eitaa logo
❤️تو رو دوست دارم❤️
34.7هزار دنبال‌کننده
91.9هزار عکس
80.5هزار ویدیو
127 فایل
کانال عاشقانه تورو دوست دارم کانالی پر از کلیپ ویدیو و پستهای خاص و زیبای عاشقانه دلنوشت و شعر جملات ناب و اهنگهای گلچین و بیو تکست عاشقانه و پروف خاص بهترین کانال عاشقانه در ایتا مالک کانال @Manavio69 لینک کانال @Loveyoub
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: در هر حال باید برای تعجیل در امر فرج و رفع نگرانی‌ها و گرفتاری‌ها و نجات و اصلاح حال مؤمنین، بگوییم: «أَللهُم اکشِفْ هذِهِ الْغُمةَ عَنْ هذِهِ الأُمةِ بِظُهُورِهِ؛ خداوندا، با ظهور حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف این ناراحتی را از این امت برطرف نما». زیرا واقعاً از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمین به‌خصوص اهل ایمان وارد می‌آید، کارد به استخوان رسیده است. 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۴۰۴ 👈 کمی تا بهجت @Patoghedoostanh
تا که گفتم یا علی شوریده و شیدا شدم تا نجف پرواز کردم راحت از غم‌ها شدم قطره بودم از کرامات علی دریا شدم لایق دست دعای حضرت زهرا شدم 🌹 @Patoghedoostanh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی خواهم بسوزم پیش از این در کوره دنیا مرا تبعید کن ای مرگ از این دوزخ به آن دوزخ ◈
📌 روزنامه مجلس، اولين روزنامه ملى دوران مشروطيت 🗓 تقویم روز تاریخ مطبوعات ایران 🔸 ۳ آذر 🔻آغاز انتشار روزنامه "مجلس" در تهران (۱۲۸۵ ش) پس از صدور فرمان مشروطيت و تشكيل مجلس شوراي ملي و ازدياد قدرت روحانيت، از طرف مظفرالدين شاه قاجار، فرماني مبني بر تاسيس و انتشار روزنامه‏ اي به نام مجلس صادر شد. در اين ميان صريحاً امر داده شده بود كه دولت حق سانسور مندرجات روزنامه را ندارد. اين روزنامه يكي از روزنامه‏ هاي معتبر و پرمطلب دوران مشروطيت به شمار مي‏رود. روزنامه مجلس كه به صورت خبري، سياسي و اجتماعي، در هشت صفحه با چاپ سربي، هفته‏ اي چهار شماره منتشر مي‏شد، علاوه بر درج اخبار داخلي و خارجي، كليه مذاكرات مجلس شوراي ملي ايران را منعكس مي‏كرد. سردبيري اين روزنامه برعهده اديب الممالك فراهاني از ادبا، شعرا و نويسندگان مشهور آن زمان بود. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @Patoghedoostanh
آشنایی با کویر مصر  کویر مصر در 55 کیلومتری شهرستان خور از توابع استان اصفهان و کنار روستایی به همین نام قرار دارد. برای رسیدن به کویر و تپه های شنی باید از این روستا و از کنار خانه های قدیمی و کاهگلی گذر کرد. با فاصله گرفتن از روستا پهنه ای به رنگ خاک پیش روی تان قرار می گیرد که سراسرش را شن های روان پوشانده اند؛ بی حساب و کتاب نیست که نام این جلوه شگفت انگیز طبیعت را دریای شنی کویر مصر گذاشته اند. چرا نامش مصر است؟ نام روستای مصر و کویری که در حاشیه اش قرار گرفته است حکایت جالبی دارد. فردی به نام یوسف که از اهالی روستا بود، در زمان خشک شدن قنات روستا تصمیم به حفر چاه با موتورهای دیزلی گرفت. چند سال اهالی از آب این چاه بهره بردند تا اینکه دوباره چاه کم آب و خشک شد. او بار دیگر چاهی عمیق تر حفر کرد و روستاهای اطراف اینجا را روستای "چاه دراز"  خواندند.  یوسف از این نام خوشش نیامد و از اهالی روستا خواست که به نام حضرت یوسف و داستان وی که در سرزمین مصر رخ داده، نام "مصر" را روی آن بگذارند. مردم نیز به احترام وی، پذیرفتند. یوسف پیش بینی این روزهای پر بازدید را کرده بود و از مردم روستا خواست تا خیابان عریضی را در وسط روستا احداث کنند. در آن زمان کسی فکرش را هم نمی کرد که روزی این روستای کوچک میزبان تعداد زیادی از مسافران و گردشگران باشد. @Patoghedoostanh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوازدهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . . . مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت بیشتر نگران علی و اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد چقدر گذشت؟ نمی دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود _خانم آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود... و من بلند و بلند تر گریه می کردم با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد و در حالی که می گفت و می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد گفت: _بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر.... پیشونیش رو بوسید خوش_آمدی زینب_خانم :) . و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی.... @Patoghedoostanh
قسمت سیزدهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . بعد از زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید اونقدر که از خودم می کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های و پوست کن شده داشت کهنه های رو می شست دیگه طاقت نیاورد همین طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد _چی شده؟چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و های خیسش رو خودش رو کشید کنار _چی کار می کنی ؟دست هام نجسه نمی تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین علی ، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد.. @Patoghedoostanh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا