✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_شصت نگاه کن! همه دوستان عمرسعد برای مشورت دعوت شده اند. آیا آن جوان را می
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_یک
عمرسعد تو می توانی بعداً توبه کنی. مگر نمی دانی که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، آری! این سخنان شیطان است.
گوش کن! اکنون عمرسعد با خود چنین می گوید:《اگر جهنّم راست باشد، من دوسال دیگر توبه می کنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوی بزرگ خود رسیده ام》.
عمرسعد سرانجام به این نتیجه می رسد که به کربلا برود، امّا با حسین جنگ نکند. او به خود می گوید که اگر تو به کربلا بروی بهتر از این است که افراد جنایت کار بروند. تو به کربلا می روی ولی با حسین درگیر نمی شوی. تو با او سخن می گویی و در نهایت، او را به ابن زیاد آشتی می دهی. تو تلاش می کنی تا جان حسین را نجات دهی. همراه سپاه می روی ولی هرگز دستور حمله را نمی دهی. به این ترتیب هم ناجی جان حسین می شوی و هم به حکومت ری می رسی!
آری! وقتی حسین ببیند که دیگر در کوفه یار و یاوری ندارد، حتماً سازش می کند. او به خاطر زن و بچه اش هم که شده، صلح می کند. مگر او برادر حسن نیست؟ چطور او با معاویه صلح کرد، پس حسین هم با یزید صلح خواهد کرد و خود و خانواده اش را به کشتن نخواهد داد.
هوا کم کم روشن می شود و عمرسعد که با پیدا کردن این راه حلّ، اندکی آرام شده است به خواب می رود.
**
آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زیاد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند.
صدای شیهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بیدار می کند. با دلهره در را باز می کند:
_ چه خبر شده است؟ اینجا چه می خواهید؟
_ ابن زیاد تو را می خواند.
عمرسعد، از جا بر می خیزد و به سوی قصر حرکت می کند. وقتی وارد قصر می شود به ابن زیاد سلام می کند و می گوید:《ای امیر، من آماده ام تا به سوی کربلا بروم و فرماندهی لشکر تو را به عهده بگیرم》.
ابن زیاد خوشحال می شود و دستور می دهد تا حکم فرماندهی کلّ سپاه برای او نوشته شود.
عمرسعد حکم را می گیرد و با غرور تمام می نشیند. ابن زیاد با زیرکی نگاهی به عمرسعد می کند و می فهمد که او هنوز خود را برای کشتن حسین آماده نکرده است. برای همین، به او می گوید:《ای عمرسعد تو وظیفه داری لشکر کوفه را به کربلا ببری و حسین را به قتل برسانی》.
#ادامه_دارد
#هستیم_با_ولایت_تا_شهادت
#شبتون_شهدایی
🌐http://shamiim.ir
════༻💓༺════
💞@MF_khanevadeh