#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_ششم
به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با آن لبخند روی لبش در خیالاتی شیرین برای خودش سیر می کرد. همگی با شنیدن صدای کسی که مراسم اولین شب محرم را به اهالی اعلام می کرد، رو به پدرش کرد و به او گفت: بابا! امشب مسجد می ریم؟ - نمی دونم. بریم؟ تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت و رو به پدر گفت: آره دیگه بریم. - هرچی دخترم
با صدای مادرش سرش را به سمت او چرخاند که مادرش گفت: هر چی این می گه بگو چشم. اون وقت اصلا به حرفمون گوش نمی ده.
پدرش با مهربانی رو به همسرش گفت: خانم بچه تو سن بلوغه. گاهی شیطنت می کنه و از زیر کار در می ره ولی حرف گوش می ده که. برو خدا رو شکر کن که دختر دسته گلی مثل عاطفه داریم.
عاطفه با این تعریفی که از پدرش برای اولین بار شنید، بسیار خوشحال شد و مادرش با این حرف آقا محمد ساکت شد و به فکر فرو رفت. حرف های همسرش را در دل تایید می کرد اما دوست نداشت این ها را جلوی عاطفه بگوید تا او پررو شود. می دانست که او اکنون در سن رشد قرار دارد. نیاز به تنهایی، لجبازی، غرور و اکنون از شخصیت های این دوره بود و با این حال عاطفه کمی مراعات می کرد. باید برای حرف ها و عصبی شدن هایش گاهی به او حق می داد.
سری تکان داد و مشغول شد. عاطفه با تشکری از مادرش به سمت اتاقش رفت و گفت: می رم حاضر شم. ساعت چند می ریم، بابا؟
- ساعت چند شروع می شه مراسم؟
- هشت و نیم
-الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول میکشد
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh