#شهدایی 🌿
آرمــان،خـانوادهاش، مخصوصـا بـرادرش را خیلے دوسـت داشـت.🖤
هـم خودش و هـم برادرش پرسپولیسے بودند.
هــر زمان ڪہ بازےهاے پرسپولیس شروع مےشد با تلفنـش آنهـا را تمـاشـا مےڪرد.
زمانےڪہ پرسپولیس گل مےزد رفقـاے پرسپولیسے شــروع بہ خوشحالے مےڪردند اما آرمان بدون وقفہ بہ برادرش زنـگ مےزد تـا شادےاش را بـا او تقسیـم ڪند...
گریہهاے بـرادرش را ڪہ دیدم بہ عمق ایــن محبــت پے بــردم💔...
🥀 بہ روایــت دوســت شهیــد
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهید_مدافع_امنیت
🕊●|@MAHDI_255|●
هدایت شده از Mahor࿐
4_5935910575648279303.mp3
14.09M
فکر کن اون دنیا بهت نشون بدن که تو میتونستی چه آدمی بشی خیلی خوب و خیلی بدت رو نشونت بدن🌱
فکر میکنی چقدر افسوس بخوری که نتونستی برسی به بهترینِ خودت؟💔
بهت نشون بدن که تو میتونستی بشی یکی مثلِ آیت الله بهجت، میتونستی بشی یکی مثل شهید حججی، شهید احمدعلی نیری، شهید ابراهیم هادی یا آرمان علی وردی
و بیشتر از اون چیزی رو که نیاز داشتی رو بهت داده بودن اما نرسیدی به اون درجه و موندی...💔🙂
این درد داره :)🌿
🕊●|@MAHDI_255|●
درستہگاهۍدلآدممیگیره،گاهی
آدمبدزمینمیخورهوحقمدارهاگهگریہ
کنه، اگہغصهبخورهولۍحقندارهناامید
بشه!ناامیدۍازرحمتخداگناهکبیرست!
#کمگناهۍنیستامومن💔:)
🕊●|@MAHDI_255|●
ﭘــــﺮﻭﺭﺩﮔــﺎﺭﺍ ." . . .
ﺍﮔـــﺮ ﺑـــﺎﻋــــﺚ " ﺁﺯﺭﺩﮔـــــﯽِ " ﮐﺴــــﯽ ﺷــــﺪﻣــ
. . . . ﺑــــﻪ ﻣـــــﻦ "ﻗـــــﺪﺭﺕِ ﻋـــــﺬﺭ ﺧــــﻮﺍﻫــــﯽ " ﺑـــﺪﻩ،
ﻭ . ..ﺍﮔــــﺮ "ﺩﯾــــﮕـﺮﺍﻥ " ﻣـــــﺮﺍ "ﺁﺯﺭﺩﻧـــــﺪ " ﺑـــﻪ ﻣــــﻦ
"ﻗـــــﺪﺭﺕِ ﺑﺨﺸــــﺶ " ﺑــــﺪﻩ
#خدایا_دوستت_دارم
#خدا
🕊●|@MAHDI_255|●
Part20_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
6.68M
⭕️مروری بر کتاب آن سوی مرگ
🔸 استاد امینی خواه
🔸 قسمت بیستم
@MAHDI_255
° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 °
💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜
.
#کتاب_بخوانیم🙂✌️
.
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت✨
.
پایان عمل جراحے
قسمت هفتم
.
عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل
مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند.
برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را
ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ
مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از
تمام بدنم جدا شد.
يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر.
از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي
بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت
جراحي بلند شدم و نشستم.
براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم!
از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با
تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و
اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و
نوراني در سمت راست خودم ديدم.
.
#اَلْلٰــهُمَعَـجِـللــِوَلیِڪَاَلْفَرَجْ
🕊●|@MAHDI_255|●
° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 °
💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜
° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 °
💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜
.
#کتاب_بخوانیم🙂✌️
.
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت✨
.
پایان عمل جراحے
قسمت هشتم
.
او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست
داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم.
با خودم میگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد
(پدربزرگم) و ... ايستادهاند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود.
پسر عمهام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم.
من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد...
عالم خواب... حضرت عزرائيل...
با ادب سالم كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال
ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟
باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر
جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي
گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به
دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را
ديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.
.
#اَلْلٰــهُمَعَـجِـللــِوَلیِڪَاَلْفَرَجْ
🕊●|@MAHDI_255|●
° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 ° 🌸 °
💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜 ° 💜