❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_پنج غروب یکشنبه بیستم ذی الحجّه است. اکنون ۱۲ روز است که در سفر هستیم. کا
#هفت_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_شش
زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید:《نمی خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، امّا نشد》.
همسر زُهیر از سخن شوهرش تعجّب می کند و چیزی نمی گوید. ولی در دل خود به شوهرش می گوید:《آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟》، امّا نباید الان با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد.
وقتی همسر زُهیر زینب علیهاالسلام را می بیند، دلباخته او می شو و از خدا می خواهد که همراه زینب علیهاالسلام باشد. او می بیند که امام حسین'علیه السلام' یاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود.
به راستی چه کاری از من بر می آید؟ شوهرم که حرف مرا نمی پذیرد. خدایا! چه می شود که همسرم را عاشق حسین'علیه السلام' کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می گذرد. نگذار که ما بی بهره بمانیم.
ساعتی می گذرد. امام حسین'علیه السلام' نگاهش به خیمه زُهیر می افتد:
_ آن خیمه کیست؟
_ خیمه زُهیر است.
_ چه کسی پیام مرا به او می رساند؟
_ آقا! من آماده ام تا به خیمه اش بروم.
_ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر 'صلی الله علیه وآله' ، تو را می خواند.
فرستاده امام حرکت می کند. زُهیر همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. می خواهد اوّلین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را می شنود:《سلام ای زُهیر! حسین تو را فرا می خواند》.
همسر زُهیر نگران است. چرا شوهرش جواب نمی دهد. دست زُهیر می لرزد. قلبش به تندی می تپد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می نشیند.
این همان لحظه ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت می فشارد و با خواهش به او می گوید:《مرد، با تو هستم، چرا جواب نمی دهی؟ حسینِ فاطمه تو را می خواند و تو سکوت کرده ای؟ برخیز! دیدن حسین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمی بینی》.
#ادامه_دارد
#شبتون_مهدوی
💞@MF_khanevadeh