❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_هفت شما یه ساعتی نشستی، هنوز روی پا داری جمع و جور می کنی ،جا به جا می ک
#تنها_گریه_کن
#قسمت_پنجاه_هشت
اگر هوا سرد بود ،چند تا کت کاموایی می آوردم و می انداختم سر دوششان تا حداقل کمرشان گرم بماند ،پوست و خونابه ها را جمع می کردم و به آنهایی که دم شیر آب مشغول شستن تکه های مرغ بودند اصرار می کردم جایشان را با من عوض کنند ولی هیچ کدام راضی نمی شدند در سرمای خشک هوا،دست هایشان آن قدر توی آب کار کرده بود که پوستشان زمخت و ترک ترک شده بود و به اینکه دست هایشان را سرمای آب و هوا قرمز شده و زق زق می کند ،اعتنایی نمی کردند.
روزها داشت بلند می شد و ما از هول اینکه مرغ ها خراب نشوند و بو نگیرند کار را سریع انجام می دادیم تا زودتر تمام شود تکه های ران و سینه و بال و گردن را جدا جدا بسته بندی می کردیم و نزدیک غروب ماشین مخصوصی که پشتش یخچال داشت ،دوباره می آمد و مرغ های بسته بندی شده را می برد.
ظاهرا کار تمام شده بود ولی پشت سر ما کلی سبد و سینی کثیف مانده بود و حیاطی که یک شست و شوی حسابی لازم داشت .دو سه نفری بودند که اول صبح ،زودتر از همه می آمدند .در تمام روز پا به پای بقیه کار می کردند آخر شب هم که خانم ها می نشستند به استراحت و یا چند نفری با هول و عجله آماده می شدند تا زودتر خودشان را به خانه برسانند،آنها همچنان سرپا بودند کارهای خرده ریزی که می ماند برای اخر ،کمتر از کارهای درشت و دهان پر کنی که به چشم می آیند ،اهمیت ندارند اگر آن خانه و حیاط شلوغ،به موقع نظافت نمی شد ،روز بعد زحمتمان چند برابر بود.تازه این چند نفر بعد از رفتن بقیه،کنار من کار می کردند پودر می ریختند کف حیاط و با جارو موزاییک ها را کف می کردند.وسیله ها را می گذاشتند سر جایشان و کمی که خانه و زندگی من سامان می گرفت می رفتند.
من هم اگر سرم خلوت می شد،می نشستم کنار بچه ها و با هم حرف می زدیم ،با محمد بیشتر ،یک وابستگی عجیبی بینمان بود که من آن حس و حال را خیلی دوست داشتم مثلا می بردمش خرید،وقت حساب کردن دست می کرد داخل جیبش .می گفتم: مامان بذار پولت واسه خودت باشه حالا. می گفت: نه مامان ،خودم حساب می کنم .نمی خواستم غرورش را بشکنم از همان اول ،حس مردانگی داشت می گفت دوست دارم اگه یه وقت با دوستم می ریم بیرون بستنی بخوریم ،من حساب کنم ،دلم نمی خواد نگران پول یه دونه بستنی باشن.
از این دل بزرگش ،حظ می بردم ولی یک بار اشکم را در آورد،آن هم سر یک جفت کتانی ،اصلا عادت نداشت رخت و لباس و کفش نو بپوشد. هر وقت هم می گفتم: محمد بریم برات لباس بگیریم. حرفش یک جمله بود مگه همینا که دارم چشونه ؟می گفتم مادر غریبه و آشنا آدم را می بینند ،خب چه اشکالی دارد نونوار باشی؟دوست نداری؟می گفت:همین هایی که دارم ،خیلی هم خوبن.کتانی هایش را چند بار تعمیر نمی کرد و نمی پوشید ،حاضر نبود کتانی نو بخرد
#ادامه_دارد....
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شب_زیارتی_اربابم_حسین
#مرکز_فرهنگی_خانواده
💞@MF_khanevadeh