول کردین ؟ گفت: به خدا نمی خواستم ولی اصرار کردن که همین امشب بیان و آشنا بشیم چیزی نمونده که برسن زود باش ؛ با حرص گفتم پرواز که نمیتونم بکنم مادر من توی اتوبوسم نباید زودتر بهم خبر میدادین؟ بعدام خودتون می دونین که من خواستگار قبول نمی کنم این چه کار احمقانه ای آخه ؛ گفت: خانمه مي گفت آشنا هستیم ولی خودشو معرفی نکرد ؛ راست میگفت همه چیز رو در مورد ما میدونست؛ حالا بزار بیان ببینیم کی هستن ؟ و اونشب وقتی من وارد خونه شدم با کریم و مادرشو و یکی از خواهراش مواجه شدم و من با اینکه از دیدن اونا تعجب کرده بودم ولی نمی تونستم جلوی خوشحالیم رو بگیرم؛ حدود نیم ساعت نشستن و رفتن در حالیکه خیلی با مامانم گرم گرفته بودن و به نظر میومد همشون منو پسندیدن از هر دری حرف زدن جز ازدواج من و کریم و اینطور که خودشون میگفتن فقط برای آشنایی اولیه اومده بودن ؛ حتى نظر ما رو هم نپرسیدن و رفتن و این در حالی بود که من دیگه احساس میکردم به کریم علاقه پیدا کردم و دلم می خواست قبول کنم ؛ روز بعد نزدیک تعطیل شدن فروشگاه تلفنم زنگ خورد کریم بود ؛ از دور بهش نگاه کردم اون گوشی بدست به من نگاه می کرد صورتم داغ شدو قلبم به تپش افتاد ؛ چنان منقلب شده بودم که ترسیدم اطرافیانم متوجه این تغییر من بشن؛ آروم گفت: نگین میشه بمونی با هم بریم برسونمت؟ گفتم نمیدونم کارم داری ؟ گفت : بالاخره ما تقریبا نامزد شدیم؛ گفتم : نامزد شدیم؟ کی و چطوری که من نفهمیدم ؛ گفت: ادیت نکن دیگه من زیاد اهل ناز کشیدن نیستم ؛ من و تو عاشق هم شدیم پس ادا در نیار بیا امشب یکم جدی حرفامون رو بزنیم و همینطور که به من نگاه میکرد گوشی رو قطع کرد ؛ ولی من چه حالی بودم کاملا اختیارم رو از دست داده بودم تنها خوبیهای اونو میدیدم برای همین تمام حرفای اونشب اونو قبول کردم و اصلا برام مهم نبود که چی در آینده پیش میاد ؛ اونشب به محض اینکه توی ماشین نشستیم و راه افتاد گفت: نگین من بدجوری عاشقت شدم تو با من چیکار کردی دختر دیگه دارم برای دیدنت بی قرار میشیم : ببین من واقعا نمی خواستم ازدواج کنم برنامه ی زندگیم اینه که کارامو بکنم و یک پولی جمع کنم و از ایران برم ولی با دیدن تو نتونستم ازت بگذرم میشه توی این راه همراه من باشی ؟ گفتم: من هنوز درست نمی دونم راه تو چیه ؟ گفت: ازدواج کنیم هر چی میتونیم پول پس اندازه کنیم و تبدیل کنیم به دلار و فعلا قید بچه رو بزنیم تا بریم کانادا و مستقر بشیم کار خودمون رو راه بندازیم؛ گفتم : کریم تو منو نمیشناسی ؛ اینطوری بهت بگم ما با حقوق بازنشستگی پدرم زندگی میکنیم اونم خیلی کمه ؛ من نمیتونم پا به پای خانواده ی تو بیام؛ گفت: من از تو فقط همراهی می خوام این چیزا برام مهم نیست تو با من بساز منم با تو می سازم؛ گفتم : مادرت ازم توقع جهاز آنچنانی نداره ؟ گفت : نه این حرفا چیه ما اثاث زیادی نمی خوایم؛ یک زندگی ساده و رفع احتیاج کافیه چون به زودی باید بریم حداکثر دوسال دیگه رفتیم ؛ ادامه دارد