eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @admin1_Markaz لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫✨💫✨💫✨ آدم اصلی زندگی من،مادرم بود؛یک زن ساده و معمولی .بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند ،بچه نیست.مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد ،بالاخره گاهی دادی می زند اما من ،یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم ؛حتی در مقابل تشرهای آقاجان ،خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ،ما را هم به حرمت سادات بودنمان ،روی چشم هایش نگه می داشت .با در و همسایه آن قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت و تهمت به خانه مان باز نشود .سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نه می گفت و نه می خواست.هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه ،بد اخلاق و بی حوصله اش نمی کرد .هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر ارام و مهربان باشد . من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند آقاجان ،ننه اقا،همسایه ها،همه ،بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده ،نه اسمش.نامش زهرا بود. ننه اقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد،ان موقع خیلی هاسواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود ؛اما ننه آقا سواد قرانی داشت .همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود،خودش هم پشت دستگاه نخ ریسی ،چادر شب می بافت.روزش آن شکلی می گذشت .گاهی صدایم می زد و می گفت "اشرف سادات؛امروز چند شنبه اس؟"کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادم و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد ،هوا هم که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه ی کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر می جنبید تا خوابش ببرد. سحر،ناله ی ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندنش و العفو گفتن های ننه آقا پهلو پهلو می شدیم تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا ،پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای،سجاده می دیدم .ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم . نماز صبح که می خواندیم ،دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من،فاطمه و مادرم ،دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد.اول صبحی ،آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان ،حیاط را آب پاشی می کردیم ،بوی کاهگل دیوار ها بلند می شد ،تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید ،زیرانداز را که یک تکه گلیم کهنه بود،پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم ،این ها برای تابستان بود. زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند.همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد ،اما نشستن پای دار برای ما،وقت ،فصل یا سن و سال نداشت،فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم .البته چشم مادرم را که دور می دیدم ،شیطنتم گل می کرد. ❣️ ادامه دارد..... 💫 💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش» 💞@MF_khanevadeh