#بدون_تو_هرگز 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
#قسمت_34
💠قسمت سی و چهارم: دو اتفاق مبارک 💞🌸💞
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ..
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
⬅️ادامه دارد ....
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
🍃🍃🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_35
💠قسمت سی و پنجم: برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
✍️ادامه دارد....
💞🌸💞🌸💞🌸💞
کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_32 صدای نشین آقای میمش در دهن اوشددل سنخران که رئیس حوزه علمیه شهرستان
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_34
شناخت ابی عبدالله (ع) هویت انسان را عوض میکند و نتیجه دارد. آبی عبدالله (ع) را نمی شود با خواب ثابت کرد؛ در حد یک مریض شفا دادن حضرت را تنزل بدهیم؟ آقای بهجت هم مریض شفا . می داد، هنر است؟!
اگر اینطور است که کلیسا بهتر است، آقا برو کلیسا!
شما در قرآن تاریخ و جغرافی داری اما قرآن کتاب تاریخ و جغرافی نیست؛ این که از نشانههای مومن این است که سه بار اسم جدمان را بیاوری اشکش می ریزد تلنگر است که چقدر حسین (ع) را می شناسی به همان اندازه ایمان داری
پیش اماد گفت من عاشق همه شما هستم اما نمی دانم چرا
وقتی نوبت ابی عبدالله (ع) میرسد اصلا یک حال دیگری دارم آیا من مشکلی دارم؟ راوی میگوید دیدم امام صادق (ع) چشمانشان پر از اشک شد و فرمودند ما هم نسبت به جدامن همچین حسی داریم.»
با اتمام سخنرانی حاج آقا خدا حافظی کرد و مجلس را به مداحان سپرد. زینب ،خانم از کنار در ورودی اشارهای به عاطفه و مبینا زد که کنارش
بروند.
مبینا که نمی دانست موضوع از چه قرار است با کنجکاوی رو به عاطفه گفت:
چی کارمون داره؟
- احتمالا میخواد که توی پذیرایی کمک کنیم.
- ایول بریم.
در کنار هم مسیر کوتاه تا در ورودی را که به لطف نگاه سنگین خانم ها طولانی شده بود گذرانند که عاطفه رو به زینب خانم گفت جانم کاری
داشتین؟
- آره. می تونین کمک کنین؟
هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند چرا که نه؛ خوشحال میشیم. - پس بدویین خانم ها!
به داخل حسینیه رفتند تا وسایل پذیرایی را برداره
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃