❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_هفتاد_چهار آمد جلوتر و ایستاد در مسیر باریکهی نور راهرو. چشم هایم را تنگ کردم
#تنها_گریه_کن
#قسمت_هفتاد_پنج
جسم محمد قوه گرفت، ولی دلش نه. گاهی میرفت مسجد و به بچههای پایگاه هم سری میزد. با آنهایی که از مرخصی برگشته بودند، جمکران میرفتند. اگر هم خانه بود، مثل عادت قبلترهایش، هرکاری از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد؛ حتی اگر لازم بود کمک خواهرهایش ظرف بشوید. میگفتم:《 مادر استراحت کن.》، جواب میداد:《 خوبم.》
میدانستم بیدار شده، اما چشمهایش را باز نکرده بود. داشتم با تلفن حرف میزدم؛ از فامیل بودند و جویای احوال محمد. تا اینکه دوباره رسیدیم به حرفهایی که دیگر به گوشم کهنه شده بودند. سفارش میکردند اینبار محمد خواست برود، جلودارش باشم. یک کلام گفتم:《 این همه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، شرطه. محمد هم خودش میدونه. بخواد بره، من سر راهش نمیایستم؛ من کنار محمدم.》
و حرف را عوض کردم. یادم نیست چند روز گذشت. آمد و سراغ ساک و لباسهایش را گرفت. شسته بودمشان، تا کرده و مرتب گذاشته بودم توی کمد. خیلی عادی پرسیدم:《 کی ایشالا به سلامتی؟》
سرش را انداخت پایین. دیدم با انگشت پایش با ریشههای فرش بازی میکند. جواب داد:《 دو روز دیگه.》تنها کاری که کردم، برایش خوراکی و آجیل بیشتری گذاشتم. میخواستم خیالم راحت باشد، نشست کنارم و گفت:《 مامان! مگه بار اولمه؟ این همه رو کی میخواد بخوره؟》با خنده گفتم:《 رزمندگان اسلام.》خودش نشست و ساکش را بست. بچهای نبود که برای کارهایش معطل من باشد. هیچوقت راضی نبود من درگیر کارهایش باشم. میگفت:《 شما توی زحمت نیفتید.》این دفعه هم از جلوی در خداحافظی کردیم و حتی نایستادم تا رفتنش را ببینم. یک خروار کار سرمان ریخته بود و ماشین جهاد توی راه بود تا ترشی و مربا و سبزیها را تحویل بگیرد و ببرد. حوصلهی نگاه سنگین کسی را نداشتم. وقت فکر کردن به حرف و حدیثها را هم. با خودم فکر کردم بین این همه آدم، همین که حاج حبیب دلش با من یکیست و هی توی کار و خواستهی دل این بچه نه نمیآورد، خدا را شکر.
آن روزها، پدر حاج حبیب مریض احوال بود. از تهران به هوای زیارت حرم بیبی 'علیهالسلام' راهی قم شد و آمد خانهمان. بی اندازه دوستش داشتم. سحر که زمزمهی نماز شبش میپیچید توی اتاق، دلم میخواست فقط بنشینم و تماشایش کنم. پیرمرد، رنجور و ضعیف شده بود. نور چشمش کم شده بود. دستهای چروکیده و لرزانش را میکشید روی مُهر و سروصورتش را مسح میکرد. گفتم:《 عمو! چند روز بیشتر پیش ما میمونی؟》از رحمتش میترسید. خودش میدید چقدر خانه شلوغ است و مدام آدم میرود و میآید و کار داریم. محاسنش را گرفت توی مشتش و گفت:《 بابا! من جز زحمت چیزی ندارم برات.》
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh