#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_پنجم
بدون اتلاف وقت، شروع به نماز کرد. می خواست ذهنش را هنگام نماز، پاک سازد اما مدام به این چیز و آن چیز فکر می کرد. لحظه ای تصور
کرد که نزد خدا ایستاده و می خواهد نماز بخواند؛ در لحظه، تمام ذهنش تھی شد. مثل همیشه بعد از زیارت درگاه حق، آرامش خاصی وجودش را در بر گرفته بود. بعد از سلام نماز، سرش را بر روی مهر گذاشت و بار دیگر برای گناه هایی که ندانسته انجام داده بود، طلب آمرزش کرد. سجاده را جمع کرد و پس از تا کردن چادرش، آن را روی کمد گذاشت. عجیب بود که پدر و مادرش تا این ساعت خانه نیامده بودند.
***
دایش را بخ به شکستن این سر سفره
- عاطفه! بیا سفره بنداز، شام بخوریم. - اومدم. دست از بازی کردن برداشت و بیرون رفت. وسایلی که مادرش روی اوپن آماده کرد بود را برداشت و روی سفره گذاشت. همگی کنار هم نشستند و شروع به غذا خوردن کردند. بر خلاف همیشه، امروز سر سفره ی غذا کسی چیزی نمی گفت و عاطفه هم علاقه ای به شکستن این سکوت نداشت و می خواست در آرامش تمام غذایش را بخورد. با صدا زدن اسم او توسط برادر کوچکش، سرش را بلند کرد و به او نگاهی انداخت. - جانم داداشی؟ - بخول. دلش برای برادر کودکش که هنوز کامل حرف زدن را یاد نگرفته بود و با این حال این چنین به او محبت می کرد، ضعف رفت و با لبخند گفت: الهی آبجی فدات شم! چشم. توهم بخور!
لبخند شیرینش از روی لبانش پاک نمی شد. سکینه خانم و آقا محمد
#ادامه_دارد
💞@MF_khanevadeh