#بدون_تو_هرگز
#قسمت_نه
9️⃣غذای_مشترک
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت
شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه …
یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون …
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت … برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم… علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود …
💠قسمت نهم : غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
✍️ادامه دارد.....
کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🆔http://sapp.ir/farhangekganevade کانال فر هنگی خانواده در ایتا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_هشت آقاجان اجازه نداد دیگر قالی ببافیم .می گفت :نمی خواهم دخترهام برای
💫✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_نه
وقتی دیدم حریف کنجکاوی ام نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم.یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گردگیری کنم.همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم،خودم را رساندم به قران ،برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.صدای قلبم را می شنیدم ،به گمانم ،صورتم هم قرمز شده بود .تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید،یواشکی جلد قران را با انگشت گرفتم و بازش کردم،عکس را که دیدم ،چشم هایم چهار تا شد .باور نمی کردم،ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان ،وا رفتم.کاش فقط کچل بود؛شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است،ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم،هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود.با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم ،دامنم گرفت به شیر سماور .دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد.
جرائت نداشتم صدایم را در بیاورم.لب هایم را بهم فشار دادم.اما نتوانستم خیلی تحمل کنم،بالاخره اشکم در آمد .هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود،ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود.داماد آن شکلی از آب در امده بود که هیچ ،خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر و رویی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته،دلم نمی سوخت ؛ولی زهی خیال باطل ؛از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده،خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند.راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد ،خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند.
اگر عزیز می فهمید ،برایم بد می شد ،خجالت می کشیدم .دوست نداشتم فکر کنند سروگوشم می جنبد ،شب ،رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدم توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی نیفتد .هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ،ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم ،شدنی نبود.آرزو می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواهد ،آن وقت حرفم را می زدم ،ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این ادم را می خواهی یا نه بد خواب شده بودم.این قدر این پهلو به آن پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد.
صبح،دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم،بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند .درست بود مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت،ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه ی کسی سر نمی زد؛مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد .پتو به دست ،سرک می کشیدم نبینم چه خبر است که دیدم خواهر های حاج حبیب ،همین حاج آقای خودمان ،آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم ،نه صبحانه خورده بودیم و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون.
❣️#ادامه_دارد.....
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💞@MF_khanevadeh