eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#هفت_شهر_عشق #قسمت_سی_و_شش زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید:《نمی خواستم هرگز ب
زُهیر نمی داند که چرا نمی تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به چشمان همسرش نگاه می کند و اشکِ التماس را در قاب چشمان پاک او می بیند از روزی که همسرش به خانه او آمده، چیزی از او درخواست نکرده است. این تنها خواسته همسر اوست. اکنون او در جواب همسرش می گوید:《باشد، دیگر اینطور نگاهم نکن! دلم را به درد نیاور! می روم》. زُهیر از جا بر می خیزد. گل لبخند را بر صورت همسرش می بیند و می رود، امّا نمی داند چه خواهد شد. او فاصله بین خیمه ها را طی می کند و ناگهان، امامِ مهربانی ها را می بیند که به استقبال او آمده و دست های خود را گشوده است... گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش! لحظه ای کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می خورد. نمی دانم این نگاه با قلب زُهیر چه می کند. به راستی، او چه دید و چه شنید و چه گفت؟ هیچکس نمی داند. اکنون دیگر زُهیر، حسینی می شود. نگاه کن! زُهیر به سوی خیمه خود می آید. او منقلب است و اشک در چشم دارد. خدایا، در درون زُهیر چه می گذرد؟ به غلام خود می گوید:《برو خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من می خواهم همراه مولایم حسین 'علیه السلام' بروم》. زُهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بی قرار است. شوق دارد و اشک می ریزد. همسر زُهیر در گوشه ای ایستاده است و بی هیچ سختی فقط شوهر را نظاره می کند، امّا زُهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچکس را نمی بیند. همسر زُهیر خوشحال است، امّا در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه زُهیر به همسرش می افتد. نزد او می آید و می گوید: _ تو برایم عزیز بودی و وفادار. ولی من به سفری می روم که بازگشتی ندارد. عشقی مقدّس در وجودم کاشانه کرده است. برای همین می خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشی و نزد خاندان خود بروی. تو دیگر مرا نخواهی دید. من به سوی شهادت می روم. _ می خواهی مرا طلاق بدهی؟ آن روز که عشق حسین به سینه نداشتی اسیر تو بودم. اکنون که حسینی شده ای چرا اسیر تو نباشم؟ چه زود همه چیز را فراموش کرده ای. اگر من نبودم، تو کی عاشق حسین می شدی! حالا اینگونه پاداش مرا می دهی؟ بگذار من هم با تو به این سفر بیایم و کنیز زینب باشم. زُهیر به فکر فرو می رود. آری! اگر اشک همسرش نبود او هرگز حسینی نمی شد. سرانجام حسین درخواست همسرش را قبول می کند و هر دو به کاروان کربلا می پیوندند. ** 💞@MF_khanevadeh