eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
5.4هزار ویدیو
128 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 💠قسمت چهل و یکم: که عشق آسان نمود اول ... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... ✍️ادامه دارد..... کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 قسمت_40 اضافه کرده بودند با اتمام مداحی همه بر روی زانوهایشان نشستند این صدای رو
☕🍁 این وضع به سمت راست متمایل شدند دوباره به سمت چت رفتند که عاطفه برای رهایی دست مبینا را کشاند و بیشتر به آن سمت رفت و خلاص شد. برخلاف مبینا نگاهی به پشت سرش نیانداخت و رو به مادرش :گفت مامان با شما میایم ها! باشه؛ ماشین همون جای همیشگی پارک شده با هیئت بیایین اون جا! باشه. با هم در وسط جمعیت به راه افتادند با صدایی که دقیقا از پشت سر به گوشش میرسید شدت و تعداد ضربان قلبش بالا رفت؛ طوری که انگار همین الان میخواست از سینهاش بیرون بزند خیلی آرام زمزمه کرد. - چه خبرته؟ آروم باش نکنه میخوای آبروم رو ببری؟ صدای آقای میم بود که برای او بهترین و خوش ترین صدای عالم بود: - آها برر همه دریم نه فرده شونیم .اوره ( آره برادر داریم میاییم. نه فردا میریم اون جا خنده ای کرد که دل عاطفه برایش ضعف رفت و ادامه داد: خا کاری می همره ندری؟ مو بشوم؟ باشه) کاری با من نداری؟ من برم؟ غبطه می خورد که از زبان گستردهی گیلکی تنها چند جمله بیشتر بلد نبود و عشقش به این راحتی و زیبایی گیلکی صحبت می.کرد همان جا به خود قول داد که هر طور شده گیلکی را یاد بگیرد بدون اینکه نشان بدهد می داند چه کسی در پشت او ایستاده است مشغول حرف زدن با مبینا بود و خانومانه تر از همیشه راه می رفت و رفتار میکرد. با حرفی که مبینا زد، دلش خواست با صدای بلند قهقهه بزند اما با یاد آوری اینکه یک می دختر هرگز در در کنار نامحرم بلند نمیخندد و اگر این کار را می کرد حتما وجهه اش نزد آقای میمش خراب میشد خندهی کوتاه و بی صدایی کرد که مبینا با تعجب :گفت چیشد؟ خنده دار نبود آرام تر از مبینا به او :گفت بود ولی نمیشد جلوی ) با آبرو به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد: این ها بلند بخندم مبينا ادایش را در آورد و گفت بیخیال بابا چه میشد این جادهی ،کوتاه کمی بلند تر میشد فقط کمی بلند تر که تا زنده هستند در کنار هم در این جاده قدم بردارند؛ نه این طور که یکی جلوتر در حسرت عشقش و یکی عقب تر غافل از دل عاشق کوچکش! با اعلام ساعت و . مکان هیئت فردا، همه سوار ماشین شده و حرکت کردند. روز ها چه سریع می گذشتند؛ آن قدر سریع که به همه می فهماند فرصت ها را باید غنیمت شمرد. به دوست داشتنت مشغولم سربازی که سالهاست ؛ همانند در مقری متروکه ، بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد ! سرش را به شیشههای ماشین تکیه داد " دوستت دارم" را روی شیشه های عرق کرده هک کرد که حتی شیشه ها هم به حال او گریستند. بی رحمانه دستانش را روی شیشه کشید و همه چیز را پاک کرد؛ طاقت نداشت بی قراری شیشهها را ببیند ته دلش جوانهی امیدی در حال رشد کردن بود نمیخواست با این کارها همان ذره امیدش را کور کند. - نگران نباش؛ بزرگ تر که ،بشی به این روزهات می خندی صدای مبینا بود که خدشه بر روح و روانش وارد کرده بود. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید عشق سن و سال نمیشناسه. چشم هات رو باز میکنی و میبینی که درگیر به عشقی این جاست که دیگه راه پس نداری اینجا همون جاییه که ،خواستن، تونستن نیست این حرفها روی دلش سنگینی میکرد اما تنها به یک " خواهیم دید" اكتفا کرد و چیزی نگفت. تا کی باید این همه غم را متحمل می شد و هر دم رودخانه ای از اشکهایش جاری می ساخت؟! شاید عاشق شدن برای او جرم محسوب میشد نمی توانست حتی به عشقش اعتراف کند ناگهان یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمیشد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی مهدی به او داده نشده بود با یادآوری نحوه ی دزدین آن از جا نماز مادرش لبخندی روی لبانش نقش بست. کیفش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃