eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
113 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍در برابر جنگ روانی دشمن، جهاد تبیین پیش بگیرید عالیه حتما ببینید 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_57 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر ای
☕🍁 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد. مادر ساجده خودش را کمی جلوتر کشید و من هم ناچار به سلام و احوال پرسی با او شدم گفت و گوهای همیشگی شروع شده بود. مامان کجاست؟ چه خبر؟ کلاس چندمی؟ دیگه چه خبر؟ بالاخره دست از سرم برداشتند و توانستم یک لقمه از آن فسنجان خوش رنگ و لعاب را با آرامش میل .کنم صدای مهدی از پشت میکروفون بلند شد و اعلام کرد که همگی آماده شوند تا به شیرایه برویم. با شنیدن صدایی توام با آرامشش لبخندی روی لبانم نقش بستند سوار ماشین شدیم و به طرف شيرايه رفتیم. درون حیاط بزرگ مسجد که دور تا دور آن را درختهای تنومند و قدیمی پوشانده بودند ایستاده بودیم و به جمعیت دایره ای شکل نگاه می کردیم که با صدای طبل تندشان دلمان را زیر و رو می کرد. اشکی لجوجانه روی گونه ام به لرزش در آمد و مرا یاد سال گذشته می انداخت؛ که کسانی در کنارمان بودند و اکنون جای خالیشان، خوار افسوس چشمانمان شده است خادمان مشغول شست و شوی دیگهای بزرگی بودند که برای ناهار استفاده شده بود و میخواستند برای شام آماده شوند. دسته های علم در کنار دیوار تکیه داده شده بودند خانمها مشغول زیارت امام زاده ها بودند و در آن جا غلغه ای برپا بود. مراسم تمام شد و همگی به سمت خانه هایمان روانه شدیم. پدرم جلوتر از ما حرکت می کرد و من میان مبینا و مادرم ایستاده بودم. قبل از فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویم متوجهی آقای میم شدم پدرم از کنارش رد شد و به او که در کنار دو تا از دوستانش با زنجیری در دستش حرکت می کرد چیزی گفت که نه من و نـ نه مبينا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در عکس افتاده بودیم. چیزی گفت که نه من و نه مبینا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود. آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در عکس افتاده بودیم. نگاهی آمیخته در تعجب به مبینا انداختم که طعنهای زد و گفت: می خواد عکس یادگاری داشته باشه! . مبينا جون من خفه شو! مامانم کنارمونه ها... کی گرد ابرویی بالا انداخت و من هنوز در بهت عکسی که گرفت، بودم. قدم هایمان را کمی سرعت بخشیدیم که در کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. پدر نگاهی در آیینه به ما و سپس به مادرم کرد و گفت: می ریم مسجد من این وسایل رو تحویل بدم بعد می ریم خونه. با جرقه ای که در ذهنم زده شد :گفتم خب من و مبینا رو هم ببر مسجد پیاده کن تا وسایل شب رو آماده کنیم مراسم شروع میشه، شماهم میایین دیگه! مادرم حرفم را تایید کرد و از هفت خان پدر گذشتیم چرا که محال بود او روی حرف مادرم حرفی بزند مشتم را به مشت مبینا کوبیدم و زیر لب هورایی زمزمه کردیم و لبخند پنهانی روی لب .نشاندیم. در ماشین را باز کردم که مادرم سفارشات همیشگی خود را از سر گرفت. - مراد راقب باشينا، لباس هاتون رو خراب نکنین، جایی نرین! مبینا چشمی گفت و من با غیض :گفتم مامان به خدا بچه که نیستیم، شونزده سالمونه! مبینا با تاکید گفت: - پونرده! - خا حالا. چندی نگذشته بود که نیسان دستگاهها هم رسید و همه پیاده شدند. آبریزش بینی داشتم، چشمانم می سوخت و گاه عطسههای اعصاب خورد کنی می کردم مهدی از نیسان پیاده شد و به طرف آقایی رفت که نمی شناختنمش. روبه روی مسجد و روی سکوی آرامگاه سیده خانم محل نشسته بودیم و هم حرف میزدیم - عاطی فکر کنم سرما خوردی - نمی دونم چرا هرچی این مامانا میگن اتفاق می افته؛ گفت بدون سوییشرت نرو بیرون سرما میخوری و همین هم شد. - دلشون پاکه هه پاک؟! تو رو خدا نخندونم! با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت: مادرته ها - مادرمه ولی همیشه باهام بحث میکنه همیشه بهم زور میگه؛ انگار کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم، چند روز بعد میگه تو 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
به شوخی به یکی از دوستانم گفتم: من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام ! گفت: بدون غذا ؟! همین سخن را به دوست دیگرم گفتم ، گفت: بدون نماز ؟! و این گونه خدای هر کس را شناختم . 📝 مصطفی چمران 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
17.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 موضوع : تک فرزندی و متوقع بودن 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🏴 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن زندگی آزادی یعنی 👇 در حدیث‌ کساء وقتی حضرت جبرئیل می‌پرسه اینها چه کسانی هستند که تمام هستی رو بخاطرشون آفریدی؟ ذات اقدس اله نمی‌گه علی، محمد، حسن یا حسین... خدا میگه فاطمه و پدرش، شوهرش، پسراش یعنی از یک زن برای معرفی بهترین مخلوقاتش استفاده می‌کنه! ❤️ قالَ الْأَمينُ جِبْرآئيلُ يا رَبِّ وَمَنْ تَحْتَ الْكِسآءِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ، هُمْ فاطِمَةُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها 🔲هدیه از شخص ربا خوار 🔴سؤال: فردی به بنده عیدی داده است و من می دانم آن فرد در زندگی خود گرفته، پول که به من داده است رو باید چکار کنم؟ 🔵جواب: اگر یقین ندارید که عیدی که به شما داده است از است، استفاده از آن برای شما اشکال ندارد. 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
تا خون در رگ من است آقامون سرور من است😉 ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════      💑 خانواده‌های موفق چه خصوصیاتی دارند؟ 💞 در بین اعضای خانواده، جمله "به من چه" یا "به تو چه " رد و بدل نمی‌شود؛ چرا که اعضا به گفتگو و مشورت منطقی اعتقاد دارند و احساس مسئولیت می‌کنند. 💞 افراد به یکدیگر اعتماد دارند و از این اعتماد سوءاستفاده نمی‌کنند و اعتماد را یکی از پایدارترین ویژگی‌های ازدواج موفق و خانواده موفق می‌دانند. 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
تربیت کودک_استادمیری_جلسه هفتم.mp3
6.88M
بر اساس دیدگاه استاد پناهیان 🌹مدرس: حجت الاسلام دکتر علی میری 🔹جلسه هفتم 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فلافل آبادان😚 . .یه شام آخر هفته کنار خانواده لذت ببرید . 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
📍 حجاب زنان یهودی در اسرائیل 🔹 زنان یهودی الاصل باید حجاب کامل داشته باشند و همسرانشان طبق قانونی که دارند اگر نامحرم، زنشان را بی حجاب ببیند حق هر کاری را دارند. 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_58 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد
🍁☕ کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار نمیکنی که؛ یدونه ظرف جمع میکنی انگار کنده کندی - درکت میکنم عاطفه؛ مامانم من هم همینطوریه ولی مجبوریم بسازیم و بریم دانشگاه گفتند - سه سال دیگه تموم میشه این بدبختی مبینا آهی کشید و :گفت بچه بودیم دوست داشتیم بزرگ شیم و می بزرگ شین آرزو میکنین باز بچه بشین ولی بزرگ شدیم و دلمون می خواد بزرگ تر بشیم. به چراغ روشن گلدستههای مسجد چشم دوختم و سکوت کردم مشغول صحبت بودیم که خسته شدم و پیشنهاد دادم در کوچه راه برویم. بلند شدیم و از دروازه بیرون رفتیم. انتهای جاده به خیابان اصلی ختم می شد. پشت به جاده ی اصلی قدم می زدیم و صحبت میکردیم کمی که جلوتر رفتیم در کمال ناباوری آقای میم و آن مرد را دیدیم که مشغول صحبت بودند. کمی دورتر از خمیدگی جاده ایستاده بودند و ابتدا نمی توانستم ببینمش! شروع مسخره بازیهای من و مبینا از همین جا بود گلی از آن جا کندم و گلبرگ هایش را با دوستم داره" و " دوستم نداره جدا می کردم؛ شنیدن صدای ترک قلبم را به وضوح حس میکردم دستی بر شانه ام نشست :گفت اینا خرافاته عاطی؛ بی خیال! می درسته به خرافات اعتقاد ندارم ولی حقیقته! دیگه بهم بفهمونه دوستم نداره؟ اصلا من به چشمش نمیام... - پس اون عکس چی می گفت؟ و چی بشه که با یادآوری چند ساعت گذشته لبخند تلخی روی لبانم به وجود آمد. - اون اصلا آدمی نیست که با دخترا هم صحبت شه مطمئنم قصدش این نبوده که ماهم تو عکس باشی - چه قدر دوستش داری که این طوری ازش دفاع می کنی؟ سکوت کردم چه قدر دوستش دارم؟ اصلا معیار سنجیدن عشق مگر وجود دارد؟ آنها هم مشغول قدم زدن شدند و اکنون در دو جهت مختلف حر کت می کردیم. گاهی از کنار هم عبور می کردیم و تا حد امکان صدایم را آرام می کردم نمیدانم تلقین بود یا واقعیت؟ اما احساس می کردم در کنار صحبت کردن حواسش به این طرف هم هست توجهی نکردم و هم چنان از در و دیوار سخن میگفتیم و با یک چیز الکی می خندیدیم. - رفتن داخل مسجد! - به سلامتی. عاشق چی این شدی؟ نـ نه قیافه داره نه ،خوشتیپه نه اخلاق داره - عه عه مبینا؟! قیافه به اون خوبی رنگ چشم هاش توی عکس که مشکی بود، رو در رو نمی تونم نگاه کنم و تشخصی بدم. موهاش رو نگاه كن! مدل عجیب غریبی نیست هم قشنگه مثل این سوسول ها هم نیست که بیاد ابروهاش رو برداره حتی ریشش هم منظمه. هم - خاب حالا. تیپش چی؟ - کت و شلوار ،طلبگی به این قشنگی همیشه لباس هاش در عین سادگی، تمیز و مرتبه اخلاقش هم عالیه؛ خیلی شوخ و مهربونه ولی نباید انتظار داشته باشم که یه دختر غریبه فرط و فرط لبخند ژکوند بزنه. - بریم داخل مسجد؟ - نه دیگه الان فکر میکنه اون هرجا میره، ماهم دنبالشیم با صدای بلند گفت: خب پام شکست. پای منم داره میکشنه ولی بی خیال! سرما که می خوردم سوزش چشم و اشک آمدنش را نمی توانستم کنترل کنم؛ اگر کسی مرا میدید خیال میکرد که گریه میکنم در نزدیکی مسجد، خانههای زیادی بود گاهی فکر می کردم خوش به حالشان که هر وقت بخواهند به مسجد بیایند منت دیگران را نمی کشند. دو کودک مشغول آب پاشیدن روی جاده بودند. مبینا که روی چادرش به شدت حساس بود، به آن ها گفت بچه ها میشه یکم اونور تر آب بپاشین؟ یکی از آنها با تمام پررویی دستانش را به کمرش زد و گفت: نخیر! جلوی خونهی خودمونه شما برین اونور تر! دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️
19.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 موضوع : تمرین محبت ورزی 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List 🏴 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️