eitaa logo
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
1.4هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 💠قسمت چهل و سوم: زینب علی برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... ✍️ادامه دارد... کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_42 یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمی شد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی م
☕🍁 - تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟ - آره دعا کن زودتر از تو نبینمش وگرنه آرنجم رو تا ته فرو میکنم تو پهلوت. سوار ماشین شدند و به طرف مسجد حرکت کردند در کنار ورودی مسجد ایستاده بودند تا دستگاه هم برسد و دسته را شروع کنند که آقای میم به همراه عمویش از جلوی آنها عبور کردند طوری مسخ راه رفتنش شده بود که به حرفهای مبینا توجهی نمی کرد. ابتدای ورودی و مسجد فاصله ای به شکل نیم دایره داشت؛ به راحتی کسانی که در جلوی هیئت حرکت می کردند، قابل رویت بودند دست مبینا را کشید و با خود به انتهای صف برد تا به راحتی او را ببیند مشغول دید زدنش بود که به چاله ی جلوی پایش نتوجه نکرد و در آن فرو رفت - وای مبینا نمی خوام اصلا به کفشم نگاه کنم. بس که سر به هوایی - خا حالا مره بوگو چی گلی میسر مین گلی میسر مین دوکونم؟ ( باشه، حالا به من بگو چه خاکی بر سرم بریزم؟ - بیا بریم اون جا شیر آب هست؛ کفشت رو بشور. «عاطفه» مشغول پاک کردن گل و لای از روی کفش بودم و این وضعیت مرا معذب ساخت. جلوه ی خوبی نداشت اگر کسی مرا می دید. دستانم را آب کشیدم و با دستمال کوچکی که همیشه در جیبم می گذاشتم پاکش کردم. همراه کسی که برایم همچون خواهر نداشته ام بود به طرف هیئت رفتیم و در انتهای صف جاگیر شدیم مشغله های فکری لذت بردن از روضه ای که در گوشم طنین انداز شده بود را از من ربوده بود. شاید مسخره به نظر برسد که نوجوانی با شانزده سال دَم از مشغله ی فکری بزند اما عشقی که در دلم ریشه دوانده این چیزها را نمی فهمد، دلش فقط یک چیز و یک نفر را میخواهد؛ آن هم عشقش است و بس! که می گوید عاشقی در سن و سال کم، دروغ است؟ که می گوید بزرگتر که شوی، فراموش خواهی کرد؟ تمام اینها خزعبلاتی بیش نیست! من می گویم " درست ترین زمان عاشقی همین دوران نوجوانی است!" اگر فراموش شدنی بود تا کنون نباید اثری از آن بر جای می ماند به مبینا کردم و فکری که روزها و شبها ملکهی ذهنم شده بود را به زبان آوردم. - مبینا به نظرت آخرش چی میشه؟ لحظه ای درنگ او نشان دهنده ی این بود که او هم مانند من سردرگم است. جوابش را میدانستم مثل همیشه قصد داشت با حرف ها و امیدواری ها مرا آرام کند و از اعماق خیالاتم بیرون بکشد. - چی می خوای بشه؟ یا بهش میرسی و یا هم فراموشش می کنی و به این روزها که نگاه می کنی، خنده ات می حرصم م گیره. میگرفت وقتی کلمهی" فراموش میکنی را می شنیدم؛ منفور ترین جمله ی زندگی ام همین کلمه هست و خواهد بود. به چه زبانی بگویم؟ صدایم را رها کنم و فریاد بزنم که دوستش دارم تا باور کنید قطره های اشک از چشمانم لغزیدند و چه دست و دلباز گونه ام را نوازش کردند به چه زبونی به تو و اون هدیه بفهمونم که فراموش شدنی نیست؟ اگه بود که من از خدا خواسته اون رو تو سیاه چاله ی قلبم دفن می کردم صدایم کمی بلند بود اما در هیاهوی صدای طبل و سنج به گوش کسی غیر از خودم و مبینا نمیرسید منتظر جوابش نماندم دلم هیچ میل بحث کردن نداشت، از طرفی نمی خواستم چیزی بگویم که باعث ایجاد دلخوری میانمان شود. به طرف سکویی که در انتهای مسجد بود، رفتم و بعد از بلند کردن چادرم روی آن نشستم. نشستن فردی در کنارم باعث شد سرم را بلند کنم و چشم به او بدوزم؛ مبینا بود که در کنارم جای گرفت و مشغول تماشا شد. سرم را به زیر انداختم و با نوک کفش روی خاک خط هایی میکشیدم با کامل شدنشان، نگاهی دقیق به آن انداختم حتی زمانی در خیال خود سیر می کردم هم اسم او را می نوشتم. با نزدیک شدن ،کسی با آنکه دلم نمی خواست اما پاهایم را رویش کشیدم و پاکش کردم. روی خاک - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را برداشت. ... 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼