❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
✨🖤✨🖤✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_چهارده مادرم یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون.فکر می کردم دنیا تمام شده سخ
✨🖤✨🖤✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پانزده
اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح می رفتند و آخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند.یک لقمه غذا خورده و نخورده ،چشمشان گرم خواب می شد.گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم.من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود .حسابی سرم را گرم کرده بود،منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند .عزیز ،بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من،گاهی که می رفتم خانه شان ،احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید ،باید خیالش را راحت می کردم که خوبم،ولی هم او و هم بقیه ،می دانستند از حال رفتن من خبر نمی کند.می گفت:اگه بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی ،من چه خاکی به سر کنم؟
همه می ترسیدند که وقتی می افتم ،سرم به جایی بخورد و دردسر شود این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم .این طوری خیال آنها هم راحت بود.مادر و خواهرهایم دوروبرم بودند همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم.
هر طوری بود سرم را گرم می کردم.وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود گاهی مشغول خیاطی می شدم یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم.
نوزده ماه بعد از اینکه دخترم را دادند بغلم،دوباره راهی بیمارستان شدم .خورشید داغ تابستان وسط آسمان بود .آن قدر حالم بد بود که برگ سبز درخت ها را سیاه می دیدم .زایمان خیلی سختی داشتم اما نوزاد را گذاشتند توی بغلم ،تمام دردهایم یادم رفت حالا یک پسر هم داشتیم،اسمش را گذاشتیم محمد ،مرداد ماه سال ۱۳۴۹ بود.
به دنیا آمدن محمد خودش معجزه بود عین نه ماه بارداری هر ماه سه روز عذر ماهانه داشتم می ترسیدم. سابقه ی سقط داشتم و دکتر گفته بود اگر جان بچه عزیز است استراحت مطلق .
هر ماه دلشوره مثل خوره می افتاد به جانم .بالاخره دل بسته ی بچه بودم حتی بچه ی ندیده و توی بغل نکشیده .ننه آقا دلداری ام می داد می گفت:ننه برای چی این همه دکتر میری؟بیخود نگرانی.این بچه ت می خواد مومن بشه خون نجس رو پس می زنه و نمی خوره خدا بیامرزش حرفش شاید با عقل جور نمی آمد ولی مرا آرام می کرد محمد که شهید شد این حرف ننه آقا مدام توی گوشم زنگ می خورد.
فقط خدا می داند موقع زایمان چه مشقتی کشیدم همین قدر بگویم که یک ماه از به دنیا آمدن محمد گذشته بود و من هنوز برای انجام دادن معمولی ترین کارها قوت نداشتم.عفونت،تمام بدنم را گرفته بود مکافاتی بود آن سرش ناپیدا تا یک سال دوا و درمان می کردم.
از آن طرف محمد،از اثر آمپول های فشاری که یک ماما به من تزریق کرده بود مریض شد ،تا نوزاد بود که نشان نمی داد یا ما نمی فهمیدیم .نه سن و سالی داشتم ،نه مریضی آن شکلی دیده بودم که بفهمم بچه یک چیزیش است.
#ادامه_دارد.....🖤
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💠 مرکز فرهنگی خانواده «آ_ش»
💞@MF_khanevadeh