❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_دوازده هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم .چیزی توی دلم
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_سیزده
این را بد نمی دانستیم؛ انگار مثل یک قرار نا گذاشته ،داماد می دانست که امانت دار است.
نیمه های شب از خواب بیدار شدم ،ولی چشم هایم را باز نکردم .روز قبلش خیلی خسته شده بودم .شب هم از خستگی جفتمان بیهوش شدیم،ولی خوابم خیلی سبک بود.احساس کردم کسی توی اتاق راه می رود.گوشه ی چشمم را باز کردم و دیدم حبیب ایستاده به نماز ،زیر لب غر زدم که چقدر زود صبح شد.چسبیده بودم به رختخواب و نمی توانستم خودم را جدا کنم .تا به خودم بجنبم ،حبیب سلام نمازش را داد و بلند شد و دوباره نیت کرد.چشم هایم روی هم رفت.با سلام آخر نمازش دوباره هوشیار شدم.خوف کردم نمازم قضا شود،ولی حبیب که دوباره ایستاد به نماز ،یک دم راحت گرفتم و پتو را کشیدم روی صورتم ،داشت نماز شب می خواند و من وقت داشتم کمی دیگر بخوابم.
بالاخره صدای اذان مسجد محله بلند شد ،تا خودم را برسانم به حیاط ،هنوز خواب و بیدار بودم.نسیم دم سحر که خورد به صورتم به خودم لرزیدم و مور مورم شد،چشم هایم را مالیدم و با خودم گفتم پس نماز شب خوان هم هست بیشتر ازش خوشم آمد.انگار حبیب در چشمم پر رنگ می شد و مهرش در دلم جان می گرفت.
فردایش از مادرم پرسیدم:(خیلی فرق میکند شوهرم ادم مومن باشد یا نه؟عزیز یک نگاهی به اقاجان کرد و گفت:خیلی زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبله شناس ببینی.)
روزهای نامزدی،بیشتر شناختمش،خانه هایمان توی یک کوچه بود و زیاد همدیگر را میدیدیم. بعضی روزها از سرکار که برمیگشت، دیگر خانه خودشان نمیرفت .گاهی هم قبل از رفتن، می امد و سفارش میکرد:(غروب اماده باش،اومدم بریم بیرون.)
یک موتور وسپا داشت می نشستم ترک موتور و می رفتیم حضرت عبدالعظیم زیارت .شام خورده و نخورده من ذوق بازار و خرید داشتم .دست خالی برم نمی گرداند گاهی یک لباس ،گاهی هم ظرفی،کاسه ای،چیزی چشمم را می گرفت.کم نمی گذاشت حتی با دوست هایش هم که مسافرت می رفت،سوغاتی من سرجایش بود.
توی عقد بستگی ،مریض شدم مریضی که می گویم ،نه که حرفم به سرماخوردگی و تب و این چیزها باشد ،نه یک مریضی که آخرش نه دکترها ،نه خودمان،هیچکس نفهمید چه دردی بود که به جانم افتاد.
دفعه اولی که حالم بد شد ،پنج روز بیهوش بودم .برده بودندم بیمارستان شیر و خورشید و بعد از چند روز مرخص شدم .شاید یک چیزی مثل همین چیزی که امروز می گویند مریض رفته توی کما ،ولی هر چه که بود نفهمیدند چرا آن طور شده بودم .اصلش از این جا شروع شد که می خواستم از منبع آب توی حیاط ،آب بکشم.فقط یادم مانده نتوانستم خودم را نگه دارم و با صورت افتادم توی منبع .از یک ماه بعدش وقت و بی وقت ،بی جا و بی مکان ،روز و شب ،حواسم بود یا نبود،غش می کردمو می افتادم.علتش معلوم نشد،ماند توی سرم.
#ادامه دارد...❣️
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💞@MF_khanevadeh