✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_38 از دست داده اش؟ به خاطر این شب ها که کوه اندوه روی شانه سنگینی می کند
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_39
با صدایی که از ذوق میلرزید رو به مبینا که در خیال خودش سیر می
ف دونی چه قدر ذوق دارم
کرد، گفت: وای مبین
- دسته بردن توی این شب مهتابی و سرد، ذوق داره؟
با شوقی که مبینا توانایی درکش را نداشت، پاسخ داد:
- آره؛ هرسال که میبینم میخوان هیئت ،ببرن ذوق میکنم. نمی دونی چه حسی داره احساس میکنم توی اون صحنه ها حضور دارم، صدای طبل و سنج، همه ی این ها من رو وارد به فضای تازه می کنن.
- جالب شد دستهای که این قدر تعریف ه کنی رو ببینم، یه ذره از شوقت بهم منتقل شد.
منشا کمی از خوش حالی اش این بود که میتوانست هر چه قدر که دلش می خواهد، عشقش را تماشا کند؛ بدون مزاحم و دردسر. هر چند که در هر فرصت پیش آمده، او را دید میزد اما حسی به او می گفت:
لحظه به لحظه ی این روزها را به خاطر بسپار فرصت ها قابل بازگشت
نیستند.
تمام صحنه ها را در دفتر خاطرات ذهنش ثبت می کرد. به خاطر می سپرد که بداند اگر فرجامش نرسیدن ،بود تلاشش را کرده حاج آقا بر خلاف دگر شب،ها سخنانش را کوتاه کرد و بعد از چند دعای کوتاه از
مسجد رفت. همه به سوی حیاط مسجد پراکنده شدند و منتظر سازمان دهی
هیئت شدند.
عده ای در گوشهای جمع شده بودند و حرف می زدند و برخی هم بر روی آرامگاه خویشاوندان خود، فاتخه می خواندند.
كيف مادرش را در دست داشت و کنار مبینا ایستاده بود. بعد از اعلام وظایف هر کس همه به سمت ماشینهای خود حرکت کردند. عده ای هم پشت دستگاه ها به راه افتادند تا به قولی نظر خود را ادا کنند.
به مادرش که به سمت ماشین می رفت گفت
با یاد آوری چیزی رو مامان من و مبینا با هیئت پیاده میاییم.
پدرش که پشت آنها ایستاده بود بدون درنگ گفت: باشه برین؛ ولی مراقب باشید
دست مبینا را گرفت و پشت بقیه حرکت کرد. مبینا که مات بود، دستش را خارج کرد و گفت: وایستا ببینم، چی شد؟
مبهوت مانده
- اوه اوه خانوم هنگ کرد ببین عزیزم من هر سال شب اول دسته، پیاده
میرم امسال قسمت توهم
بود، دستش ارج کرد و گفت
ببینم، چی شد؟
اوه اوه خانوم هنگ کرد ببین عزیزم من هر سال شب اول دسته، پیاده میرم. امسال قسمت توهم شد پیاده بیایی.
- آها باشه بریم خوبه در راه می تونیم حرف بزنیم.
نچ حرف نداریم؛ به مداحی که پخش میشه گوش بده؛ خیلی قشنگه آدم رو می بره توی حس!
هرسال همین طور بود هیئت شب اول به دو مسجد پیر محله و سورچانمحله را پیاده می رفت تا پدرش بتواند کسی را به جای او با خود ببرد که راه رفتن برایش سخت است. برق خوش حالی در چشمانش در این شب مهتابی و ،روشن جلوه ی خاصی به صورتش بخشیده بود
ماشین ال نود از کنارشان عبور کرد که آرنج مبینا در پهلوی عاطفه فرود آمد. موضوع را حدس زد؛ رانندهی ،ماشین آقای میم بود. سرش را پایین انداخت، مشغول حرف زدن با مبینا شد و دست او را کشید و به کنار جاده رفت. تفاوت امسال با سالهای گذشه در دو چیز بود؛ اول اینکه عشقش نسبت به سال قبل چندین برابر شده بود و دوم این که بر خلاف سال های گذشته تنها نبود و بهترین دوستش او را همراهی می کرد.
ماشین از کنارشان عبور کرد مبینا به راحتی توانست تشخیص دهد که چشمان درون آیینه چه کسی را نگاه میکنند کمی قبل تر از مسجد، هیئت را آماده کردند و با نواختن اولین ضربهی ،طبل مداحی و سنج زنی هم
شروع شد و دستگاه هم شروع به حرکت کرد دو صف تشکیل شد که آقایون رو به روی هم ایستاده و زنجیر میزدند آقایون طبال و سنج زن هم در وسط این دو صف ایستاده بودند جلو تر از همه ی این ها، کسانی حرکت می کردند که مشغول سینه زدن هستند؛ آقای میم هم جزوشان بود. خانم ها پشت آخرین دستگاه حرکت میکردند و سینه می زدند.
مسجد در کنار جادهای باریک قرار داشت که دور تا دور آن را قبر های
قدیمی و جدید پوشانده بودند لحظه ای به ذهن همه خطور می کرد که اتمام کار همه ی ما به همین قبرهای دو متری ختم می شود. چه بسا اجل
زود تر به دنبالمان بیاید یا اندکی فرصت بیشتر مهمانمان کند تا جبران کننده ی گناهانمان .باشیم ماشینها دور کوچه پارت شده و به تنگی کوچه
اضافه کرده بودند با اتمام مداح ، همه بر روی زانو هایشان نشستند
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃