❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#تنها_گریه_کن #قسمت_پنجاه_هشت اگر هوا سرد بود ،چند تا کت کاموایی می آوردم و می انداختم سر دوششان ت
✨💫✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#پارت_پنجاه_نه
برایش یک جفت کتانی خریدم. اولش خوشحال شد. کفشها را پا کرد و کمی توی اتاق راه رفت. گفتم:《 مبارکه مامان! دیگه اون کهنهها رو نپوش.》به ثانیه نکشید، خنده روی لبهایش ماسید. گفت:《مامان! دست شما درد نکنه.》و کفشها را از پایش درآورد و گذاشت گوشه اتاق. مات و مبهوت، سرم را خم کردم، بلکه از چشمهایش بخوانم توی فکرش چه میگذرد، نتوانستم. بهانه آوردم اگر رنگش را دوست ندارد، با هم برویم و عوضش کنیم. لب ورچید و گفت:《 نه، خیلی هم خوبه.》
خواست برود زیر زمین به کارهایش برسد، ولی نگذاشتم. گفتم:《 خب بگو چی شده مادر.》 چشمهایش را دوخت به قالی و گفت:《 یاد دوستم افتادم. وقتی راه میریم کتونیهاش اینقدر پارهان که ته کفشِ جدا میشه ازش. بابا ندارن.》
یخ کردم. اولین جملهای را که به فکرم میرسید، گفتم:《 این که غصه نداره محمدم. خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خوب اون کتونی قبلیهاتو ببر بده بهش.》
چشمش را از قالی گرفت و دوخت به من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتی دو دو زدن مردمک چشمهایش هنوزم یادم مانده. غصهدار نگاهم کرد. ابروهایش زاویه دار شدند. با صداقتی که تهِ تهش میرسید به جایی که میدانستم، از من پرسید:《 خدا راضیه؟》به خودم آمدم، دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم! توی دلم گفتم:《 سادات! دیدی این بچه چه قشنگ بهت درس داد!》چه داشتم جواب سوالش را بدهم؟ دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم:《 مادر! این کفشا مال خودته. هر کاری دوست داری باهاشون بکن.》به رویم خندید؛ هم لبهایش، هم چشمهایش. از فردا دوباره همان محمد بود. همان کتانیهای کهنه. به همین راحتی، کتانیهای نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم، ولی بزرگ شدن که متوقف نمیشود. وقتی خدا روح بندهای را برای خودش بخواهد، آن قدر وسعت میگیرد که دور و بریها متحیر میمانند؛ مثل منِ مادر که گاهی دلم خالی میشد از بزرگی این بچه. عادت کرده بودم وقتی سرم خلوت میشد، دو تا استکان چای و یک قندان میگذاشتم داخل سینی و پلههای زیر زمین را میرفتم پایین. صدایش میزدم:《 محمد! مادر مشغولی؟》 تمام قد جلویم میایستاد و میدوید تا سینی را از دستم بگیرد. مینشستم پشت چرخ. سرک میکشیدم به پارچههایش. سراغ کارهای آماده شدهاش را میگرفتم.
گاهی برایش سردوزی میکردم، گاهی هم مادر و پسری حرف میزدیم. از هر دری که فکرش را بکنید.
آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دست تنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعهی آخر باشد و خیلی زود جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
#مرکز_فرهنگی_خانواده_آذربایجانشرقی
💞@MF_khanevadeh