🔶#داستان_تربیتی🌿!
🎀تازه عروس بود 👰
شوهرش رفته بود بیرون اولین بار بود که میخواست غذا درست کند، غذایش آش بود. کلی استرس داشت که ایا غذایش خوب میشود یا نه! شوهرش از بیرون می آید باهم سفره را پهن میکنند ؛ شوهر اولین قاشق غذا را میخورد،غذا بی نمک است به همسرش میگوید که یادم رفت پارچ اب را بیاورم برو برایم اب بیاور؛ خانوم خونه میره اب بیاره.
🎀در این فاصله شوهر سریع نمکدان را بر میدارد و در غذای همسرش نمک میریزد که مبادا همسرش بفهمد غذایش بی نمک است؛ تا می آید به غذای خودش هم نمک بریزد همسرش با پارچ اب می آید و او سریع نمکدان را زمین میگذارد ، خانوم غذا را میخورد و خوشحال است که غذایش ایراد ندارد و آقا هم همان غذای بی نمک را میخورد!
-این خانوم خوشبخت کسی نبود جز
همسر امام خمینی(ره)❤️🙃
❣💍❣
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
ه می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهار
او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله است که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین 'علیه السلام' چگونه با بزرگواری، او و یارانش را سیراب کرد.
با خود نجوا می کند:《 ای حرّ! فردای قیامت جواب پیامبر را چه خواهی داد؟ این همه دور از خدا ایستاده ای که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزه دنیا که ارزشی ندارد. بیا توبه کن و به سوی حسین برو》.
بار دیگر نیز، با خود گفت وگو می کند:《 مگر توبه من پذیرفته می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوی مدینه بر گردد اجازه می دادم، اکنون او در مدینه بود. وای بر من! حالا چه کنم؟ دیگر بر گشتن من برای حسین چه فایده ای دارد. من بروم یا نروم، حسین را می کشند》.
این ندای شیطان است: ای حرّ! تو فرمانده چهارهزار سرباز هستی. تو ماموریّت خود را انجام داده ای. کمی صبر کن که جایزه بزرگی در انتظار تو است. ای حرّ! توبه ات قبول نیست، می خواهی کجا بروی. هیچ می دانی که مرگی سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتی دیگر، حسین و یارانش همه کشته می شوند.
حرّ با خود می گوید:《 من هرطور که شده باید به سوی حسین بروم. اگر اینجا بمانم جهنّم در انتظارم است》.
حرّ قدم زنان در حالی که افسار اسب در دست دارد به صحرای کربلا نگاه می کند. از خود می پرسد که چگونه به سوی حسین برود. دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکی به سوی نور رفته بودم. خدای من، کمکم کن!
ناگهان اسب حرّ شیهه ای می کشد. آری، او تشنه است. حرّ راهی را می یابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.
یکی از دوستانش به او نگاه می کند و می گوید:
_ این چه حالتی است که در تو می بینم. سرگشته و حیرانی؟ چرا بدنت چنین می لرزد؟
_ من خودم را بین بهشت و جهنّم می بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند.
حرّ با تصمیمی استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوی فرات می رود. همه خیال می کنند که او می خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرمانده چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم می کنند.
او آنقدر می رود که از سپاه دور می شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روی اسب می نشیند و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.
آنقدر سریع چون بادکه هیچکس نمی تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین 'علیه السلام' شده است.
او شمشیر خود را بر زمین می اندازد. آرام آرام به سوی امام می آید. هر کس به چهره او نگاه کند، در می یابد که او آمده است تاتوبه کند.
وقتی روبه روی امام قرار می گیرد می گوید:
_ سلام ای پسر رسول خدا! جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمی دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شماخواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیاخدا توبه مرا قبول می کند؟
_ سلام برتو! آری، خداوند توبه پذیر و مهربان است.
آفرین بر تو ای حرّ!
امام از حرّ می خواهدکه از اسب پیاده شود،چرا که اومهمان است.
گوش کن! حرّ در جواب امام اینگونه می گوید:《 من آمده ام تا تو را یاری کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم》.
صدای حرّ در دشت کربلا می پیچد. همه تعجّب می کنند. صدای حرّ از کدامین سو می آید:《 ای مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کرده اید؟
سپاه کوفه متعجّب شده اند و ندای بر حق حرّ را می شنوند. درحالی که سخنی از آنها به گوش نمی رسد.
سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده اند، هیچ اثری ندارد. حرّ باز می گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه می ایستد.
ساعت حدود نه صبح است و نیمی از یاران امام به شهادت رسیده اند و حالا نوبت پروانه های دیگر است.
حرّ نزد امام می آید و می گوید: ای حسین! من اولین کسی بودم که به جنگ تو آمده ام و راه را بر تو بستم. اکنون می خواهم اوّلین کسی باشم که به میدان مبارزه می رود و جانش را فدای شما می کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسی باشم که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.
من وقتی این کلام را می شنوم به همّت بالای حرّ آفرین می گویم! به راستی که تو معمّای بزرگ تاریخ هستی! تا ساعتی قبل در سپاه کفر بودی و اکنون آنقدر عزیز شده ای که می خواهی روز قیامت اوّلین کسی باشی که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.
#قسمت_صد_و_پنج
او می جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاک سیاه می نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره می کند. تیرها و نیزه ها حمله ور می شوند. نیزه ها سینه حرّ را می شکافد و او روی زمین می افتد.
اکنون یاران امام نزد حرّ می روند و او را به سوی خیمه ها می آورند. امام نیز به استقبال آمده و کنار حرّ به روی زمین می نش
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
ه می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز
یند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند.
حرّ آخرین نگاه خود را به آقای خود می کند. لحظه پرواز فرا رسیده است، او به صورت امام لبخند می زند، به راستی چه سعادتی از این بالاتر که او روی سینه مولای خویش جان می دهد.
گوش کن ، امام با حرّ سخن می گوید:
《به راستی که تو حرّ هستی، همانگونه که مادرت تو را حرّ نام نهاد》.
بعد از حرّ، یاران امام نوبت به نوبت به شهادت می رسند. عبدالله کلبی و همسرش، نافع بن هلال( تیرانداز ماهر کربلا)، مسلم بن عوسجه (او کسی است که در رکاب پیامبر شمشیر زده است و همه مردم او را به عنوان یار پیامبر می شناسند)، عابِس( نامه رسان مسلم بن عقیل)، بُرَیر(معلّم قرآن کوفه) ، اَشلَم (غلام امام حسین 'علیه السلام' )، اَنس بن حارث( تنها کسی که نام حضرت علی علیه السلام را در میدان کربلا، شعار خود نموده است)، وهب.
طوفان سرخ
ابوثُمامه نگاهی به آسمان می کند. خورشید به میانه آسمان رسیده است. بدین ترتیب آخرین دقایق راز و نیاز با خداوند نزدیک می گردد.
او نزد امام می رود. لب های خشک و ترک خورده امام، غمی بزرگ بر دلش می نشاند. هوا بسیار گرم است و دشمن بسیار زیاد و یاران بسیار اندک اند.
به امام می گوید:《جانم به فدایت! دوست دارم آخرین نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزدیک است.
امام در چشمان او نگاه می کند:《 نماز را به یادمان انداختی. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور کند》.
امام رو به سپاه کوفه می کند و از آنها می خواهد تا برای خواندن نماز لحظاتی جنگ را متوقّف کنند. یکی از فرماندهان سپاه کوفه به نام ابن تمیم فریاد می زند:《 نماز شما که پذیرفته نیست》.
حَبیب بن مظاهر از سخن او خشمناك می شود و در جواب بی شرمی او چنین میگوید:《 آیا گمان میکنی که نماز پسر پیامبر صلی الله علیه وآله قبول نمی شود و نماز نادانی چون تو قبول میشود؟》
ابن تمیم شمشیر میکشد و به سوي حبیب می آید. حبیب از امام اجازه میگیرد و به جنگ با او میرود. اکنون سر حبیب را بر گردن اسبی که در میدان می تازانند آویخته اند.
دل امام با دیدن این صحنه، به درد می آید و اشک از چشمانش جاري میشود.
ای حبیب! تو چه یار خوبی برایم بودی. تو هر شب ختم قرآن می کردی!
یاران و جوانان بنی هاشم پشت سر امام ایستاده اند. چه شکوهی دارد این نماز!
آنجا را نگاه کن! یکی از یاران کنار امام حسین 'علیه السلام' ایستاده است.
آیا او را می شناسی؟ او سعید بن عبدالله است. چرا او نماز نمی خواند؟
آري! او امروز نماز نمی خواند، زیرا ظهر امروز نماز او با دیگران فرق میکند. او می خواهد پروانه شمع وجود امام باشد.
عمرسعد اشاره اي به تیراندازان می کند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعید بن عبدالله، سپر به دست، در جلوي امام ایستاده است.
سعید خود را سپر بلاي امام می کند و همه تیرها را به جان و دل می پذیرد تو میدانی که در هنگام جنگ، نماز چهاررکعتی را دو رکعت می خوانند و به آن نماز خَوف میگویند.
همه آسمان چشم به این نماز و این حماسه دارند. نماز تمام می شود و پروانه عاشق روي زمین میافتد. او نماز عشق خویش را تمام کرد. سیزده تیر بر پیکر او نشسته و خون از بدنش جاري است.
اکنون نوبت زُهیر است که جان خود را فداي امام حسین 'علیه السلام' کند.
با آنکه او بیست روز است که شیعه شده، امّا در این مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گردیده است. بعد از زهیر، عَمْرو بن جُنادَه (او که هنوز نوجوان است) اذن جهاد می خواهد. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشید.
او در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون میکشد، امّا دشمنان او را محاصره میکنند.
گرد و غبار است، نمیدانم چه خبر شده است؟
آن چیست که به سوي خیمه ها پرتاب میشود؟
خداي من! این سر عَمْرو است. مادر می دود و سر نوجوانش را به سینه میگیرد و بر پیشانی معصوم او بوسه اي می زند و با او سخن می گوید:《 آفرین بر تو ای فرزندم! ای آرامش قلبم!》
#ادامه_دارد.
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
✋#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
🌱سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
☘️☘️هر روز یک حدیث🌿🌿
💢 ویژگیهای مؤمن واقعی
💠 امام علی علیه السلام فرمودند:
🍃 الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ...
🔹شادى مؤمن در چهره اش، و اندوهش در دل اوست...
📚 حکمت 333 نهج البلاغه
💞@MF_khanevadeh
#مجردها
🔹چوبِ ازدواج نکردن......
✅در فقه میگویند اگر کسی با ازدواج نکردن به گناه میافتد یا میداند چنانچه ازدواج کند، کمتر گناه میکند، واجب است بر او ازدواج کند!
✅چنانچه فرد ازدواج نکند، هم به خاطر آن گناه ها چوب میخورد و هم بخاطر ترک ازدواج چوب میخورد!
✅باز از ادله برمی آید که هر کسی مانع این ازدواج شود در همه آن گناه ها بعلاوه ترک ازدواج شریک است!
✅نتیجه میدهد: خیلی از بزرگترها که با تزریق افکار خراب مانع ازدواج شده اند، لحظه به لحظه به حسابشان گناهانی واریز میشود که تصورش را هم نمیکردند، این را من نمیگویم، این را فقه میگوید!
✅بیایید ازدواجی که واجب شده را جدی بگیریم، هر کس با سنت غلط جاهلی، مانع ازدواج شود، عاقبت بدجور غافلگیر میشود!
💞@MF_khanevadeh
#فرزند_پروری
🔺 بزرگترها راجع به بچه ها معمولاً اینجوری اظهار نظر می کنند :
"چقدر خوشگل شدی" ❗️
"چه لباس قشنگی پوشیدی"❕
"موهات چقدر زیباست"و....❗️
⚠️کسی نمیگويد:
✅ تو چقدر مهربونی☺️
✅یا چقد خوبه که به دیگران کمک میکنی👏
✅ چقدر خوب بلدی میوه پوست بگیری ...🍎🍌
🔴پس طبیعی است که بچه های ما توجه به ظاهر برايشان در اولویت قرار می گیرد.☹️
🔷نتیجه چنین رفتارهایی در بزرگسالی چیست ؟؟⁉️
❌چشم و هم چشمی لوازم التحریر
❌ و تبلت
❌و ماشين
❌ و ...دیگران همیشه مهم و قابل توجه میشود ...
✅ويژگي مثبت فرزندمان را همه جانبه ببينيم...✅
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
💞@MF_khanevadeh
شرکت در راهپیمایی ۱۳ آبان #اتمام_حجت با آشوبگران داخلی و خارجی
علی و ابوالفضل غفوری
💞@MF_khanevadeh
راهپیمایی گرامیداشت روز مبارزه با استکبار جهانی سیزدهم آبان
فاطمه زینب حمزیان
پایگاه جهادی شهید فاتح نژاد تبریز
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مشاورخانواده
🔆 بعد از دعوا با همسرتان، نگویید:
«منظورم این نبود»
این جمله همچون استفاده از پاک کن برای پاک کردن ماژیک یا خودکار است. حرفی که بیان کرده اید را گفته اید.
همسر شما هم در پاسخ خواهد گفت: «ولی تو همین را گفتی!»
کلید کردن روی حرف ها و اینکه من این را گفته ام یا نگفته ام، یا منظورم از این حرف این بوده یا نبوده است، مرور گذشته ها است، مرور اتفاق هایی که افتاده و آبی که ریخته شده است.
باید سعی کنید مشکل را برطرف کنید.
💞@MF_khanevadeh
محمدحسین قائمی درنماز جمعه ۱۳آبان ۱۴۰۱
💞@MF_khanevadeh
شرکت در راهپیمایی امروز
نگار ذاکری
💞@MF_khanevadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای دختر و خواهر ولایت
بر ارض و سما ملیکه در قم
معصومه به کتیبه و به عصمت
در کوی تو زنده، جان مرده
قم تربت پاک پیکر توست
گر فاطمه دفن شد شبانه
کی گفته نهان زماست آن قبر
آن قبر که در مدینه شد گم
مریم به برت اگر نشیند
سازد به سلام سرو قد خم
وفات کریمه اهل بیت حضرت معصومه (س) تسلیت باد
💞@MF_khanevadeh
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_پانزدهم
- باشه خواهری! زیاد به خودت فشار نیار آخرش که...
- مبینا! لطفا هیچی نگو! دیگر چیزی نگفت و وارد مغازه شد. مغازه دار که بیشتر از یک سال بود که آن ها را می شناخت و دیگر شوخی هایش برای مبینا و عاطفه عادی شده بود، با دیدن مبینا به تنهایی تعجب کرد و گفت: پس اون یکی رفیقت کو؟
- یکم حالش خوب نبود، بیرون موند. - آها نمازهاتون قبول! التماس دعا... ممنون محتاجیم به دعا!
مبینا تمام وسایلی که می خواست را انتخاب کرد و بعد از حساب کردن آن ها از مغازه خارج شد. عاطفه را دید که قطره اشکی مزاحم را از روی صورتش پاک می کرد. لحظه ای درنگ کرد تا دوست اش خجالت زده نشود.
بطری آب را به او داد و باز هم سکوت، تنها پیوند میان این دو دوست بود. بار دیگر سوار تاکسی خطی شدند. عاطفه واقعا ممنون مبینا بود که در این لحظات او را درک می کند و همیشه بدون هیچ منتی همراهش است.
این دفعه خجالت می کشید که باز هم مبینا کرایه را حساب کند، پس زود تر از او دست به کار شده و کرایه را به راننده داد. بعد از گفتن مقصد باز هم به شیشه تکیه داد و مشغول جنگیدن با افکار ضد و نقیض اش شد. سعی کرد افکار مزاحم اش را دور بیاندازد و تبدیل به همان کسی شود که باعث لبخند زدن بقیه می شد. او کسی بود که تحت هر شرایطی لبخند از
لبانش کنار نمی رفت اما با جوانه زدن و بعد رشد کردن این حس، کم کم او را تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر می کرد. با خودش کنار آمد و لبخندی پت و پهن روی لب هایش نشاند.
#ادامه_دارد.
💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
یند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند. حرّ آخرین نگاه خ
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_شش
ای زنان دنیا! ای مادران!
نگاه کنید که چه حماسه اي در حال شکل گیري است. به خدا هیچ مردي در دنیا نمیتواند عمق این حماسه را درك کند. فقط باید مادر باشی تا بتوانی عظمت این صحنه را درك کنی.
امام حسین 'علیه السلام' به یاران خود که در خاك و خون غلطیده اند نگاهی می کند و اشک ماتم می ریزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند که تا یکی از آنها زنده اند، نگذارند هیچ یک از جوانان بنی هاشم به میدان بیایند.
بیش از پنجاه یار وفادار، جان خود را فداي امام نمودند و اکنون نوبت هجده جوان بنی هاشم است، علی اکبر به میدان می رود. او آنقدر شبیه پیامبر صلی الله علیه وآله بود که هرکس دلش براي پیامبر صلی الله علیه وآله تنگ میشد او را نگاه میکرد.
اکنون او سوار اسب می شود و مهار آن را در دست می گیرد. نگاه امام حسین 'علیه السلام' به سوي او خیره مانده است. از پس پرده اشک، جوانش را نظاره میکند.
تمام لشکر کوفه، منتظر آمدن علی اکبر اند، آنها می خواهند دل امام حسین 'علیه السلام' را با ریختن خون علی اکبر به درد آورند.
شمشیر او در هوا می چرخد و پی درپی دشمنان را به تباهی می کشاند. همه از ترس او فرار میکنند.
نیزه ها و تیرها همچنان پرتاب می شود و سرانجام نیزه هایي به کمر علی اکبر اصابت میکند. اکنون نامردان کوفه فرصت می یابند و بر فرق سرش شمشیر می زنند. خون فوران میکند و او سر خود را روي گردن اسب می نهد.
خون چشم اسب را می پوشاند و اسب به سوي قلب دشمن می رود. دشمنان شادي و هلهله می کنند و هر کسی با شمشیر ضربه اي به علی اکبر می زند. اسب سرگردان به میدان باز می گردد و علی اکبر روي زمین می افتد و فریاد می زند:《 بابا! خداحافظ》.
علی اکبر روي دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سینه می گیرد، امّا رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و درحال پر کشیدن به اوج آسمان ها است.
بعد از علی اکبر، محمد و عَون (فرزندان حضرت زینب علیهاالسلام)، قاسم(یادگار امام حسن 'علیه السلام') یکی پس از دیگری به شهادت می رسند.
دیگر هیچ کس از جوانان بنی هاشم غیر ازعبّاس نمانده است.
تشنگی در خیمه ها غوغا می کند، آفتاب گرم کربلا می سوزاند. گوش کن!
آب، آب!
اکنون عبّاس نزد امام می آید. اجازه می گیرد تا براي آوردن آب به سوي فرات برود. هیچ کس نیست تا او را یاري کند؟
این بار امام حسین 'علیهالسلام' به همراهی عبّاس می رود. دو برادر با هم به سوي فرات هجوم می برند. صدایی در صحرا میپیچد:
《مبادا بگذارید که آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود》.
صدای دو برادر در دل صحرا میپیچد. « اللّه اکبر » حسین و عبّاس به پیش می تازند. هیچ کس توان مقابله با آنها را ندارد.
دستور می رسد: « بین دو برادر فاصله ایجاد کنید، سپس تیر بارانشان کنید »
تیراندازان شروع به تیراندازي می کنند.
خداي من! تیري به چانه امام اصابت می کند. امام می ایستد تا تیر را بیرون بکشد. خون فواره می کند. امام، خون خود را در دست خود جمع می کند و به سوی آسمان می پاشد و به خدای خود عرضه می دارد:
《خدایا! من از ظلم این مردم به سوي تو شکایت می کنم》.
لشکر از فرصت استفاده می کند و بین امام و عبّاس جدایی می اندازد.
خدایا، عبّاس من کجا رفت؟ چرا دیگر صداي او را نمی شنوم؟
امام به سوي خیمه ها باز می گردد. نکند خطري خیمه ها را تهدید کند. عبّاس همچنان پیش می تازد و به فرات می رسد.
اي آب! چه زلال و گوارایی! تشنگی جان او را بر لب آورده است. وقتی دست خود را به زیر آب میزند، او را بیشتر به یاد تشنگی کودکان و خیمه نشینان می اندازد...، لبهاي خشک عبّاس نیز، در حسرت آب می ماند. اي حسین! بر لبِ آبم و از داغ لبت میمیرم!
عبّاس به سوي خیمه ها به سرعت باد پیش می تازد، تا زودتر آب را به خیمه ها برساند. سپاه کوفه او را محاصره می کنند. یک نفر با هزاران نفر روبرو شده است.
ده ها نفر را به خاك و خون می نشاند. نگاه او بیشتر به سوي خیمه ها است و به مشک آبی که در دست دارد، می اندیشد. او بیشتر به فکر مشک آب است تا به فکر مبارزه. او آمده است تا آب براي کودکان ببرد، علی اصغر تشنه است!
در این کارزار شمشیر و خون، شمشیر نَوْفل به دست راست عبّاس می نشیند. بی درنگ شمشیر را به دست چپ می گیرد و به مبارزه ادامه داده و فریاد می زند: 《به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید من هرگز از حسین، دست بر نمی دارم》.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_هفت
دست چپ سقّاي کربلا نیز قطع می شود، امّا پاهاي عبّاس که سالم است. اکنون او با پا اسب را می تازاند، شاید بتواند به خیمه ها برسد امّا افسوس...! در این میان تیري به مشک آب اصابت میکند و اینجاست که امید عبّاس نا امید می شود. آب ها روي زمین می ریزد. او دیگر آبی با خود ندارد، پس چگونه به خیمه ها برگردد؟
عبّاس روي زمین می افتد و صدایش بلند می شود:《 برادر! مرا دریاب》.
نگاه کن! اکنون سرِ عبّاس بر زانو
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
یند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند. حرّ آخرین نگاه خ
ي امام حسین 'علیه السلام' است و اشک در چشم او.
این صداي امام است که با برادر خود سخن میگوید : 《اکنون کمر من شکست، عبّاسم》.
علی اصغر، بیتاب شده است. زینب او را از مادرش رباب می گیرد و در آغوش می فشارد و روي دست برادر قرار میدهد. امام شیرخوار خود را در آغوش میگیرد، او را میبوید و میبوسد: « عزیزم! تشنگی با تو چه کرده است » .
امام حسین 'علیه السلام'، علی اصغر را به میدان میبرد تا شاید از دل سنگ این مردم، چشمه عاطفه اي بجوشد! شاید این کودك سیراب شود!
او طاقت دیدن تشنگی علی اصغر را ندارد. اکنون امام در وسط میدان ایستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم می پرسند که حسین 'علیه السلام' چه چیزي را روي دست دارد. آیا او قرآن آورده است؟
امام فریاد بر می آورد: 《 اي مردم! اگر به من رحم نمی کنید، به کودکم رحم کنید 》.
عمرسعد با نگرانی، سپاه کوفه را می بیند که تاب دیدن این صحنه را ندارند. آري! امام حجت دیگري بر کوفیان آشکار می کند.
علی اصغر با دستان کوچکش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه کسی به این صحنه پایان خواهد داد؟ سکوت است و سکوت!
ناگهان حَرْمَله تیري در کمان می گذارد. او زانو میزند. سپاه کوفه با همه قساوتی که در دل دارند چشمانشان را می بندند و تیر رها می شود.
خداي من چه میبینم، خون از گلويِ علی اصغر می جوشد. اینک این صداي گریه امام است که به گوش می رسد.
نگاه کن! این چه صحنه اي است که می بینی؟ امام چه می کند؟ او دست خود را زیر گلويِ علی اصغر می گیرد و خون او را به سوي آسمان می پاشد.
امام، آماده شهادت است. به سوي خیمه می آید و می فرماید:《 براي من پیراهن کهنه اي بیاورید تا آن را به تن کنم. من به سوي شهادت میروم》.
صداي گریه همه بلند می شود. آنها می فهمند که این آخرین دیدار است.
به راستی، چرا امام پیراهن کهنه می طلبد؟ شاید او میخواهد این پیراهن کهنه را بپوشد تا این دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نکرده و آن را غارت نکنند.
امام سجّاد علیه السلام در بستر بیماري است. امام حسین 'علیه السلام' براي خداحافظی به سوي خیمه او می رود. مصلحت خدا در این است که او امروز بیمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.
امام وارد خیمه می شود. پسرش را در آغوش می گیرد و وصیّت هاي خود را به او می فرماید. آري امام حسین 'علیه السلام' اسرار امامت را که از امام حسن علیه السلام گرفته است، به امام سجّاد علیه السلام می سپارد.
امام در میدان تنهایی ایستاده است. رو به پیکر بی جان یاران باوفایش می کند و می فرماید:《 من شما را صدا می زنم، چرا جواب مرا نمی دهید؟ شما در خواب هستید و من امید دارم》. هیچ جوابی نمی آید.
نگاه کن! امام، قرآنی را روي سر می گذارد و رو به سپاه کوفه چنین می فرماید:《 مردم! قرآن، بین من و شما قضاوت میکند. آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم، چه شده که میخواهید خون مرا بریزید؟》
هیچ کس جوابی نمی دهد. سکوت است و سکوت.
امام سوار بر اسب خویش در میدان می رزمد که ناگهان، باران تیر و سنگ و نیزه باریدن می گیرد.
نگاه کن! امام، تک و تنها در میدان ایستاده است. به خدا، هیچ کس نمیتواند غربت این لحظه را روایت کند.
بیا، بیا تا ما به یاریش برویم. آن طرف خیمه ها، اشک ها، سوزها، زنان بی پناه، تشنگی! این طرف باران سنگ و تیر و نیزه! و مولاي تو در وسط میدان، تنها ایستاده است.
بر روي اسب، شمشیر به دست، گاه نگاهی به خیمه ها می کند، گاه نگاهی به مردم کوفه. این مردم، میزبانان او هستند، امّا اکنون مهمان نوازي به اوج خود رسیده است! سنگباران، تیر باران!
تیرها بر بدن امام اصابت می کند. تمام بدن امام از تیر پر شده است. خونی که از بدن امام رفته است، باعث ضعف او می شود. دشمن فرصت را غنیمت می شمارد و از هر طرف با شمشیرها می آیند و هفتاد و دو ضربه شمشیر بر بدن آن حضرت می نشیند.
خداي من! امام از روي اسب با صورت به زیر می آید، گویا عرش خدا بر روي زمین می افتد.
اکنون امام با صورت به روي خاك گرم کربلا می افتد.
آري! این سجده آخر امام حسین 'علیه السلام' است که رکوعی ندارد. صداي مناجات امام به گوش میرسد:
《 در راه تو بر همه این سختی ها صبر میکنم》.
🌼🌼پایان رمان هفت شهر عشق🌼🌼
🌼🌼با سپاس از همراهی شما 🌼🌼
💞@MF_khanevadeh
روزمان را با #قرآن آغاز کنیم
🌹👇نترسید و نترسانید، ناترس باشید
آلعمران (3): آيه 173]
الَّذِينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزادَهُمْ إِيماناً وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ (173)
مؤمنان كسانى هستند كه (چون) مردم (منافق) به ايشان گفتند: بى شك مردم (كافر مكّه) بر ضد شما گرد آمده (و بسيج شده) اند، پس از آنان بترسيد، (آنها به جاى ترس) بر ايمانشان بيافزود و گفتند: خداوند ما را كفايت مىكند و او چه خوب نگهبان و ياورى است.
🌹☘️امام خامنه ای در دیدار فرماندهان و کارکنان نیروی هوایی ارتش ۱۳۹۷/۱۱/۱۹
کار دشمن دلهره افکندن است. کار دشمن این است که دلهره بیندازد، بترساند، ناامید کند؛ این کار دشمن است، کار شیطان است؛ مال امروز هم نیست، همیشه بوده؛ «قالَ لَهُمُ النّاسُ إِنَّ النّاسَ قَد جَمَعوا لَکُم فَاخشَوهُم فَزادَهُم ... وَ قالوا حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوَکیلُ»؛ ببینید آیات قرآن درس است، درس زندگی است، درس پیشرفت است. بعد از جنگ اُحد که مسلمانها شهید دادند و کسی مثل حمزهی سیّدالشّهدا به شهادت رسید و افراد دیگری شهید شدند، مجروح شدند، زخمی شدند و بالاخره جنگ تمام شد و روز تمام شد و برگشتند مدینه، همین دَم مدینه بودند، همان بیرون مدینه در محلّ اُحد بودند و یک عدّهای زخمی و یک عدّهای ناراحت [بودند] که دشمن که از مدینه دور شده بود -چون در مرحلهی آخر بالاخره مسلمانها به دشمن ضربه زدند و دشمن را دور کردند- یک نقشهای به خاطرش رسید و آن این بود که حالا که مسلمانها برگشتند مدینه و شمشیرها را زمین گذاشتند، اینها برگردند، یکدفعه حمله کنند و قضایا را تمام کنند و برای اینکه دلها را خالی کنند و بترسانند، خبر را هم به شکلی درز دادند که الان دشمنها میریزند، تا مردم بترسند؛ [خب] یک عدّه هم که مجروحند، یک عدّه هم که خستهاند. «قالَ لَهُمُ النّاسُ إِنَّ النّاسَ قَد جَمَعوا لَکُم» آدمهای نفوذی آمدند بین مردم گفتند که «بله، لشکر، بیرون مدینه منتظرند که به شما حمله کنند -فَاخشَوهُم- بترسید، پدرتان درمیآید، پدرتان درآمده است»؛ بعد پیغمبر فرمود که فقط آن کسانی که امروز در اُحد زخمی شدند، باید شمشیر دست بگیرند، بیایند بیرون؛ دیگران حق ندارند بیایند؛ ببینید، این[طور] است! شما زخمی شدید، همین شما که زخمی شدید و مجروح شدید، باید شمشیر دست بگیرید بیایید بیرون. یک عدّهای زخمی شده بودند، مؤمن بودند دیگر، به پیغمبر ایمان داشتند، قبول داشتند پیغمبر را، [لذا] شمشیر دست گرفتند، رفتند بیرون، با آن جمعی که در نزدیکیِ مدینه -حالا مثلاً نیم فرسخی، یک فرسخی- اجتماع کرده بودند، درگیر شدند، پدر آنها را درآوردند؛ فَانقَلَبوا بِنِعمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضلٍ لَم یَمسَسهُم سوءٌ.) اوّلش گفتند: قالوا حَسبُنَا اللهُ وَ نِعمَ الوَکیلُ، بعد رفتند «فَانقَلَبوا بِنِعمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضلٍ» و برگشتند، هم غنیمت آوردند، هم شکست دادند دشمن را، هم غنیمت گرفتند و سرافرازبرگشتند؛ این منطق اسلام است.
💞@MF_khanevadeh