🌹🍃
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کردو گفت:من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید:چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت:نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت:متاسفم .من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم . اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی .اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید:شرطش چیست؟
کارگردان گفت:شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت . مثل آن ها فکر کرد ، مثل آن ها راه رفت ، مثل آن ها زندگی کرد. در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم.یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر ، می خواهم در بقیه عمرم نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
🌷فقط به موفقیت فکر کن🌷
🌹🍃
@Loveyoub
🌹🍃
گویند روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست"
@Loveyoub
🌹🍃
شیخی به چُرت بود که زنش وارد شد و به تعجیل بگفتا:
شیخا چه نشستهای که آش شله قلمکار دهند اندر هیئت
پس شیخ به عبا شد و با دیگ، سمت دروازه پیش گرفت. چون رسید کوی هیئت را، خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو. در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند ره زِ میان صف گشوده، بالای دیگ برسید دیگ آش نیمه یافت
پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی هست شرعی
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند
شیخ بگفت: قصاب بدیدم به بازار که گوسپندِ تازه ذبح بکرده، سر به کناری نهاده بود. چون زِ سر بگذشتم،
حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود...
هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار زِ کار بگذشته، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا:
خُمس آش به شیخ دهید حلال شود! پس خلق بگفتند آشپز را،
که خُمس دهی حلال شود،
به زِ آنست که کُلِ آن حرام شود!
پس آشپز دیگ زِ شیخ بستاند و آش اَندر بِکرد!
خلق شادمان شده شیخ را درود گفته صلوات بفرستادند.
خشتمال که حکایت بدید و بشنید،
شیخ را جلو گرفته بگفتا: این چه داستان بود که کردی؟ چه کَس دیده که گوسپندِ سر بریده سخن گوید،
ای فریبکار؟!
شیخ بگفت:
مهم آش است که به این دیگ شد!
اَلباقی نه گناه من است، که خلق را اگر میل به خریت باشد همه کس را حلال باشد به سواری...
@Loveyoub
278_32105112543892.mp3
2.81M
🎤خواننده: درویش_جاویدان
آهنگ بابا کوهی
@Loveyoub
#داستانک
💎 شبی یک کشتی گرفتار توفان شد. مسافران وحشت زده شده بودند و فریاد میکشیدند.
دختر ۸ ساله ی ناخدا هم در کشتی بود. سر و صدای بقیه بیدارش کرد. از مادرش پرسید: مادر چه شده؟
مادر گفت که توفانی عظیم آمده است. دخترک: آیا پدر پشت سکان است؟ مادر: بله. دخترک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت. دخترک دیگر نمیترسید،
چون به سکاندار ایمان داشت. تا وقتی خدا سکاندار ماست، نگرانی برای چه؟
@Loveyoub
Shahram Abdoli - Mane Soyle (320).mp3
7.86M
خواننده: شهرام_عبدلی
آهنگ ترکی👌
@Loveyoub