❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_بیست_ششم به صحبت کردن با یکدیگر کردند اما عاطفه گویی در این دنیا نبود. با
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_هفتم
شم. ساعت چند می ریم، بابا
- ساعت چند شروع می شه مراسم؟
- هشت و نیم
-الان که ساعت هفت و نیمه. تا تو آماده شی، نیم ساعت طول ساعت هشت راه می افتیم. باشه ای گفت و به سمت اتاق کوچک شان که تمام لباس ها آن جا بود، رفت.
مشغول آماده کردن لباس هایش بود که ناگهان به خاطر آورد که به مبینا قول داده بود، اور ببرد. تلفن را برداشت و به او زنگ زد؛ اما جوابی دریافت نکرد. بار دگیرزنگ زد که بعد از چند بوق مبینا پاسخ داد. - ال..و..الو؟
- الو؟ سلام مبینا. کجایی؟
- خو....نه.....ام
برو یه جای بهتر، صدات قطع و وصل میشه
- خوبه؟
- اره خوبه. زنگ زدم بگم اگه می خوای مسجد بیایی، ما حدود نیم ساعت دیگه راه می افتیم.
- باش مرسی. نیم ساعت دیگه جلوی در خونتونم.
کشه.
-باش فعلا.
تلفن را قطع کرد و مشغول آماده کردن لباس هایش بر روی تختش شد. بعد از این که مطمئن شد تمام لباس ها را برداشته است، به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. یعنی آقای میم هم امشب به مسجد می آمد؟ شانه ای بالا انداخت و گفت: مگه میشه نیاد؟ میاد!
مادرش که در حال رد شدن از راهرو بود، با شنیدن صداهایی مبهم از عاطفه، گفت: با کی حرف می زنی؟
- هیچی؛ داشتم زیر لب ذکر می گفتم.
مادرش سری تکان داد و به کارش مشغول شد.
دقت
بعد از وضو، لباس هایش را به آرامی پوشید. همیشه در لباس پوشیدن، و وسواس زیادی به خرج می داد و سنگین ترین و شیک ترین لباسش - باش برویم
در را باز کرد که از شیشه ی تراس، مبینا را دید که در کنار ماشین، منتظر او بود. سریع پایین رفت و کتانی اش را پوشید. او را در آغوش کشید
#ادامه_دارد
@MF_khanevadeh