❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_شصت_هشت خیلی جلو نبودیم، ولی همون جا هم امن نبود. منطقه را بمباران کردن. تو چن
#تنها_گریه_کن
#قسمت_شصت_نه
رفتم سراغ تلفن و با چندتا پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزیها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانهی ما. خودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم. بعضی وقتها یادم نمیآمد ملافههایی را که میانداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم. کِی جمع کردهام. این ملافهها همیشه پهن بودند؛ بس که ما همیشه مشغول بودیم. آن روز تا شب خیلی کار کردیم. دلم میخواست بنشینم، پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خستگی در کنم، ولی نمیشد. کار سبزیها که سبک شد، رفتم توی آشپزخانه. غذای سادهای گذاشتم. تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش. تند و تند دور خودم میچرخیدم و دست میانداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد. گفت:《 مامان! کمک میخواید؟》میخواستم. دوتایی کار میکردیم و حرف میزدیم. محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود. با طمانینه و کمی مکث، انگار هی حرفش را بخورد، گفت توی سینهاش یک راز دارد. دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم.
_ خیر باشه مادر!
نگاهش را دزدید و گفت:《 قبلش یک قول میخوام.》آدمی که میخواهد رازی را فاش کند، چه میخواست جز اینکه بعد از به زبان آوردنش، توی سینهی من امانت بماند و دوتایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم؟ گفتم:《 نشنیده. قول. قبول.》پرسید:《 تا من زندهام؟》توی دلم گفتم مادر! مگر تو چند سال داری که از این حرفها میزنی؟ نگذاشتم عاطفهی مادریام خودش را بکشد پشت چشمهایم، گفتم:《 خیالت راحت.》به زبان آمد که:《 امروز جمکران بودم.》گفتم:《 بله، خبر دارم این روزها زیاد میری. قبول باشه.》
گفت:《 یک کاری کردم. از آقا خواستم تا زندهام. کسی خبردار نشود. رفتم وضو گرفتم، نماز خواندم، بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامهام را..》حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم. تا بخواهم بازش کنم، خودش ادامه داد:《 دستکاریش کردم، یه کم فقط. خب اینطوری که منو نمیبرن، مجبور بودم.》
خندهام گرفت. از جسارتش خوشم آمد. فکر کردم اگر حاج حبیب بفهمد، چطور میشود. گلویم از بغض میسوخت. یک دنیا کار ریخته بود سرم. خسته بودم. نوک انگشتهایم سوزن سوزن میشد. کف پایم گِزگِز میکرد. محمد، تجسم آرزوهای من بود، پارهی تنم هم. سن و سالی نداشت. دلش کوچک بود، افقش ولی رسیده بود به جایی که عقل من قد نمیداد. همهی اینها مثل یک فیلم، خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد. به خودم آمدم، دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکسالعمل من است. فقط گفتم:《 داری کارای مردونه میکنی. باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی.》بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قوت قلب دادن به محمد، همه را مهار کردم. دلم آشوب شد. کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم، نشستم سر سجاده. دروغ چرا، محمد غافلگیرم کرده بود. از خدا خواستم کارش خیلی گره نخورد. حدس میزدم حاجی هم خیلی جدی مقابلش نایستد.
#ادامه_دارد.....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh